eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها گاهی از این ور بام می افتند گاهی از آن ور ... و افتاده ها میشوند مذهبی نما.. و این افتادن ها معیار قضاوت میشود ، قضاوت تمام مذهبی ها ! نمایی که از مذهبی ها در ذهن می گذارند و سردرد مذهبی هاست . خودمانی بگویم برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که گاهی اگر نگاهت اتفاقی به خواهری بیفتد هیچ اعتمادی نیست که خواهر ، خواهر باشد !نگاهت را محکم به زمین بدوز که ذوق دختر خواهرنمایی ، مذهبی ها را در ذهن عده ای به می برد... برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که چشم های بسیاری منتظر از روی نگاه تو هستند ! برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز یا را از دستانت رها کن ! یا برادر باش یا انگشتر عقیق و یخه ی بسته و چفیه را الوده به نگاه های زیر چشمی نکن ! خواهرم چادر را محکم به سرگرفته ای اما گاه گاهی آذین به حجابت می بندی! چادر ۵ متر پارچه مشکی بیشتر نیست اگر نفهمی اش خواهرم از نو ، بعد آن را به سر بگیر ! خواهرم ، اگر می شود کنار افرادی که به قضاوت نشسته اند از برادر فلانی کمتر بگو ، آخر میدانی تو را نشانه گرفته ای ! یا خواهر باش، یا انقلابی بودن و بسیجی بودنت را کنار بگذار ! کاش حواسمان باشد حیا و غیرت و ... مذهبی ها را با نمایش مذهبی انگارمان !
‎گفت : دوست دارم شهید بشم ! گفتم : شهید خودش را لایق می کند، فقط طلب نمی کند !
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» ادامه دارد.
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که به آهی عالمی بهم می ریزد ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
گفت : خسته ام ، بریده ام ، شیطان چپ و راست بر من می تازد ، چه کنم ؟ دلم دارد می میرد ... گفتم : بخوان ... یک ساعتی را در طول شبانه روز برای خود معیّن کنید ، و بگذارید که راس این ساعت زیارت عاشورا بخوانید . بنده آخرهای شب را دوست دارم ، تاریکی شب ، آرامش ، خالی ز غیر ... با توجه به آنچه که زیر لب زمزمه می کنید... و در سجده ی آخر ، یک قطره هم که شده ، بریزید ... ... تاثیرش را خواهید دید ان شاالله ... . لطفا زیارت عاشورا خواندن روزانه را امتحان کنید 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دنبال علی گشتن ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.» ادامه دارد...✒️
هرآنچه که خواهیم ابتدا باید آن را برای غیر بخواهیم ! تا اول میزان بخشندگی ما نسبت به بندگان خدا ، ثابت شود ... تا سپس مورد لطف و بخشش الهی قرار گیریم ... در دعا کردن نسبت به هم ... با دعا کردن ، یکدیگر را یاری کنیم ! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹