eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام آن لحظاتی را که جسم تمنای حضور در آن ها را داشت ، آوینی به روایت در آورد ، و من مدیونِ اویم ، به خاطرِ تمامِ حضورهایم در و هایی که در آنجا نبوده ام ! . عکس : ، . ” چه می جویی؟ عشق اینجاست...” . . . پ.ن بی ربط : آخر نفهمیدیم ... این دنیا است که از انسان ها خسته می شود و آنها را می بلعد یا که انسان ها هستند که از دنیا خسته می شوند و از او ، می بُرّند ... . ‏
ممنون به خاطر این پیام خیلی خوب 🌹 . زندگی را مذهبی کنیم ! مذهبی زندگی نکنیم ! که اگر مذهبی زندگی کنیم هرکسی برای خودش ، تفسیری از دین دارد ! و اگر زندگی را به رنگ مذهب در بیاوریم فقط خدا است که حکم می دهد ! خود یا خدا ؟! مسئله این است ... انتخاب کنیم ! !
‎هرکس برای دیده شدن کار نکند خدا برای دیده شدنش کار می کند حججی
گفت از دلت چه خبر؟ گفتم : خوش است به بودَنَت ... ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها گاهی از این ور بام می افتند گاهی از آن ور ... و افتاده ها میشوند مذهبی نما.. و این افتادن ها معیار قضاوت میشود ، قضاوت تمام مذهبی ها ! نمایی که از مذهبی ها در ذهن می گذارند و سردرد مذهبی هاست . خودمانی بگویم برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که گاهی اگر نگاهت اتفاقی به خواهری بیفتد هیچ اعتمادی نیست که خواهر ، خواهر باشد !نگاهت را محکم به زمین بدوز که ذوق دختر خواهرنمایی ، مذهبی ها را در ذهن عده ای به می برد... برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که چشم های بسیاری منتظر از روی نگاه تو هستند ! برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز یا را از دستانت رها کن ! یا برادر باش یا انگشتر عقیق و یخه ی بسته و چفیه را الوده به نگاه های زیر چشمی نکن ! خواهرم چادر را محکم به سرگرفته ای اما گاه گاهی آذین به حجابت می بندی! چادر ۵ متر پارچه مشکی بیشتر نیست اگر نفهمی اش خواهرم از نو ، بعد آن را به سر بگیر ! خواهرم ، اگر می شود کنار افرادی که به قضاوت نشسته اند از برادر فلانی کمتر بگو ، آخر میدانی تو را نشانه گرفته ای ! یا خواهر باش، یا انقلابی بودن و بسیجی بودنت را کنار بگذار ! کاش حواسمان باشد حیا و غیرت و ... مذهبی ها را با نمایش مذهبی انگارمان !
‎گفت : دوست دارم شهید بشم ! گفتم : شهید خودش را لایق می کند، فقط طلب نمی کند !
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣7⃣ روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» ادامه دارد.