eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 باشوق گفتم : _چرا که نه . پایم رو بلند کردم و روی موتور سوار شدم .حسام کلاه کاسکت رو از بالای شونه اش به سمتم داد: _بذار سرت . -خودت چی پس ؟ -تو مهمی بانو جان. -هوی ... من جان تو نیستم ... هزار بار. خندید و استارت زد که گفتم : _وای این هندلی روشن نمیشه؟ -چرا هم هندلی روشن میشه هم استارت میخوره .... بنلی 150 دیگه ، پنج دنده ، سفت بشین که رفتیم ، گفته باشم نترسی. کلاه رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ترس کجا بود ، بزن بریم . صداشو از پشت حصار کلاه شنیدم: _ترسیدی منو محکم بگیر. -برو بابا .... ترس کجا بودم میگم. صدای خنده اش ته دلم رو خالی کرد : _خودت خواستی ها. دستاشو روی دسته های موتور فشرد و گاز داد و یکدفعه موتور به جلو جهش کرد.حتی فکرشو هم نمی کردم که حسام بخواد اون طوری موتور سواری کنه . با چنان سرعتی از لای ماشین ها حرکت میکرد که مجبور به اعتراف شدم : _حسام !خیلی بد میری ها. -روش موتور سواری همینه ... اگر ترسیدی بگو. -نه ... نه نترسیدم . ولی در واقع زهره که ترک شده بودم ، هیچ ، نمی خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم . اما او چنان موتورو عمدا به چپ و راست کج میکرد که نفهمیدم چی شد ، دستام دور تا دور کمر حسام حلقه شد و چشمام بسته . سرم روی شونه اش نشست و ناله زدم : _حسام تورو قرآن ... من میترسم . اونقدر بلند خندید که حتی صداشو از میون ویراج دادن هاش و صدای ماشین های اطرافمون یا حتی همون کلاه کاسکتی که سرم بود ، شنیدم . -تو که گفتی نمیترسی؟ -غلط کردم ... میترسم . -دور از جون ... اگه قول بدی همینجوری دستات دور کمرم باشه و سرت روی شونه ام ، یواشتر میرم . عصبانیت و ترس و حرصم همه با هم آمیخته شد : _می کشمت به خدا .... واستا نگه داری. باز ویراج داد و سرعتش رو بیشتر کرد که مجبورشدم بگم : _باشه بابا ... باشه .... کوتاه اومدم ... یواش برو تو رو قرآن . با ذوق خندید : _جانم به این ترس ... باشه .... ولی من یواش میرفتم تو زیادی ترسویی ... من دنده سه بودم ، گاهی چهار. -بترکی حسام .... موتور دنده چهار هشتادتا سرعت داره ، نه ؟ فقط خندید و به جای جواب گفت : _دوستت دارم الهه ... یه بار دیگه با همون لحن قبلیت بگو " بترکی حسام " . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور صدای عصبی هومن سکوت دیگران را لازم کرد: _چی بگم ...شما از در اومدید ، من رو با صورت کبود دیدید ، چشم تو چشم من می پرسید نسیم کجاست ؟ تمام نگرانیتون شده نسیم ....حالا از من میپرسید چرا بهتون نگفتم که دعوا کردم و کتک خوردم ؟! مگه اصلا من براتون مهم هستم ؟! پدر عصبی گفت : _حالا حاشیه نرو ...بحث رو هم عوض نکن ...الان حرف سر توجه ما به تو نیست ،قضیه ی دزدی چیه؟ هومن باز شلوغش کرد.کف دستش را سمت پدر نشانه رفت و گفت : _بفرما تا حرف هم میزنم میگید حاشیه نرو ، لال شو ، خفه خون بگیر .... پدر محکم فریاد کشید : _هومن ...قضیه دزدی چیه ؟ هومن کف دستش رو روی گونه هایش کشید و با لحن آرامتری جواب داد: _گفتم که با یکی خورده حساب داشتم ، اومد تلافی ، منم امروز صبح زود رفتم کلانتری ازش شکایت کردم ، الان اومدن پیگیری و دیدن و چک کردن دوربینها و فیلم دیشب . نفس راحتی کشیدم .شاید فکر می کردم همه چیز همانجا تمام شد که پدر گفت : -بلند شو حاضر شو بریم کلانتری . -واسه چی ؟! -داری دروغ میگی ...قضیه این نیست . هومن چرخید سمت پدر و پدر درحالیکه تند و تند داشت دکمه های پیراهنش را میبست گفت : -بلند شو گفتم . -قضیه همینه باور کنید . پدر محکم فریاد زد : _قضیه ای که اولش رو حاشیه بری ، آخرش رو نگی ، معلوم نیست سر از کجا در بیاره ، میریم کلانتری معلوم میشه . خیره شدم به هومن گفت : _باشه ... میگم . دست پدر روی دکمه های پالتویش خشک شد . جلو آمد و نشست کنار هومن که هومن به جلو خم شد و سر به زیر گفت : _اومدن نسیم رو بدزدند. مادر فریاد زد : _چی !! از اینکه ذره ذره داشت حقیقت آشکار میشد، مضطرب شدم . هومن ادامه داد: -انگار چیزی توی جیبشون نرفته ، اومدن اینجا . -اینجا چه غلطی میکردن !؟ -من دو سه ساعتی خونه نبودم ، نسیم تنها بود ....انگار از قبل هوای خونه رو داشتند که در نبود من ، وارد خونه شدن . مادر با کف دستش توی صورتش زد: _خدا مرگم بده ...نسیم تو چکار کردی ؟ نگاه همه روی صورتم نشست ولی نمیدانم چرا از بین همه ی نگاه ها ، خیره در چشمان هومن شدم وگفتم : _تنها فکری که به سرم زد این بود که برم توی انباری ... از در بالکن رفتم توی حیاط و رفتم توی انباری قایم شدم . مادر جلو آمد و مرا در آغوش خودش کشید : _بمیرم عزیزم حتما خیلی ترسیدی . پدر عصبی فریاد زد: _تو سه ساعت کدوم گوری بودی ؟ هومن سکوت کرد .مادر چشم غره ای رفت به پدر و پدر عصبی گفت : _لا اله الا الله ... آخه چطور آروم باشم ... نگفتی اگه یه بلایی سر نسیم بیاد چه خاکی تو سرمون کنیم . هومن همچنان سکوت کرده بود که مادر بالحنی معترض گفت : _منوچهر ... بسه دیگه ... بچه ام که کف دستش رو بو نکرده بوده که قراره اینطوری بشه . پدر همراه یه نفس عمیق گفت : _بلند شو بریم کلانتری ، باید پی اینا رو بگیریم ، اینا دیگه خیلی خطرناک شدن .... ما دیگه امنیت نداریم از دست اینا...معلوم نیست چی از ما میدونن که بخاطر پول ، ولمون نمی کنند . چی می دونستند؟ همه ی اطلاعات را خود هومن به پدرام و مسعود داده بود. اما مسعود اهل اینکارها نبود و پدرام در عوض ، آنقدر عوضی بود که پیله کرده بود و برای پولی که به دستش نرسیده بود ، کیسه دوخته بود . بالاخره هومن همراه پدر و با اصرار پدر به کلانتری رفت و خدا می دانست قراره چه اتفاقی بیافتد. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝