رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت150
صدای عصبی حسام بالا رفت :
_خب تو قبول نمی کردی .
نشستم روی پتو و گفتم :
_حسام ...کوتاه بیا .
علیرضا پیراهنش رو آویز در کرد و گفت :
_آخی ... پتو هم که پهنه ، شب بخیر ما خسته ایم ... بیا هستی جان .... بیا پیش من که تو نباشی خوابم نمیبره .
حسام عصبی تر سمت علیرضا که داشت روی پتو ، جای حسام دراز میکشید ، دوید و بازوی علیرضا رو محکم گرفت :
_کجا حالا ؟! زنونه ، مردونه می کنیم ، هستی و الهه توی اتاق ، شما و من اینجا .
علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت :
_اِ ... چطور ما نیومده بودیم ، زنونه ، مردونه ، نبوده ؟!
حسام عصبی تر به من و هستی نگاه کرد و با اشاره ی دستش ما را راهی اتاق کرد . صدای علیرضا بلند شد:
_من بدون هستی خوابم نمیبره .
هستی از خجالت سرخ شد و حسام حرصی تر:
_علیرضا کاری نکن این وقت شب بندازمت وسط حیاط خونه ی حمیده خانم .... قانون اونیه که من میگم ... خجالت هم خوب چیزیه .
علیرضا اخمی محکم به چهره آورد :
_الهه؟! الان ما نیومده بودیم شما چطوری می خواستید بخوابید؟
حسام فریاد زد :
_علیرضا ! الان دیگه فرق می کنه.
علیرضا با کف دست محکم روی پایش زد:
_ای بابا چه فرقی میکنه آخه ... خب تو برادر هستی ، منم برادر الهه ... اگه تو روی هستی غیرت داری ، منم روی الهه غیرت دارم .... چه فرقی میکنه هان ؟
نفهمیدم چی شد که پشت حسام در اومدم و گفتم :
_بسه علیرضا ما اول اومدیم اینجا ، اصلا قرار بود ما تنهایی بیاییم اینجا ... شما خودتون رو وصله ی ما کردید ، پس هرچی حسام میگه ، میگی چشم وگرنه چیزی که زیاده ، مسافرخانه .
جفت ابروهای علیرضا از تعجب بالا رفت :
-الهه!! منم علیرضا .... برادرت عزیزم ... آدم برادرشو نمیفروشه.
با اخم دست هستی رو گرفتم و گفتم :
_بیا بریم بابا ... این فیلم هندی راه انداخته .
علیرضا دستشو به سمت هستی دراز کرد و در همین حین هستی هم دستشو به حالت گرفتن دست علیرضا دراز کرد.
علیرضا با صدایی خفه گفت :
_هستی ... نرو .
حسام پتو رو روی سر علیرضا انداخت و گفت :
_بگیر بخواب ما رو هم خواب زده کردی بابا .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا مأیوس میشیم؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطرات_شهدا
می گفت:
خیلی دوست داشتم
مرگم را خودم انتخاب ڪنم😔
و چہ مرگی بهترو بالاتر از شهادت🕊
و جهاد در راہ حرم حضرت زینب(س)
و حضرت رقیه(س)🕌💚
#شهید_عمار_بهمنی🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
روضه | راز ادب عباس(س) - @Panahian_mp3.mp3
1.4M
روضه ، راز ادب عباس
🥀السلام علیک یا ام البنین
پیشنهاد دانلود📲
#استادپناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[💧]
به تو گفتند شهیـــــ🌱ـــــد
و من فهمیدم نامت از"شاهد بودن"
می آیـد ^_^
تــو شاهدی بر من ؛ فقط...
شاهد گناهانم ڪه شدی..
چشمانت را ببند.!
.
خجالت ڪشیدن ڪه دیدن ندارد :)💔
.
#شـهـیـد_جـاویـدالـاثـر
#حـسـن_رجـایـےفـر🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ شکار داعشی توسط مصطفی
صدرزاده 😊
رزمندگان ایرانی و رجز خوانی ام بر پیکر داعشی حرامی..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت151
خسته بودیم و از زور خستگی جای بحث با هستی نبود که چرا دنبال من و حسام اومده بودند. صبح روز بعد ، بعد از صبحانه ، قصد زیارت کردیم . اما من چادر نداشتم . قرار شد از بازار امام رضا علیه السلام یه چادر سفید برای خودم بخرم . راهی شدیم .
با ماشین علیرضا تا نزدیکی های حرم رفتیم . بعد ماشین رو توی پارکینگ خیابان اطراف حرم پارک کردیم و وارد بازار رضا شدیم . علیرضا و هستی جلوی ما می رفتند و من حسام پشت سرشون . حسام هنوزم از علیرضا و هستی دلخور بود و گه گاهی زیر لب میگفت :
_آخه نمیفهمم کی گفت اینا پاشن دنبال ما بیان !؟
خندیدم :
_حرص نخور خوش میگذره .
نگاهش به خنده ی روی لب من بست شد و با رضایت گفت :
_اگه به تو خوش بگذره کفایت می کنه .
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که علیرضا و هستی کنار غرفه ی چادرهای فروشی ایستادند. هستی با ذوق دوید سمت من و گفت :
_الهه ... من میخوام یه چادر عربی بخرم .
بعد دستم را گرفت و همراه خودش کشید . وارد مغازه شدم .خانمی محجبه با ورودمان سلام کرد. هستی چادر عربی سر کرد و تا جلوی در مغازه رفت و گفت :
_علیرضا چطوره ؟
نگاه من اما به جای هستی روی یکی از مدل های چادر بود .خانم فروشنده گفت :
_به شما خیلی میآد.
سرم به سمتش برگشت :
_چی ؟
-همون مدل به شما خیلی میآد.
هستی سمت ما اومد که گفتم :
_نه ... من چادر نمیخوام .
هستی با ذوق گفت :
_حالا لااقل سرت کن ببینم چه شکلی میشی .
خانم فروشنده با لبخند چادری به من داد و گفت :
_بفرما عزیزم .
شالم رو مرتب کردم و چادر رو روی سرم گذاشتم . هنوز خودم رو توی آینه ندیده بودم که هستی بلند گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے 📱
🕯#سفرهامالبنین
🎙#محمدحسینپویانفر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است
🌹یادی كنیم
✨از مسافرانی که روزی
🌹در کنارمان بودند و اكنون
✨فقط یاد و خاطرشان
🌹در دلمان باقیست
✨با دعای خیر
🌹روحشان را شاد کنیم
『 🌿 』
•
.
رسم ادب این است ڪه
فاطمه باشۍ وُ بگویۍ،
امالبنین صدایت ڪنند ..
#وفات_حضرت_ام_البنين
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝