─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🔰 #صدقه_و_وسوسه_شیطان
🌹 امام علی (ع) فرمودند:
✔️یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: یا علی آیا میدانی ڪه #صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند (یڪی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست خدا خواهد رسید.
📗ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص314
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 از کودکی تا شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با طراحی زیبای فاطمه عبادی بر روی شن..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت100
باشوق گفتم :
_چرا که نه .
پایم رو بلند کردم و روی موتور سوار شدم .حسام کلاه کاسکت رو از بالای شونه اش به سمتم داد:
_بذار سرت .
-خودت چی پس ؟
-تو مهمی بانو جان.
-هوی ... من جان تو نیستم ... هزار بار.
خندید و استارت زد که گفتم :
_وای این هندلی روشن نمیشه؟
-چرا هم هندلی روشن میشه هم استارت میخوره .... بنلی 150 دیگه ، پنج دنده ، سفت بشین که رفتیم ، گفته باشم نترسی.
کلاه رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ترس کجا بود ، بزن بریم .
صداشو از پشت حصار کلاه شنیدم:
_ترسیدی منو محکم بگیر.
-برو بابا .... ترس کجا بودم میگم.
صدای خنده اش ته دلم رو خالی کرد :
_خودت خواستی ها.
دستاشو روی دسته های موتور فشرد و گاز داد و یکدفعه موتور به جلو جهش کرد.حتی فکرشو هم نمی کردم که حسام بخواد اون طوری موتور سواری کنه . با چنان سرعتی از لای ماشین ها حرکت میکرد که مجبور به اعتراف شدم :
_حسام !خیلی بد میری ها.
-روش موتور سواری همینه ... اگر ترسیدی بگو.
-نه ... نه نترسیدم .
ولی در واقع زهره که ترک شده بودم ، هیچ ، نمی خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم . اما او چنان موتورو عمدا به چپ و راست کج میکرد که نفهمیدم چی شد ، دستام دور تا دور کمر حسام حلقه شد و چشمام بسته . سرم روی شونه اش نشست و ناله زدم :
_حسام تورو قرآن ... من میترسم .
اونقدر بلند خندید که حتی صداشو از میون ویراج دادن هاش و صدای ماشین های اطرافمون یا حتی همون کلاه کاسکتی که سرم بود ، شنیدم .
-تو که گفتی نمیترسی؟
-غلط کردم ... میترسم .
-دور از جون ... اگه قول بدی همینجوری دستات دور کمرم باشه و سرت روی شونه ام ، یواشتر میرم .
عصبانیت و ترس و حرصم همه با هم آمیخته شد :
_می کشمت به خدا .... واستا نگه داری.
باز ویراج داد و سرعتش رو بیشتر کرد که مجبورشدم بگم :
_باشه بابا ... باشه .... کوتاه اومدم ... یواش برو تو رو قرآن .
با ذوق خندید :
_جانم به این ترس ... باشه .... ولی من یواش میرفتم تو زیادی ترسویی ... من دنده سه بودم ، گاهی چهار.
-بترکی حسام .... موتور دنده چهار هشتادتا سرعت داره ، نه ؟
فقط خندید و به جای جواب گفت :
_دوستت دارم الهه ... یه بار دیگه با همون لحن قبلیت بگو " بترکی حسام " .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تربیت_فرزند
تربیت فرزند، مانند جراحی قلب
مشکل است.
هیچکدام از ما با هر تهدیدی حاضر نمیشویم قلب بیماری را جراحی کنیم چون تخصص نداریم
در تربیت فرزند هم باید مهارت بیاموزیم و متخصص شویم.
👬👨👩👧👦👭👨👩👦👦👫
با تنبيههاي رواني و بکار بردن الفاظ منفی توانايي ها و نقاط مثبت فرزند شما به فراموشي سپرده ميشود و كم كم نقاط منفي جايگزين شده، به صورت پر رنگ تر خود را نشان ميدهد...❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
امیرالمؤمنین عليه السلام:
العاقِلُ مَن صَدَّقَ أقوالَهُ أفعالُهُ
عاقل كسى است كه رفتار او گفتارش را تصديق كند
غررالحكم حدیث1390
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ کوتاه☝️ #احکام_شرعی
#غسل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❌🌸❌🌸❌🌸❌
دوستان عزیزم رمان وی ای پی رایگان دراختیار شما قرار نمیگیره
اگه میخواید رایگان رمان رو بخونید همینجا داریم میزاریم هرروز دوپارت
رمان وی ای پی برای کسانی هست که میخوان روزی بیشتراز دوپارت مثلا هفت پارت بخونن
پس لطفا هرکس شرایط دریافت کانال وی ای پی رو پذیرفته بیاد پی وی
توروخدااااا وخواهشا درغیراینصورت انقد الکی نیاید پی وی و سوالای متفرقه و بی مورد بپرسید.
❌سه روز ه چندصدتا پیام بی مورد دارم جواب میدم😐🤦♀
🌹
از آنهایی مباش
که با آرزوی دراز
توبه را عقب انداختند.
گفتم که به پیری رسم و توبه کنم
آنقدر جوان مرد و یکی پیر نشد.
فقط کافیه یه بار بگی
نفهمیدم و بد کردم.
˝آیت الله مجتهدی (ره)˝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌷 شهید #مصطفی_صدرزاده 🌷
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند...
به خانواده شهدا سر بزنید ؛
زندگی نامه شهدا را بخوانید ؛
سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت101
روی موتور با اون سرعت ، شوخیش گرفته بود! فریادم بلند شد:
-خفه ات میکنم به جان خودم .... الان وقت این مسخره بازیاست ... میگم یواشتر برو.
-به یه شرط ... یه بوسه بهم بدهکاری.
ناله زدم ، عاجزانه :
_حساام ... جان الهه .... توروخدا ... دارم بالا میآرم ... یواش برو.
خندید:
_طلبم چی میشه پس ؟
یک دستم رو از دور کمرش رها کردم و زدم روی شونه اش :
_حالتو جا میآرم صبر کن .
-پس محکم منو بچسب که الان که رسیدیم به بزرگراه یه دنده پنجم برم .
جیغ کشیدم :
_حسااام.
صدای اونم فریاد شد:
_جاااااان.
از رو نرفت که نرفت . بالاخره وقتی ترمز کرد و موتورش رو خاموش ، نفس حبس شده ام راحت از سینه بیرون زد . تمام عضلات تنم گرفته بود.
اونقدر خودم رو به حسام چسبونده بودم که وقتی توقف کرد ، خجالت کشیدم . فوری از موتور پیاده شدم و با عصبانیت نگاهش کردم .
لبخند میزد . پررو توی چشمام خیره شده بود و لبخند میزد که کلاه کاسکت رو از سرم درآوردم و گفتم :
_نشونت می دم ... حالا واسه چی منو آوردی اینجا ؟
-این مغازه ی دوستمه ... از بچه های هیئت مون ... خیلی بامرام و مذهبی .... آوردمت اینجا ازمغازه ی یه بچه مذهبی بامرام ، واسه من خرید کنی .
با دست بهش اشاره کردم :
_حواست باشه من نمی خوام خرید کنم ،
من ایده میدم تو میخری .
اخمی بامزه به چهره آورد:
_به یه شرط ... اینجوری که داری بامن حرف میزنی با هیچ کس حرف نزنی ... خیلی تُن صدات دیوونه کننده است .
شوکه شدم .حتما شوخی میکرد . حرفش رو جدی نگرفتم و سمت مغازه ای که نشونم داد پیش رفتم .حسام هم پشت سرم وارد مغازه شد .
نگاهم روی لباس ها و مارک هاشون بود و گوشم به حال و احوالپرسی حسام و دوستش :
_چطوری حاج حسام ؟ بابا حاجی شو یه ولیمه به ما بده دیگه .
-بذار به وقتش چشم ... تو چطوری پسر ؟ نمیآی هیئت ، کم پیدایی .
-من یا شما ؟ شمایید که توی جلسات هیئت غیبت خوردید.
-آره دیگه ... تازگی ها سرمون گرم واجبات شده .
-مبارکه به سلامتی ... تا باشه واجبات باشه .
یکی از پیراهن های اندامی روی رگال رو برداشتم و گفتم :
_یه لحظه .
حسام سمتم اومد . پیراهنو سمت شونه اش گرفتم . سفیدی رنگش که خیلی به پوستش می اومد که گفتم :
_اینو بپوش.
-اندامیه الهه!
-خب باشه ... چیه این پیراهنای یقه کیپی که میپوشی!
سری تکون داد و گفت :
_باشه ... حالا یه تن میزنیم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده
بدست بیاورد به برکت خون این شهیدان است.
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم،
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک
افتادند تا ما به خاک نیفتیم😔😔😔
مرد بزرگ شهید سردار محمدجعفرخان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅👆همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان63پارت جلوترهست و پارتای یک هفته رو یکجا گذاشتیم برای اعضای وی ای پی😍🤩
گروه و کانال vip رمان #الهه_بانوی_من
با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه
😍😍😍😍
دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز
و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌
هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان #الهه_بانوی_من فقط ۱۵/٠٠٠
برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید
@Toprak_admin