رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت100
باشوق گفتم :
_چرا که نه .
پایم رو بلند کردم و روی موتور سوار شدم .حسام کلاه کاسکت رو از بالای شونه اش به سمتم داد:
_بذار سرت .
-خودت چی پس ؟
-تو مهمی بانو جان.
-هوی ... من جان تو نیستم ... هزار بار.
خندید و استارت زد که گفتم :
_وای این هندلی روشن نمیشه؟
-چرا هم هندلی روشن میشه هم استارت میخوره .... بنلی 150 دیگه ، پنج دنده ، سفت بشین که رفتیم ، گفته باشم نترسی.
کلاه رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ترس کجا بود ، بزن بریم .
صداشو از پشت حصار کلاه شنیدم:
_ترسیدی منو محکم بگیر.
-برو بابا .... ترس کجا بودم میگم.
صدای خنده اش ته دلم رو خالی کرد :
_خودت خواستی ها.
دستاشو روی دسته های موتور فشرد و گاز داد و یکدفعه موتور به جلو جهش کرد.حتی فکرشو هم نمی کردم که حسام بخواد اون طوری موتور سواری کنه . با چنان سرعتی از لای ماشین ها حرکت میکرد که مجبور به اعتراف شدم :
_حسام !خیلی بد میری ها.
-روش موتور سواری همینه ... اگر ترسیدی بگو.
-نه ... نه نترسیدم .
ولی در واقع زهره که ترک شده بودم ، هیچ ، نمی خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم . اما او چنان موتورو عمدا به چپ و راست کج میکرد که نفهمیدم چی شد ، دستام دور تا دور کمر حسام حلقه شد و چشمام بسته . سرم روی شونه اش نشست و ناله زدم :
_حسام تورو قرآن ... من میترسم .
اونقدر بلند خندید که حتی صداشو از میون ویراج دادن هاش و صدای ماشین های اطرافمون یا حتی همون کلاه کاسکتی که سرم بود ، شنیدم .
-تو که گفتی نمیترسی؟
-غلط کردم ... میترسم .
-دور از جون ... اگه قول بدی همینجوری دستات دور کمرم باشه و سرت روی شونه ام ، یواشتر میرم .
عصبانیت و ترس و حرصم همه با هم آمیخته شد :
_می کشمت به خدا .... واستا نگه داری.
باز ویراج داد و سرعتش رو بیشتر کرد که مجبورشدم بگم :
_باشه بابا ... باشه .... کوتاه اومدم ... یواش برو تو رو قرآن .
با ذوق خندید :
_جانم به این ترس ... باشه .... ولی من یواش میرفتم تو زیادی ترسویی ... من دنده سه بودم ، گاهی چهار.
-بترکی حسام .... موتور دنده چهار هشتادتا سرعت داره ، نه ؟
فقط خندید و به جای جواب گفت :
_دوستت دارم الهه ... یه بار دیگه با همون لحن قبلیت بگو " بترکی حسام " .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت100
صدای عصبی هومن سکوت دیگران را لازم کرد:
_چی بگم ...شما از در اومدید ، من رو با صورت کبود دیدید ، چشم تو چشم من می پرسید نسیم کجاست ؟ تمام نگرانیتون شده نسیم ....حالا از من میپرسید چرا بهتون نگفتم که دعوا کردم و کتک خوردم ؟! مگه اصلا من براتون مهم هستم ؟!
پدر عصبی گفت :
_حالا حاشیه نرو ...بحث رو هم عوض نکن ...الان حرف سر توجه ما به تو نیست ،قضیه ی دزدی چیه؟
هومن باز شلوغش کرد.کف دستش را سمت پدر نشانه رفت و گفت :
_بفرما تا حرف هم میزنم میگید حاشیه نرو ، لال شو ، خفه خون بگیر ....
پدر محکم فریاد کشید :
_هومن ...قضیه دزدی چیه ؟
هومن کف دستش رو روی گونه هایش کشید و با لحن آرامتری جواب داد:
_گفتم که با یکی خورده حساب داشتم ، اومد تلافی ، منم امروز صبح زود رفتم کلانتری ازش شکایت کردم ، الان اومدن پیگیری و دیدن و چک کردن دوربینها و فیلم دیشب .
نفس راحتی کشیدم .شاید فکر می کردم همه چیز همانجا تمام شد که پدر گفت :
-بلند شو حاضر شو بریم کلانتری .
-واسه چی ؟!
-داری دروغ میگی ...قضیه این نیست .
هومن چرخید سمت پدر و پدر درحالیکه تند و تند داشت دکمه های پیراهنش را میبست گفت :
-بلند شو گفتم .
-قضیه همینه باور کنید .
پدر محکم فریاد زد :
_قضیه ای که اولش رو حاشیه بری ، آخرش رو نگی ، معلوم نیست سر از کجا در بیاره ، میریم کلانتری معلوم میشه .
خیره شدم به هومن گفت :
_باشه ... میگم .
دست پدر روی دکمه های پالتویش خشک شد . جلو آمد و نشست کنار هومن که هومن به جلو خم شد و سر به زیر گفت :
_اومدن نسیم رو بدزدند.
مادر فریاد زد :
_چی !!
از اینکه ذره ذره داشت حقیقت آشکار میشد، مضطرب شدم . هومن ادامه داد:
-انگار چیزی توی جیبشون نرفته ، اومدن اینجا .
-اینجا چه غلطی میکردن !؟
-من دو سه ساعتی خونه نبودم ، نسیم تنها بود ....انگار از قبل هوای خونه رو داشتند که در نبود من ، وارد خونه شدن .
مادر با کف دستش توی صورتش زد:
_خدا مرگم بده ...نسیم تو چکار کردی ؟
نگاه همه روی صورتم نشست ولی نمیدانم چرا از بین همه ی نگاه ها ، خیره در چشمان هومن شدم وگفتم :
_تنها فکری که به سرم زد این بود که برم توی انباری ... از در بالکن رفتم توی حیاط و رفتم توی انباری قایم شدم .
مادر جلو آمد و مرا در آغوش خودش کشید :
_بمیرم عزیزم حتما خیلی ترسیدی .
پدر عصبی فریاد زد:
_تو سه ساعت کدوم گوری بودی ؟
هومن سکوت کرد .مادر چشم غره ای رفت به پدر و پدر عصبی گفت :
_لا اله الا الله ... آخه چطور آروم باشم ... نگفتی اگه یه بلایی سر نسیم بیاد چه خاکی تو سرمون کنیم .
هومن همچنان سکوت کرده بود که مادر بالحنی معترض گفت :
_منوچهر ... بسه دیگه ... بچه ام که کف دستش رو بو نکرده بوده که قراره اینطوری بشه .
پدر همراه یه نفس عمیق گفت :
_بلند شو بریم کلانتری ، باید پی اینا رو بگیریم ، اینا دیگه خیلی خطرناک شدن .... ما دیگه امنیت نداریم از دست اینا...معلوم نیست چی از ما میدونن که بخاطر پول ، ولمون نمی کنند .
چی می دونستند؟ همه ی اطلاعات را خود هومن به پدرام و مسعود داده بود. اما مسعود اهل اینکارها نبود و پدرام در عوض ، آنقدر عوضی بود که پیله کرده بود و برای پولی که به دستش نرسیده بود ، کیسه دوخته بود . بالاخره هومن همراه پدر و با اصرار پدر به کلانتری رفت و خدا می دانست قراره چه اتفاقی بیافتد.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝