eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
Ꮺــــو •💚✨• بــــۍتــۅ از تݦاݥ ثٰاڹیہ‌هــا⏰』 ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد... 《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》 ••↻| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میـرسـ ـ ـ ـد آݩــ روز ؛ ڪھ از شوقِ.. نگآهـ♡ـٺ✨ بھ سر و پاے دوَم... :)♥️ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌شآه‌دݪم‌اربابمღ هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما! تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱 ━━━━━━●─────── ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _اسمت چیه ؟ -الهه. -الهه خانم ..... الان چطوری؟ -خوبم .... پاهام از سرما درد گرفته . پوزخند زد: _سردنیست ، توفشارت خیلی پایینه ... الان میگم شوهرت برات یه پتو بیاره. شوهرم ! حسام رو می گفت لابد. به دقیقه نکشید که حسام اومد . یه لبخندی ظاهری زد.خوب می تونستم حال خرابشو از پشت اون نقاب لبخند ببینم . پتوی روی دستش بود که روی پاهام کشید و کف دستاش رو دو طرف تنه ام گذاشت. خودش رو به جلو کشید و پرسید : _بهتری ؟ -پاهام یخ زده .... درد می کنه ... انگار تو برف بودم . بازم تیک گوشه ی لبش بالا رفت .مثلا می خواست لبخند روی لبش بمونه . دستای گرمش رفت زیر پتو و نوک انگشتای پاهام رو با دو دست گرفت و فشرد . انگار دوباره پاهام جون گرفت : _وای حسام ... ازدردش داشتم میمردم . -الان اینجوری خوبه ؟ -آره ... ممنون. همون پایین پام ایستاد و در حالیکه انرژی سرانگشتان گرمش رو به پاهای سرد من منتقل می کرد گفت : _الهه ... تو قوی تر از این حرفایی ... میدونم . تازه رسیدیم به بحث مهم و اساسی .نگاهش کردم . بغض توی گلوم توده شد : _حسام ... من دارم می میرم ؟ اخم محکمی کرد و دستاش روی نوک انگشتای پام ثابت شد : _این چه حرفیه ! معلومه که نه . -ندیدی دکتر گفت ؟ سرطانه ... سرطان معده . -گفت احتمال میدم . چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم : _میمیرم ... میدونم . یکدفعه صدای حسام فریاد شد . با غیض و حرص : _الهه. سکوت کردم . جلو اومد و همون طور که چشمامو بسته بودم ، دوکف دستش رو روی گونه هام گذاشت و با جدیت گفت : _چشماتو بازکن . اطاعت کردم . اون جدیت سیاه چشماش رو به وجودم ترزیق کرد و محکم و عصبی گفت : _توخوب میشی ...خوبِ خوب . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌شآه‌دݪم‌اربابمღ هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما! تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱 ━━━━━━●─────── ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دستمو رها نکنیا - محمد حسین پویانفر.mp3
5.29M
🔺دستمو رها نکنيا 🎤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨🕌 از خدا ميخوام 🙏 تو زندگيت فقط يكبار تو دو راهي بمونی اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌 كه ندوني جلو حسين(ع)💚 زانو بزنی🙏 يا عباس(ع)💚 ✨🙏 ✨🙏 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد خستہ‌ام از همہ دنیا و گرفتارانش ڪرمے ڪن ڪه دلم مےخواهد ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅
اگرقراربودخدا بہ‌بیوپیج‌های‌‌اینستاگرام واکانت‌های‌تلگرام‌نگاه‌کنہ هیچ‌کس‌تودنیانمی‌موند همہ میشدن... ولۍ .. ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشتم گرمه😎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 همون شب ، خونه ی ما بلوایی شد .حسام ناچار شد قضیه رو به مادر و پدرم بگه و فردای همون روز همراه حسام و پدر و مادر برای بستری شدن به بیمارستان رفتم .کارهای بستری شدن من تا ظهر طول کشید .حالا من بودم و یه لباس صورتی بیمارستان و یه تخت تک نفره در اتاقی تنها . اما ساعت ملاقات که شد اتاق پر شد از عیادت کننده . مادر و پدر ، هستی وعلیرضا .دایی و زن دایی و با کمی تاخیر حسام . یه سبدگل خریده بود . برای کی ؟ برای منی که هنوز نه از اتاق عمل بیرون اومده بودم و نه از بیمارستان مرخص شده بودم ؟ چشماش قرمز بود اما لبش می خندید . سبد گل رو بالای سرم گذاشت و علیرضا رو به شوخی از بالای سرم کنار زد : _برو بچسب به زن خودت بابا . علیرضا باخنده گفت : _خواهرمه انگار ... مگه خودت خواهر نداری ؟ هستی بازوی علیرضا رو گرفت و عقب کشید .سرش روخم کرد توی صورت من و گفت : _چطوری الهه بانو؟ -حسام ... من باهات حرف دارم . لبخند زیبایی زد: _جان دلم ... بگو . نفسم رو حبس کردم و گفتم : _الان نه ... فردا ... قبل از عمل . خط لبخندش کمرنگ شد اما باز تمدیدش کرد و گفت : _چشم ... به شرطی که چرت و پرت نباشه ها. لبخند زدم .اولین بار بود که توی صورتش نگاه می کردم و لبخند می زدم . همین باعث شد که لبخندش جون دار تر بشه . دست دراز کرد سمت صورتم و نیشگونی از گونه ام گرفت .همه به ظاهر می گفتند و می خندیدند و این تعجب داشت ! سیزده بدر که نبود . بدرقه ی یه عمل جراحي بود . اونم عملی که معلوم نبود قراره چی بشه . کاملا مشخص بود که خنده های همه فیلمه . پشت چهره ی تک تکشون ، رد غم پیدا بود. جا پای غصه ای که تو گلوی بعضی ها بغض شده بود مثل مادر و توی چشمای بعضی های دیگر اشک شده بود مثل هستی ، کاملا مشخص بود . با اینحال فکر می کردند که بازیگران قهاری هستند .همچنان لبخند می زدند . ساعت ملاقات که تموم شد، پرستار همه رو از اتاق بیرون کرد که حسام ماند و رو به پرستار گفت : _فقط یه دقیقه . -سریعتر لطفا. بعد در اتاق رو بست . من موندم و حسام . برگشت سمت من ، روی لبه ی تختم نشست .نگاهش توی صورتم دور میزد که گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝