eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 صدای عصبی حسام بالا رفت : _خب تو قبول نمی کردی . نشستم روی پتو و گفتم : _حسام ...کوتاه بیا . علیرضا پیراهنش رو آویز در کرد و گفت : _آخی ... پتو هم که پهنه ، شب بخیر ما خسته ایم ... بیا هستی جان .... بیا پیش من که تو نباشی خوابم نمیبره . حسام عصبی تر سمت علیرضا که داشت روی پتو ، جای حسام دراز میکشید ، دوید و بازوی علیرضا رو محکم گرفت : _کجا حالا ؟! زنونه ، مردونه می کنیم ، هستی و الهه توی اتاق ، شما و من اینجا . علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت : _اِ ... چطور ما نیومده بودیم ، زنونه ، مردونه ، نبوده ؟! حسام عصبی تر به من و هستی نگاه کرد و با اشاره ی دستش ما را راهی اتاق کرد . صدای علیرضا بلند شد: _من بدون هستی خوابم نمیبره . هستی از خجالت سرخ شد و حسام حرصی تر: _علیرضا کاری نکن این وقت شب بندازمت وسط حیاط خونه ی حمیده خانم .... قانون اونیه که من میگم ... خجالت هم خوب چیزیه . علیرضا اخمی محکم به چهره آورد : _الهه؟! الان ما نیومده بودیم شما چطوری می خواستید بخوابید؟ حسام فریاد زد : _علیرضا ! الان دیگه فرق می کنه. علیرضا با کف دست محکم روی پایش زد: _ای بابا چه فرقی میکنه آخه ... خب تو برادر هستی ، منم برادر الهه ... اگه تو روی هستی غیرت داری ، منم روی الهه غیرت دارم .... چه فرقی میکنه هان ؟ نفهمیدم چی شد که پشت حسام در اومدم و گفتم : _بسه علیرضا ما اول اومدیم اینجا ، اصلا قرار بود ما تنهایی بیاییم اینجا ... شما خودتون رو وصله ی ما کردید ، پس هرچی حسام میگه ، میگی چشم وگرنه چیزی که زیاده ، مسافرخانه . جفت ابروهای علیرضا از تعجب بالا رفت : -الهه!! منم علیرضا .... برادرت عزیزم ... آدم برادرشو نمیفروشه. با اخم دست هستی رو گرفتم و گفتم : _بیا بریم بابا ... این فیلم هندی راه انداخته . علیرضا دستشو به سمت هستی دراز کرد و در همین حین هستی هم دستشو به حالت گرفتن دست علیرضا دراز کرد. علیرضا با صدایی خفه گفت : _هستی ... نرو . حسام پتو رو روی سر علیرضا انداخت و گفت : _بگیر بخواب ما رو هم خواب زده کردی بابا . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگین به جای من جواب داد: _فکر نمی کنم نسیم جان با مشغله ی درسی ای که داره وقت کار داشته باشه درسته ؟ سکوت کردم و لبه ی لیوان شربتم را به لب رساندم که مادر میلاد پرسید: _عزیزم از خانوادتون برامون بگید ...پدرشما کجا مشغول به کار هستند؟ _پدرم فوت کردند...پدرم مدیر هتل بود. _آخی خدا رحمتشون کنه . همه باهم اینرا گفتند و من ادامه دادم : _ممنون... _خب الان هتل دست کی هست ؟ مکثی کردم وگفتم : _خب ...فعلا یه نفر موقتا هتل رو اداره می کنه ولی به زودی قراره من مدیریت هتل رو دست بگیرم . نگین با ذوق گفت : _وای من عاشق هتلداری هستم ..خیلی باحاله . مادر نگین با اخمی نگین را متنبه کرد: _نگین جان . نگین فوری گفت : _مادرم خیلی حساسه که از کلمات قبیح استفاده نکنم . با لبخند جواب دادم : _حق دارند البته . همان موقع یکی از خدمه خانم با احترام گفت : _خانم ...میز شام حاضره . مادر نگین برخاست و بلند گفت : _جناب عالمی ...مهمانان رو دعوت کنید شام . پدر نگین هم از جا برخاست و گفت: _بفرمایید شام . کمی معطل کردم برای برخاستن و بقیه کم کم از من دور شدند جز هومن ،که چند قدمی به من نزدیک شد و با حرص آهسته گفت : _اینجا چه غلطی می کنی ؟ _همون غلطی که تو می کنی . نگاهش کردم که زیر نگاهم آنقدر قشنگ حرص می خورد که با لذت خیره اش ماندم و گفتم : _دندونات می ریزه عشقم ...اینقدر روشون فشار نیار. باز نجوا کرد: _پوستت رو می کنم نسیم ...به قرآن ایندفعه دیگه پوستت رو می کنم . با لبخند بهش نگاه کردم . _چرا؟ تو از طرف نگین دعوت شدی ،من از طرف میلاد ....اشکالش چیه ؟ بعد منتظر دیدن عکس العملش نشدم و سمت میز ناهارخوری رفتم. اینبار هومن عمدا مقابلم نشست و درحالیکه هنوز عصبانیتش را میان مرز پنهان و بروز نگه داشته بود،گفت : _خانم افراز...براتون چی بکشم ؟ با حرص این سئوال را پرسید که انگار داشت منفجر می شد که با لبخند گفتم : _نه استاد شما چرا ...خودم می کشم . همون موقع میلاد گفت : _من براتون می کشم . و بشقابی برداشت تا برایم باقالی پلو بکشد که هومن از زیرمیز با آن کفش چرم و تختش به ساق پایم زد . بی اختیارگفتم : _آخ... و نگاه همه سمتم آمد که ادامه دادم : _آخ شما چرا ...ممنون از زحمتتون. و بشقاب باقالی پلو را از میلاد گرفتم. نگاهم یه لحظه به هومن افتاد. فکش هنوز زیر فشار دندان هایش بود که نگین گفت : _استاد...تعارف نکنید بفرمایید ....براتون سوپ بکشم یا غذا؟ هومن به زحمت جای لبخند را توی صورتش بازکرد . _ممنون یه پیاله سوپ . و باز نگاه گذرایی به من انداخت .همان موقع استاد نیکو که جوانی شاید چند سالی بزرگتر ازهومن ،گفت : _شما همون دانشجویی نیستید که شنیدم یک فصل رو کامل کنفرانس دادید ؟ با ذوق خندیدم : _بله ...ازسخت گیری های استاد رادمان این توفیق نصیبمون شد که یه فصل رو کامل کنفرانس بدم. _بله ...استاد رادمان یکی از استادان سخت گیر ولی با معلومات بالای دانشگاه ما هستند...من تو خیلی از کلاس هام که دانشجو ها اعتراض می کنند شما رو مثال می زنم و می گم برید از دانشجوهای کلاس استاد رادمان یادبگیرید که یه فصل رو کامل و بدون کمک و تدریس از استاد ،کنفرانس میدن. با ذوق سر خم کردم وگفتم : _نظر لطفتونه. مادرمیلاد در این میان حرفی زد که هیچ توقعش رانداشتم : _عزیزم حتما شماره منزل رو بدید تا با مادرتون یه قرار آشنایی بذارم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝