eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. هرکس را هوایی ست در سر و من هوای تو در سر دارم ... . ... کی شود که من در هوایت ، بمیرم ... ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣7⃣ فصل_نهم عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡اولین فاطمیہ بے ټ.و🍁 ♥️جاے خالےاٺ سخـٺ اسـٺ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
گفتم از دلت چه خبر؟ گفت : زباله دانی ست ، نپرس ! -برای دلت نگهبان بگذار!
♡اولین فاطمیہ بے ټ.و🍁 ♥️جاے خالےاٺ سخـٺ اسـٺ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣7⃣ فصل_نهم عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. ادامه دارد...✒️
‍ ✫⇠ ✫⇠قست :9⃣6⃣ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.» اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.» بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.» دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.» ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️▪️💛▪️◾ 💛الســــــــــلام علیــــکِ 💛 ◾️یا فاطمهُ الزهراء(س)◾️ 💛امشب دل سنگ کــوچه‌ها می‌گرید 💛یک‌شهر خموش و بی‌صدا می‌گرید 💛تشییع جنــازه غریب زهــــــــراست 💛تابـــوت به حال مرتضـــی می‌گرید 🏴شهادت بانوی دو عالم🏴 🏴حضرت فاطمه‌زهرا‌ سلام‌الله‌علیها🏴 🏴 برشما تسلیت باد🏴 🏴آجرک الله یاصاحب الزمان عج
9-Vahed_-_Hajmahdirasuli_-_Haftegi980921_-_Sarallahzanjan.mp3
16.56M
مینویسم از آنچه دیده شد روح تا به خلقت دمیده شد ناگهان بهشت آفریده شد از بهار لبخند فاطمه مهدی رسولی
❤️ خوابش را دید و گفت : چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟! -گفت از آنچه دلم میخواست ، ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارستانی - @nasimintezar نسیم انتظار.mp3
8.56M
🎧 نواهنگ زیبا و شنیدنی... ▪️ اهمیت فاطمیه✨ ✨مقایسه با محرم▪️ 🎤حاج سید احمد دارستانی ☑️ پیشنهاد دانلود👌
دلی که نگیرد تنگ نشود بی قرار نباشد دل نیست...! ! ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣7⃣ فصل_نهم عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. ادامه دارد...✒️
از سر گذشتن سرگذشت آنانی ست که با حسین علیه السلام معامله کرده اند ... . ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
حسینی بودن ! به اسم نیست ! به رسم است ! . رسم حسینی بودن ! یا حسین گفتن نیست ! با حسین بودن است ! . با حسین بودن ! فقط شور حسینی نیست ! داشتن شعور هم است ! . با شعور بودن ! تنها در حرف نیست! در عمل هم است ... . با عمل بودن ! فقط در اخلاق و رفتار نیست ! در مبارزه است ....! . . باید مبارزه کرد ! با هرچه که قابل مبارزه است است ! مثلا ... مبارزه با نفس ... . 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
تمام آن لحظاتی را که جسم تمنای حضور در آن ها را داشت ، آوینی به روایت در آورد ، و من مدیونِ اویم ، به خاطرِ تمامِ حضورهایم در و هایی که در آنجا نبوده ام ! . عکس : ، . ” چه می جویی؟ عشق اینجاست...” . . . پ.ن بی ربط : آخر نفهمیدیم ... این دنیا است که از انسان ها خسته می شود و آنها را می بلعد یا که انسان ها هستند که از دنیا خسته می شوند و از او ، می بُرّند ... . ‏
ممنون به خاطر این پیام خیلی خوب 🌹 . زندگی را مذهبی کنیم ! مذهبی زندگی نکنیم ! که اگر مذهبی زندگی کنیم هرکسی برای خودش ، تفسیری از دین دارد ! و اگر زندگی را به رنگ مذهب در بیاوریم فقط خدا است که حکم می دهد ! خود یا خدا ؟! مسئله این است ... انتخاب کنیم ! !
‎هرکس برای دیده شدن کار نکند خدا برای دیده شدنش کار می کند حججی
گفت از دلت چه خبر؟ گفتم : خوش است به بودَنَت ... ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها گاهی از این ور بام می افتند گاهی از آن ور ... و افتاده ها میشوند مذهبی نما.. و این افتادن ها معیار قضاوت میشود ، قضاوت تمام مذهبی ها ! نمایی که از مذهبی ها در ذهن می گذارند و سردرد مذهبی هاست . خودمانی بگویم برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که گاهی اگر نگاهت اتفاقی به خواهری بیفتد هیچ اعتمادی نیست که خواهر ، خواهر باشد !نگاهت را محکم به زمین بدوز که ذوق دختر خواهرنمایی ، مذهبی ها را در ذهن عده ای به می برد... برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که چشم های بسیاری منتظر از روی نگاه تو هستند ! برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز یا را از دستانت رها کن ! یا برادر باش یا انگشتر عقیق و یخه ی بسته و چفیه را الوده به نگاه های زیر چشمی نکن ! خواهرم چادر را محکم به سرگرفته ای اما گاه گاهی آذین به حجابت می بندی! چادر ۵ متر پارچه مشکی بیشتر نیست اگر نفهمی اش خواهرم از نو ، بعد آن را به سر بگیر ! خواهرم ، اگر می شود کنار افرادی که به قضاوت نشسته اند از برادر فلانی کمتر بگو ، آخر میدانی تو را نشانه گرفته ای ! یا خواهر باش، یا انقلابی بودن و بسیجی بودنت را کنار بگذار ! کاش حواسمان باشد حیا و غیرت و ... مذهبی ها را با نمایش مذهبی انگارمان !
‎گفت : دوست دارم شهید بشم ! گفتم : شهید خودش را لایق می کند، فقط طلب نمی کند !
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» ادامه دارد.