eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ چه چیزایی؟ بغضم‌ رو فرو خوردم که خانم صامتی باز پرسید : _ رابطه‌ی زناشویی دارید ؟ سرم به علامت نفی بالا دادم که ادامه داد: _ به من راستشو بگو..قرار نیست حرفی از حرفای تو به مادرت بزنم ،می‌خوام کمکت کنم ...عموما مردا با یه دلیل سراغ صیغه و این حرفا می‌رن ،شما باید علتشو پیدا کنی...به نظرم هومن آدم هیز و چشم چرونی نبود،توی همون یکی دو جلسه‌ای که دیدمش کاملا مشخص بود..پس باید ببینی چی باعث این رفتار شده ...چند وقته با هم صیغه شدن . _ اصلا نمی‌دونم ..نمی‌دونم هستند یا نه ولی اون دختره گفته که هومن بهش گفته همسرش توی همون هتله و نمی‌خواد در واقع من چیزی بفهمم و گفته دوستم داره و این حرفا . _ خب پس دوستت داره . _ دروغ می‌گه...می‌خواد حساب بانکی‌م رو خالی کنه ..خدای من چرا اینقدر من احمق شدم ...با اونکه می‌دونستم واسه حساب بانکیم داره بهم محبت می‌کنه اما عاشقش شدم . خانم صامتی نفس عمیقی کشید و گفت : _ خب چرا رابطه‌ی زناشویی نداشتید ؟ شوکه شدم . خیره نگاهش کردم وگفتم : _ من تازه چند ماهه که تازه باهاش خوب شدم اصلا تو فکر عقدمو این حرفا نیستم ...هنوز هیچ تصمیمی واسه این عقد هم نگرفتم . پوزخند رو روی لبان خانم صامتی دیدم : _ اصلا توجیه منطقی نیست ،نه تصمیم واسه عقد و آینده‌ات داری نه رابطه‌ی خوبی با همسرت! پس چرا ازش جدا نمی‌شی ؟! سکوت کردم و سرم را پایین انداختم که ادامه داد: _ تا حالا ازش پرسیدی که راضیه از هم جدا بشید یا نه ؟ _ نه ... _ خب ازش بپرس . _ خب اگر عاقل باشه بخاطر حساب بانکیم هم که شده می‌گه نه ... _ ولی من فکر می‌کنم تا همین حالاشم لااقل توی این رابطه هومن بیشتر از تو ضرر کرده . _ چطور؟! از پشت میزش برخاست و اومد سمتم و رو به‌ رویم نشست : _ کدوم مردی رو دیدی که 15 سال پای یه زن بمونه و هیچی نگه! جوابم سکوت بود که ادامه داد: _اونطوری که از مادرت توی قضیه‌ی سکوتت شنیدم ،هومن بعد از عقد با تو از ایران می‌ره ،وقتی هم که برمی‌گرده بهش می‌گن که حرفی به تو نزنه ،حرف نزنه ،رابطه‌ای باهات نداشته باشه ،ولی عقد هم باشید ! خب این چه عقدیه !؟ یه مرد سی ساله تا کی می‌تونه صبر کنه واسه یه زن ؟! بالاخره نیاز یک مرد چطور باید تامین بشه ؟! عصبی گفتم : _ یعنی من باید خودمو فدای نیاز هومن کنم ؟ _ چرا فکر می‌کنی این فقط نیاز هومنه !؟ این نیاز برای هر دو جنسه ...اگه هومن عاقل بود، خودشو توی منگنه نمی‌ذاشت که واسه خاطر یه حساب بانکی اینقدر صبر کنه . کلافه گفتم : _ حساب بانکی که تازه حرفش پیش اومده . بعد از فوت پدر . خانم صامتی به سمتم به جلو خم شد و گفت : _ نسیم جان ...من با دیدن هومن و حرف زدن باهاش متوجه شدم که خیلی بیشتر از تو به محبت نیاز داره..محبتی که 15 سال ازش محروم بوده و حالا همسرش هم ازش دریغ می‌کنه ... لااقل بهش محبت کن ..بودون می‌گه : با زنی ازدواج کنید که اگر مرد بود بهترین دوست شما میشد. یا لامارتین میگه؛ زن کتابی است که جز به مهر و محبت خوانده نمی‌شود یا حتی شکسپیر می‌گه چیزی که زن داره و مرد را تسخیر می‌کنه ، زیبایی او نیست ، مهربانی اوست .. تو اگه هتل رو می‌خوای یا حتی می‌خوای حساب بانکی‌ تو حفظ کنی باید بهش محبت کنی ...مردی که نمک‌گیر محبت همسرش بشه ،بهش خیانت نمی‌کنه جز مرد هوسباز که مطمئنا همسر تو نیست . _ یعنی واقعا همه چی درست می‌شه ؟ _ نمی‌دونم این بستگی به دُز محبت تو داره. آهی کشیدم و حس کردم کمی آرام شدم که خانم صامتی گفت : _ تو اینهمه مدت از عشق پدر و مادری که پدر و مادر واقعی‌ات نبودند، محبت دیدی پس مطمئنا می‌تونی نیاز محبت هومن‌ رو که 15 سال بخاطر تو از مادر و پدرش دور بوده‌ تامین کنی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مونده بودم سر دو راهی . راهی برای رفتن یا عقب گرد. اینکه فکر می‌کردم هتل را ا زدست دادم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. هیچ یادم نمی‌آمد که از کی و کجا به یه دیوانه‌ی روانی وابسته شدم . اما حتی داد و فریادهایش را هم دوست داشتم . مخصوصا همان روز که دستم را بریدم و سکوتم بخاطر حرفی بود که از سایه شنیدم و او با هزار کنایه و غر و داد و طعنه خواست دردم را بفهمد . هنوز عطر تلخ مردانه‌اش توی مشامم بود انگار . برگشتم خانه که تا با کلید در خانه را باز کردم ،ماشین هومن را در پارکینگ دیدم . نگاهم روی ماشین خشک شد و فکرم رفت سمت حرف‌های خانم صامتی : _اگه قرار باشه یه راه حل بهت بدم فقط می‌تونم همینو بگم که لااقل بهش محبت کن تا نمک گیر محبتت بشه ...شاید هم تونستی عاشقش کنی و هتل رو ازش بگیری . همراه نفسی بلند در را بستم و سمت خانه رفتم . پشت در ورودی صدای مادر را شنیدم : _به من حرفی نزد،گوشیشم خاموشه .... چکار کنم ؟! تازه یادم افتاد که در مطب خانم صامتی گوشیم را خاموش کردم . در را باز کردم و گفتم : _سلام. بعد خم شدم تا بندهای کفش‌های طبی‌ام را باز کنم که با صدای هومن مواجه شدم : _به‌ به خانم سرخود ... میای ، میری ،یه کلام هم که حرف نمی‌زنی ....کجا بودی تا حالا ؟ رو به‌ روم ایستاده بود. کفش‌هایم را در جا کفشی گذاشتم و کمرم را صاف کردم و مقابلش ایستادم‌ نگاهش به من بود.عصبی و خشن ! با بغضی که دلم می‌خواست نشکند ، خودم را مجبور کردم که دست دراز کنم سمت صورتش ! دستم را روی گونه‌اش گذاشتم که چشمانش از تعجب گرد شد . لبخندی زدم که اصلا لبخند نبود . بیشتر شبیه تلخندی بود که داشت به گریه ختم می شد : _ ببخشید نگرانت کردم . هومن خشک شده بود مقابلم که از کنارش گذشتم و رفتم سمت مادر، بوسه‌ای روی صورتش زدم و گفتم : _ شما هم ببخشید . مادر هم خشکش زد ! نشستم روی مبل و درحالیکه شالم را در می‌آوردم و گیره‌ی موهایم را بر می‌داشتم دیدم که هومن رو به مادر چرخید . _ چشه این ؟! مادر سمتم آمد : _ کجا بودی نسیم جان ؟ خون جگر شدم به خدا . _ حالم بد بود رفتم دکتر. _ دکتر؟! خب چرا نگفتی من یا هومن باهات بیاییم ؟ _ چقدر وبال گردن شما باشم ..خودم رفتم دیگه . هومن جلو آمد و پشت میز جلوی رویم ایستاد و دو دستش رو به کمر زد : _ مثل بچه‌ی آدم بگو کجا بودی ؟ _ دکتر گفتم . _ تو اگه حالت بد بود،چرا همون موقع که تو ماشین زبونم مو درآورد از بس پرسیدم چته ،نگفتی ؟! _ اون موقع هم گفتم حالم بده ... بیشتر از اون نمی‌تونستم بگم . هومن با همون اخم که حالا از تعجب بود تا عصبانیت فقط نگاهم کرد که مادر گفت : _ بشین هومن جان بشین . و بعد اشاره کرد که دیگر چیزی نپرسد که او هم نپرسید . نشست طرف دیگر مبل سه نفره و با همان اخمی که در اثر کنجکاوی و تعجبش بود به تلویزیون خیره شد و مادر رفت سمت آشپزخانه و من موهایم را باز کردم و ریختم روی شانه‌ام . توی فکر بودم از کجا شروع کنم ! کسی که تا آنروز حتی یکبار به او محبت نکرده بودم چطور حالا یکدفعه ؟! همراه نفس بلندی به خودم گفتم : _ نسیم ...از یه بوسه‌ی تشکر شروع کن . چرخیدم سمتش و از غیبت مادر استفاده کردم و فوری آن طرف صورتش که سمت من بود را بوسه زدم . یه لحظه نفسش قطع شد و آهسته سرش را چرخاند سمتم : _ حالت خوبه تو؟ بغضم گرفت .اگر توی دلش جایی برای سایه داشت ،می‌مردم ..بغضم را که دید نگران پرسید : _ چی شده نسیم ؟! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لب پایینم را کامل به دهان بردم و بغضم رو به سختی فرو خوردم و لبخند زدم : _ هیچی ...ببخشید که امروز اذیتت کردم .. اخمش تو هم رفت .تمام اعضای صورتش شد علامت تعجب و من لبخند دیگری به رویش زدم و از جا برخاستم و گفتم : _ مامان...من خوابم می‌آد...شام نمی‌خوام شب بخیر. و باز منتظر سوال و جواب نشدم و برگشتم به اتاق مشترکمان . در اتاق را که بستم ،چند قطره اشک از چشمانم جاری شد و زیرلب زمزمه کردم : _ هومن تو رو خدا ...خواهش می‌کنم ...بهم مهلت بده . لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد. هومن بود حتما . پشتم به در بود که در آهسته بسته شد و آمد کنار تخت ،نشست لبه‌ی تخت و پرسید : _ نسیم چی شده ؟ بی آنکه برگردم سمتش گفتم : _ هیچی ... نشده ، را نگفته فریاد زد: _ فکر کردی منو می‌تونی خر کنی ؟ می‌گم چت شده ...راستشو بگو و گرنه گوشیتو چک می‌کنم . چی می‌گفتم .ماندم که خودش جواب را در دهانم گذاشت : _ جواب آزمایشت اومده ؟ آزمایش !! چکاپ هر ساله‌ای که می‌دادم . قند و چربی و اوره و این حرف‌ها. سکوت کردم که شانه‌ام را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند و عصبی پرسید : _ آزمایشت مشکل داشته ؟ نگاهم خیره‌ی نگرانی چشمانش شد که سرم بی‌اختیار به تایید تکان خورد ! نفسش حبس شد و بعد هر دو شانه‌ام را محکم گرفت و مرا روی تخت نشاند و درحالیکه نفسش هنوز حبس سینه‌اش بود پرسید: _ دکتر چی گفته ؟ این نگرانی بی‌علت نبود ! حتم داشتم یه چیزی در وجودش هست که مخفی‌اش می‌کند و گرنه چرا باید نگرانم شود ! نگران حساب بانکی‌ام یا هتل ؟! دلم خواست این بازی را ادامه دهم ،شاید اینطوری اگر رازی در قلبش بود،فاش می‌شد . صدایش را کمی بالا برد : _ می‌گم دکتر بهت چی گفته ؟ _ سرطان دارم . لبانش از هم فاصله گرفت و نگاهش توی صورتم یخ زد . حتی فشار پنجه‌هایش روی سرشانه‌هایم کم شد که فوری اخمی کرد و فشاری به شانه‌هایم داد و گفت : _ دروغ می‌گی . _ نه...می‌تونی از دکترم بپرسی. وا رفت .دستانش را از روی شانه‌ام انداخت و زیر لب گفت : _ نسیم !...داری....شوخی می‌کنی ؟! گریه‌ام گرفت .چقدر نگرانیش زیبا بود ! بی‌ریا بود تظاهر نبود.کاش این نگرانی برای من باشه ...برای من ...آهی کشیدم که دست دراز کرد و سرم را سمت سینه‌اش کشید و در حالیکه موهایم را نوازش می‌کرد گفت : _ نسیم ..خوب می‌شی چیزی نیست ... علم پیشرفت کرده...اصلا...اصلا می‌ریم خارج کشور...گریه نکن دختر....گفتم چیزی نیست . _ چطوری چیزی نیست ! سرم را ازسینه‌اش جدا کردم و با فریاد گفتم : _ تو انگار نمی‌دونی سرطان چیه ؟ اونم سرطان مغز استخوان که باید از افراد و وابستگان نزدیک پیوند مغز استخوان بگیری....من کی‌رو دارم هومن ! تو می‌خوای اهدا کننده باشی یا مادر!؟ رنگ غم چشمانش و آن نگاه غم گرفته ، داشت حالم را خوب می‌کرد.دلم خواست که وارد این بازی شوم .اگر این غم در این چشمان روشن ،واقعی بود که بود،پس رازی در قلبش بود که نمی‌خواست نشان دهد تا هتل را به من واگذار نکند و من مجبور بودم که دستش را رو کنم ...حالا دیگر حرف هتل و حساب بانکی نبود چون اگر دروغم واقعیت داشت او با مرگ من صاحب همه چیز می‌شد پس چرا خوشحال نشد ؟! پس باید این بازی را ادامه می‌دادم . 🍁🍂"پایان جلد اول"🍁🍂 🌸جلد دوم بزودی پارتگذاری میشه🌸 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دروغی گفتم بزرگ ولی این واکنش هومن بود که باعث شد این دروغ را ادامه دهم . چرا نگرانم شد ؟ مرگ من همه چیز را به او می‌رساند. هتل ،حساب بانکی ... پس دلیلی برای ناراحتی نبود جز عشق . حساس شدم .آنقدر که دلم خواست مچش را بگیرم .فردای همان روز بی‌حالی را بهانه کردم و بعد از رفتن هومن به هتل فوری جواب چکاپ ساده‌ی هرساله‌ام را برداشتم و رفتم آزمایشگاه ،با چند تا سئوال و جواب ساده متوجه شدم که کدام گزینه‌ها باید کم یا زیاد باشند تا یک نفر مشکوک به سرطان به نظر بیاید .بعد با همان جواب آزمایش رفتم کافی نت . پسرک جوانی پشت سیستم نشسته بود و سرش خلوت بود که گفتم : _ سلام . _ سلام . _ ببخشید شما می‌تونید مثل همین آزمایش‌رو برام بزنید ولی اعدادشو عوض کنید ؟ چشمان متعجبش روی صورتم خشک شد . _ چی ؟! _ کار سختی به نظرم نمی‌آد، فقط .... _ نه خانم من دنبال دردسر نمی‌گردم .... _ دردسری نداره ...فقط این اعداد و ارقامو واسم عوض کنید ،پول خوبی بهتون می‌دم . باز نگاهش سمت صورتم بالا اومد: _ مثلا چقدر؟ _ پنجاه تومن . _ ارزش نداره ،بخاطر اینکار می‌افتم زندون ...نه از خیرش گذشتم . _ مگه می‌خوام چکار کنم که شما بیافتی زندان ،می‌خوام شوهرمو یه کم بترسونم ...سر و گوشش می‌جنبه ...همین . مردد نگاهم کرد که فوری گفتم : _ اصلا صدتومن پول می‌دم خوبه ؟ دست دراز کرد و پرسید : _ اعدادش باید چند بشه ؟ _ جلوی هرکدوم نوشتم . _ باشه . _ کی حاضر می‌شه ؟ _ عجله داری ؟ _ یه کم . _ چند دقیقه همینجا بشین تا بزنم . نشستم روی صندلی پلاستیکی گوشه‌ی کافی نت که گوشیم زنگ خورد، هومن بود ! فوری وصل کردم : _ الو ... _ کجایی تو ؟ _ چطور؟ _ چطور داره ؟ خونه نیستی . _ آره خونه نیستم . _ کجایی پس ؟ _ دارم می رم دکتر. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ مگه دیشب بهت نگفتم می‌خوام باهات بیام . _ تو به کارات برس ....اینجوری بهتره ...درضمن تابلو هم نکن مادر میفهمه . _ نسیم کجایی الان؟ _ تو راهم . _ وایستا می‌آم دنبالت . فوری گفتم : _ نه هومن ... عصبی گفت : _ اعصاب ندارم رو حرفم حرف بزنی ها ...می‌گم واستا بیام ...الان کجایی ؟ _ الان.... یه الان کشیده گفتم و بعد ادامه دادم : _ تو خیابان اصلی نزدیک خونه. _ تا بیست دقیقه دیگه می‌آم . و قطع کرد. با دلواپسی پرسیدم : _ آقا تا بیست دقیقه دیگه حاضر می‌شه ؟ _ آره ...کاری نداره . راست می‌گفت ، یه ربع بعد حاضر بود. مثل خود جواب آزمایش فقط امضا و مهر جواب آزمایش بود که بخاطر اسکن سیاه و سفید افتاده بود.اما فکر نمی‌کردم هومن توجهی کند ! جواب آزمایش دست کاری شده را گرفتم و رفتم سر خیابان اصلی که زنگ زد . _ کجایی؟ _ کنار قنادی مینا . _ دیدمت. جلوی پایم ترمز زد که سوار ماشین شدم . نشستم روی صندلیم که گفت : _ کدوم دکتر می‌خوای بری ؟ _ هنوز نمی‌دونم . _ نمی‌دونی ؟! _ هومن حالم بده....بازپرسی نکن . _ خیلی خب ...الکی حرص نخور...می‌گم جواب آزمایشتو بده به من خودم می‌رم نشون یه دکتر خوب می‌دم ،تو هم می‌رسونم خونه که استراحت کنی، چطوره ؟ _ نه . _ نه یعنی چی ؟ _ نه یعنی دست از سرم بردار ...یا می‌میرم یا زنده می‌مونم تو واسه چی گیر منی ؟ با اخم نگاهم کرد: _ نترس تو تا منو دق ندی نمی‌میری . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از این حرفش دلم شکست . سکوت کردم و سرم را برگرداندم سمت پنجره که پرسید : _ برسونمت خونه ؟ با دلخوری گفتم : _ هر طور صلاحه . با خنده گفت : _ اوه چه حرف گوش کن !...ببینمت . توجهی نکردم .دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند : _ بازکن اخماتو ...چیزی نشده حالا ..خوب می‌شی . _ آره خوب می‌شم ...اگه خوب می‌شم چرا از دیشب تا صبح یه پاکت سیگار رو دود کردی ؟ اخمش ‌رو محکم کرد : _ مگه تو بیدار بودی ؟ _ بله . _ سرم درد می‌کرد. _ دارم می‌میرم می‌دونم . یه اَه کشیده و عصبی چانه‌ام را رها کرد. باز سرم چرخید سمت پنجره که گوشه‌ی خیابان نگه داشت و کلافه سرش را به اطراف چرخاند و گفت : _ بریم خونه ..تو استراحت کن من ببینم یه دکتر خوب می‌تونم پیدا کنم . _ هومن. _ جان. جانش ،خشکم زد ! خیره ی نگاه روشنش شدم که پرسید : _ چی شد ؟ _ دارم می‌میرم می‌دونم ..تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمی‌زدی ... یه بار... حتی یه بار هم به من نگفتی جان... ولی الان ... _ اَه تو هم ... گیر دادی به چه چیزایی ... باشه می‌گم احمق جان ،حالا ببین‌ها... یه بار احمقش ‌رو نگفتم ، جانش شده علامت سوال ..حالا چی می‌خواستی بگی . سرم را پایین انداختم و گفتم : _ نمی‌خوام مادر بفهمه ...تابلو نکن. _ من تابلو کردم ؟! _ برو سرکارت ...من خودم دکتر خوب پیدا می‌کنم. _ لازم نکرده ...دکتر خوب رو خودم پیدا می‌کنم . ..الان می‌رسونمت خونه .... _ نه ... _ نه ؟! _ بریم بیرون ...دلم گرفته . _ کجا بریم ؟ _ هر جا ...فرقی نمی‌کنه . _ باشه ...بریم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باورم نمی‌شد ! هومن مثل موم نرم شده بود. لذت می‌بردم از نگرانی نهفته در چشمانش. با هم به پارک ساعی رفتیم . هوا عالی بود و زیر سایه درخت‌های بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانه‌ام گذاشت .گرما‌ی تب‌دار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم : _ خوبی ؟ _ آره . _ خیلی ساکتی . _ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی . همراه با یک نفس بلند گفت : _ نه منم خوبم ...می‌خوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همه‌مون عوض می‌شه . _ کجا بریم مثلا ؟ _ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون می‌چسبه. _ بریم همدان . _ همین امروز می‌ریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم . _ هومن. باز گفت : _ جان . سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بی‌اختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم : _ دوستت دارم . خشکش زد .چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانه‌اش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه می‌داشت گفت : _ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید . حتی گوش‌هایم هم تعجب کردند ! قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد : _ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم . آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانه‌ام داد و گفت : _ شده می‌برمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید . چشمانم را بستم و فقط ‌و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم . دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانی‌ها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور چه سفری شد ! یکدفعه و یهویی... به ظهر نرسیده راه افتادیم . هومن باز صدای همان آهنگ زیبای قبلی را بلند کرده بود و اینبار بر خلاف قبل ، بلند بلند همراه خواننده می‌خواند : " تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی تو با اینهمه زیبایی منو حالی که می‌دونی با تو من آرومم وقتی دستامو می‌گیری وقتی حالمو می‌پرسی حتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری " سرم سمت پنجره بود که دست دراز کرد و دستم را گرفت ! مثل برق گرفته‌ها سرم چرخید سمتش ... یه لبخند زد و دستم را گذاشت روی دنده‌ی ماشین . حس کردم خوشبخت‌ترین زن دنیام . اونقدر که از ته دل آرزو کردم کاش جواب آزمایش واقعی بود ! چقدر هومنِ آن چند روز را دوست داشتم ! رفتارش با روزهای قبل صد درجه تغییر کرده بود. حتی کنایه و طعنه هم دیگر توی کلامش دیده نمی‌شد و این رفتارش باعث شده بود تا بیشتر از قبل عاشقش شوم . حتی صحبت‌های سایه را از یاد بردم و فقط‌ و فقط به همان سفر فکر می‌کردم سفری خاطره‌انگیز و به یادماندنی . نزدیک‌های بعدازظهر بود که رسیدیم همدان. من و مادر یه اتاق گرفتیم و هومن مجبور شد یه اتاق تک تخته بگیرد . چمدانش را به اتاقش برد و برگشت اتاق ما . اتاق زیبایی بود...تخت دونفره‌ای زیر پنجره‌ی رو به حیاط هتل داشت و یک میز و صندلی بود کنار دیوار بزرگ ورودی . روی تخت نشسته بودم که مادر در حالیکه داشت چمدانش را باز می‌کرد گفت : _ شب شما دو تا اینجا باشید ،من می‌رم اتاق هومن . نه هومن حرفی زد و نه من ! که مادر یه حوله برداشت و گفت : _ من می‌رم یه دوش بگیرم ...هومن جان با کتری برقی یه چایی درست کن . مادر رفت که هومن هم کنارم لبه‌ی تخت نشست و پرسید : _ چطوری ؟ _ خوبم ..اینقدر نپرس ..مادر میفهمه. هیس کشیده‌ای گفت و بعد شانه‌ام را گرفت و همراه خودش انداخت روی تخت . هردو رو به سوی هم دراز کشیدیم. هومن درحالیکه با آن نگاه روشن چشمانش که داشت ضربان قلبم را بالا می‌برد نگاهم می‌کرد، دست دراز کرد سمت موهام و با سرانگشتان دستش موهایم را نوازش کرد. دلم داشت زیر گرمای سرانگشتان داغش آب می‌شد که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ خوب این چند روزه استراحت کن و نیرو بگیر که برگشتیم قوی و سرحال بری سراغ درمان . _ می‌گم ..من نمی‌خوام درمان بشم . اخم کرد و دستش روی سرم خشک شد : _ چرت نگو. _ نمی‌خوام موهام بریزه ... نمی‌خوام زشت بشم ...بذار بدون درد زندگیمو کنم هومن. عصبی شد و با حرص درحالیکه صدایش را پایین نگه می‌داشت تا مادر نشنود ،سرش را جلوی صورتم کشید و گفت : _ نذار عصبی بشم‌ها ..این چرت و پرت‌ها چیه می‌گی . دستم رو گذاشتم روی گونه‌ی اصلاح شده اش و سرم را جلو کشیدم تا فاصله‌ای نماند و من بوسیدمش ! بوسه‌ای که چند ثانیه‌ای روی لبانش ماند ! سرم را عقب کشیدم و در نگاه چشمان روشنش خیره شدم : _ دنبال درمانم نباش ....اگه تو.. فقط تو کنارم باشی برام بسه ...تو خودِ درمانی هومن . حلقه‌های روشن چشمانش توی صورتم چرخ می‌خورد . نفسش را محبوس سینه‌اش کرده بود که نمی‌دانستم بفهمم دردش چیست ! سرم را محکم سمت شانه‌اش کشید و مرا محکم در آغوشش . انگار تمام خوشبختی دنیا ،مرا در آغوش کشیده بود ! _ فعلا فقط از سفر لذت ببر ..برگشتیم با هم صحبت می کنیم ...دیگه هم از این حرفا نزن که سفرمون رو زهرمارمون کنی . _ چرا زهرمار ؟مگه قراره بمیرم؟ اَه بلندی کشید و آهسته و با حرص جواب داد: _ جان عزیزت ول کن تو هم گیر دادی به این کلمه‌ی مرگ و میر. توی آغوشش بودم که زمزمه کردم : _ عزیزم توئی شنید یا نشنید نمی‌دانم که در حمام باز شد و یکدفعه من و او ، به سرعت از هم فاصله گرفتیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب اول که همه‌ی ما خسته‌ی راه بودیم . مادر اتاقش را به من و هومن داد و برای خواب به اتاق هومن رفت . من خسته بودم و خوابم می‌آمد ولی انگار هومن اصلا ! لبه‌ی پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید . هر کاری کردم خوابم نبرد ! نشستم روی تخت و نگاهش کردم . نگاهش با من همراه شد : _ بوی سیگارم اذیتت می‌کنه ؟ _ نه ..چرا نمی‌خوابی ؟! _ نمی‌دونم ،خوابم نمی‌آد. _ خسته‌ای ،رانندگی کردی ،باید بخوابی . سرش رو بالا گرفت و دود سیگارش را به سمت سقف داد : _ فکرم مشغوله. با لبخند پرسیدم : _ مشغول من ؟ تلخندی زد و دست دراز کرد ،لپم را کشید : _ بخواب شیطون .. خواست دستش را پس بکشد که گرفتم و با کمکش برخاستم . او ایستاده کنار تخت و من روی دوزانو بلند شدم روی تخت تا هم قدش شوم . مقابلش ایستادم و با لبخند به صورتش خیره شدم ...چرا ...چرا عاشقش شدم !؟حتم داشتم جواب این سوال خیلی تفصیل داشت . که یکیش همان چهره‌ی پر جذبه‌ای بود که داشت . مردانه و پرجذبه و در عین حال پشت این جذبه ،مهربانیش مخفی شده بود ! دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با شوقی که باید کور می‌شد تا دستم را نخواند پرسیدم : _ نگران منی ؟ _ نه بابا...نگران تو چرا ؟! _ پس واسه چی خوابت نمی‌بره ! سیگارش را بهانه کرد تا از دستم فرار کند . سیگارش را خاموش کرد و درون سطل آشغال انداخت . و همان کنار سطل آشغال ایستاد و گفت : _ بگیر بخواب ،من می‌خوام برم قدم بزنم . _ منم بیام ؟ عصبی شد : _ بگیر بخواب بچه ...دو دقیقه نمی‌تونیم تنها باشیم ؟ دلخور دراز کشیدم روی تخت که گفت : _ خیلی خب بابا ...بیا . فوری از تخت پایین پریدم که گفت : _ خب حالا یواش چه خبرته ! پیاده روی خوبی بود گرچه بیشتر در سکوت گذشت . اما همین که دستم را گرفته بود، برایم کافی بود. هومنی که هیچ وقت تا آنشب کنار من اینگونه قدم نزده بود ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سکوت محض بود و فقط گه‌گاهی با فشار پنجه‌هایش به سرانگشتانم مرا ذوق‌زده می‌کرد. اما یه اضطرابی تمام این لذت‌ها را برایم زهرمار می‌کرد. اگر می‌فهمید که دروغ گفته‌ام ؟ نمیخواستم این حال خوبش را از دست بدهم . این محبتی که حالا هیچ مانعی برای ابرازش نبود. قدم زدیم و قدم زدیم تا بالاخره خسته شدم و سکوتمان را شکستم که برگردیم . بی هیچ حرفی قبول کرد. خسته بودم و بعد از پیاده‌روی شبانه خوابیدم تا صبح که صدای در اتاق بلند شد و هردوی ما را بیدار کرد : _ نسیم .. هومن..ساعت 10 شده ،صبحانه هتل تموم شد... چرا بلند نمی‌شید شما !؟ از تخت پایین پریدم و رفتم سمت در، در را باز کردم و با خمیازه گفتم : _ سلام . _ سلام ...ظهر شد چرا اینقدر می‌خوابید. _ دیشب دیر خوابیدیم . مادر وارد اتاق شد و بلندگفت : _ هومن بلند شو ببینم ...تحقیق کردم یه رودخونه‌ی خیلی قشنگ همین اطراف همدانه جای قشنگیه میخوام امروز بریم اونجا . هومن کلافه نشست روی تخت و چنگی به موهای پریشانش زد که گفتم : _ شما برید رستوران هتل تا ماهم بیاییم لااقل یه میز واسه ما نگه دارید . _ باشه...پس من رفتم . مادر رفت که به هومن خیره شدم .کسل بود ! پیاده‌روی شبانه و رانندگی و دروغی که من گفته بودم ،همه انگار روی سرش خراب شده بود. ازجا برخاست و بی‌مقدمه گفت : _ دیشب به چند تا از دوستام پیام دادم ، چندتا دکترخوب پیدا کردم ...برسیم تهران می‌ریم سراغشون . رنگ از رخم پرید .پایان خوشی‌ام فرا رسیده بود : _ هومن....من نمی‌خوام ... حتی نگفته جمله‌ام راخواند و بی‌هوا فریاد کشید : _ یه کلام حرف زدی ،نزدی‌ها...دیشب تا صبح بیدار بودم ،امروز یه سگ هارم... همین دو روز مسافرتم زهرمار تو و خودم و مامان نکنم ،کلاتو باید بندازی هوا . دستی به صورتم کشیدم و با استرس زیر لب گفتم : _ چه غلطی کردم خدا ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 205 واقعا راست گفته بود.از سگ هارم هارتر شده بود ! چی شد یک شبه نمی دانم ! در کل پیاده‌روی شبانه که آرام و ساکت بود ! هرچه شده بود،بعد از خوابیدن من بود. در راه رفتن به همان رودخانه‌ای بودیم که مادر آدرسش را گرفته بود. خارج شهر بود و در یک روستا .جای زیبا و جذابی بود اما نه برای هومن که کلافه کلافه بود. مدام غر می‌زد : _ ای بابا این جا چی داره واسه دیدن...! بیایید برگردیم ..اونقدر کلمه‌ی "برگردیم " را گفت که مادر عصبی شد : _ بس کن دیگه تو هم ...دو روز اومدیم مسافرت،چیه هی ورد گرفتی برگردیم ،برگردیم ! هومن کلافه نشست لبه‌ی زیراندازی که روی سطح مسطح کنار رودخانه پهن کرده بودیم . مادر دو لیوان چایی ریخته بود که هومن تازه شروع کرد : _ امشب من و نسیم بر می‌گردیم ،شما بمون کل همدانو بگرد،خوبه ؟ مادر چشم و ابرویی اومد و گفت : _ یعنی چه ؟! نسیم‌ رو چکار داری ...خودت برو دیگه ... هومن با آرنجش به پهلویم زد که همراهش شوم که برخلاف تصورش گفتم : _ نه من می‌خوام با مادر بمونم شما برو . سرش چرخید سمتم و اول متعجب و بعد عصبی زیرلب گفت : _ پوستت‌ رو می‌کنم . زیر لب نجوا کردم : _ نترس پوستمم سرطان می کنه . با حرص سرش را ازم برگرداند که مادر گفت : _ چته تو هومن ! نه به این سفر یهویی و نه به این اصرار به برگشت . هومن چند لحظه‌ای ساکت شد و بعد یکدفعه از جا برخاست و گفت : _ نسیم ...بیا بریم قدم بزنیم . خواستم مخالفت کنم که چشمش را برایم تنگ کرد که مجبور به اطاعت شدم. همراهش رفتم .از مادر که دور شدیم عصبی ،در حالیکه دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود گفت : _ بابا من به هزار بدبختی از یه دکتری که شش ماه ایرانه واسه همین فردا برات وقت گرفتم . پاهایم سنگ شد...ایستادم ...ایستاد... نگاهم کرد و من خیره نگاهش کردم : _ هومن ! عصبی ادامه داد : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 206 _ نگو نمی‌آی که کفری می‌شم‌ها ...از دیشب تا الان فقط دو ساعت خوابیدم ،تمام شب داشتم با موبایلم به این واسطه و اون واسطه زنگ می‌زدم که تو نستم یه وقت واسه فردا بگیرم . اضطراب مثل یک سونامی به قلبم هجوم آورد. نفسم تند شد و عصبانیتم به اوج رسید ...بی دلیل ! _ یعنی چی ؟! می‌گم نمی‌خوام دنبال درمانم برم تو رفتی وقت گرفتی ؟! ابروهایش را با حرص بالا داد : - حرف مفت نزن نمی‌خوام درمان بشم یعنی چی ! حرف حرف منه ...به زور می‌برمت .یکی که بزنم زیر گوشت ،یادت می‌آد که من کی هستم . ناباورانه زل زده به چشمانش گفتم : _ هومن ! چطور گفتم نمی‌دانم ولی انگار لحنم آنقدر غم داشت که از صدای من بر قلبش نشست . کلافه چنگی به موهایش زد و گفت : _ چه بدبختی گیر کردم‌ها ... حوصله‌ی دیدن عصبانیت و داد و بیدادش‌ رو نیاوردم و خواستم از کنارش رد شوم و برگردم پیش مادر که بازویم را گرفت : _ نسیم . ایستادم و از نگاهش فرار کردم که ادامه داد : _ خب حالا ....ببخشید ...دلخور نشو دیگه نگرانتم دیوونه . سرم بالا آمد سمت چشمانش : _ نگران من ! مطمئنی ؟! نگران یه دیوونه ! یه احمق ! یه دختر پرورشگاهی ! من با تو چه نسبتی دارم که نگرانم بشی ؟! چشمانش را بست و همراه با نفس بلندی سرم را یکدفعه کشید سمت آغوشش ! خدایا تمام نشود .همین ثانیه‌های کم .همین آغوش‌های لحظه‌ای ...تمام نشود. در همین حین باز حرف خودش را زد : _ نسیم حرصم نده ..با من می‌آی تهران . رو حرفم هم حرف نمی‌زنی ...شنیدی چی گفتم یا نه . سکوت کردم .ضربان تند قلبش که با آن نفس‌های تند و عصبی گره خورده بود راضیم کرد که فعلا سکوت کنم تا سر فرصت یه خاک مناسب سرم بریزم . ? 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سفر خوبی بود اگر می‌گذاشت که بمانیم . گرچه در همان یک روز و نیم هم می‌توانم بگویم که از شدت کلافگی هومن ،چیزی از سفر نفهمیدم . حالا یه اضطراب داشتم برای دکتری که خودش حرفش را پیش کشیده بود. حرف حرف هومن شد . مادر را گذاشتیم و شبانه راهی تهران شدیم . از ترس اینکه مبادا خوابش ببرد ،من هم بیدار مانده بودم . _بگیر بخواب نسیم ...نترس خوابم نمی‌بره . سکوت را شکستم و گفتم: _نه خوبم ..می‌خوام بیدار باشم . سیگاری روشن کرد که با حرص ،تنه‌ی باریک سیگار را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم : _بده من ...یادمه یه بار گفتم سیگار بکشی سیگار میکشم، تو هم گفتی بکش ، فوقش خفه می‌شی . پوزخندی زد و نگاهش را به جاده دوخت . سیگار را ازماشین بیرون پرت کردم و تکیه زدم به پشتی صندلی‌ام و زیرلب گفتم: _هومن ...من.... صدایش نگفته بالا رفت : _به قرآن اگه بگی فقط نمی‌آی . آهسته‌تر از قبل زمزمه کردم : _نمی‌آم . عصبی زیر لب غرید : _ببند دهنتو ، دو روزه از کارام افتادم واسه خاطر تو ...نمی‌آم یعنی چی ! _ولم کن تورو خدا ...من نمی‌خوام دنبال درمانم برم می‌خوام زندگیمو کنم . _بگیر بخواب بابا داری چرت می‌گی حوصله‌ی چرت شنیدن ندارم . سرم را تکیه‌ی پنجره کردم و در دلی که آشوب بود آرزو کردم کاش وقتی همه چیز را فهمید ،اخلاقش عوض نشود. نزدیک‌های صبح بود که تهران رسیدیم . خسته و خواب آلود.فقط چهار ساعت وقت استراحت داشتیم . و قطعا بعد از آنهمه راه و خستگی ،من هم جرات گفتن اینکه به دکتر نمی‌روم را نداشتم . صبح شده بود که هومن مرا از خواب بیدار کرد : _بلند شو نسیم ...بلند شو دیرمون می‌شه . یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد و آه از نهادم برخاست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _بابا هنوز ساعت نه صبحه که ! _پس ساعت باید چند باشه؟! تا صبحانه بخوریم و بریم کلی طول می‌کشه ..بلند شو . خودش میز صبحانه را چید و خودش تند و تند لقمه گرفت . هم برای من هم برای خودش و من فقط یه دعا را در دلم مدام تکرار می‌کردم ؛ "خدایا این رفتارش عوض نشه..." کپی جواب آزمایش را برداشتم و براه افتادیم ...دلشوره داشتم ...آنقدر که حس می‌کردم تمام صبحانه‌ای که خوردم پشت حلقم آمده تا بالا بیاورم . چند باری هم از شدت استرس عق زدم که هومن متوجه شد. _خوبی ؟ به زحمت سر تکان دادم که گفت: _چیزی نیست... اگه حالت بد شد سرتو خم کن روی کف ماشین بالا بیار...ماشینو می‌دم کارواش. بالا نیاوردم ولی اضطراب رهایم نکرد. دیگر صدایم به ناله رسیده بود: _هومن تورو خدا بی‌خیال شو . _ازچی می‌ترسی تو؟ _از دکتر، از دارو، از همه چی . _ترس نداره که . _هومن ارواح خاک بابا... _اَه قسم نده تو هم . کلافه زیر لب گفتم : _خدایا چه غلطی کردم من ! اگه بفهمه پوستمو می‌کنه . به دکتر رسیدیم . باهمان دلشوره و با همان خواهش‌ها. روی صندلی انتظار سالن مطب نشسته بودیم که دستش را گرفتم و برای آخرین بار گفتم : _هومن خواهش می‌کنم بیا برگردیم خونه ...جان من. _دیوونه شدی تو ! دو روزه دنبال دکترم ... به زور این نوبت ‌رو گرفتم... اونوقت می‌گی برگردیم ! نگاه مضطربم را در چشمانش قفل زدم : _هومن جان من ..حالم بده...برگردیم . -چته تو! ازچی می‌ترسی آخه !؟مگه بچه کوچولویی ! بعد برای آرامشم دو دستی دستم را با دستان گرمش فشرد. فکر می‌کرد،از سختی بیماری و درمان می‌ترسم اما من از آشکار شدن حقیقت می‌ترسیدم . که سخت نبود.دیدن برگه‌ی کپی از یک جواب آزمایش که مهر و امضای آزمایشگاه سیاه و سفید افتاده بود و خودش نشان می‌داد که اصل جواب آزمایش نیست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همین که منشی اسم مرا صدا زد حس کردم قلبم ایستاد . فشاری به سرانگشتان دست هومن دادم : _هومن. _ای بابا می‌گم نترس دیگه . دستم را رها نکرد و همراهم آمد . دکتر پشت میز بزرگی که جلوی رویش بود نشسته بود که هومن با یک سلام برگه‌ی آزمایش را روی میزش گذاشت و من فقط صدای تپش‌های بلند قلبم را می‌شنیدم . دکتر با دقت تمام گزینه‌ها را نگاه کرد و به برگه‌ی آخر رسید . همان جایی که مهر و امضای سیاه و سفید آزمایشگاه نشان می‌داد که برگه‌ی آزمایش کپی است . نفسم تند شده بود که باز هومن فشاری به دستم داد و دکتر گفت : _بله ...آزمایش مشکوکه و باید اسکن بشن... براتون می‌نویسم که تا هفته آینده جوابش‌رو برام بیارید. چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم که دکتر ادامه داد: _دفعه‌ی بعدی اصل برگه‌ی آزمایش‌رو هم برام بیارید . همانطور که چشمانم هنوز بسته بود،باز نفسم بین دنده‌های قفسه‌ی سینه‌ام گیر کرد. هومن سرش را نزدیک گوشم آورد: _مگه این برگه‌ی آزمایشت کپیه ؟ چشم بسته فقط گفتم : _حالم بده . دکتر برگه‌ی معرفی برای اسکن را نوشت و از مطب بیرون آمدیم . دعا دعا می‌کردم هومن متوجه نشود ولی مگر ممکن بود! تمام طول راه را سکوت کرد، اما عمیقا درفکر بود! به خانه که رسیدیم تا او بخواهد ماشین را وارد پارکینگ کند ،از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . پله ها را بالا رفتم و برگه‌ی اصلی آزمایش را از کیفم برداشتم تا مخفی کنم که سر رسید . فوری دو دستم را پشت کمرم زدم و گفتم : _سرم درد می‌کنه ،می‌خوام بخوابم . _بخواب من به تو کاری ندارم ...برگه‌ی اصلی آزمایشت‌ رو بده به من ، بگیر بخواب . _نمی‌دونم کجاست . _نمی‌دونی ؟! قدمی جلو آمد که با ترس به عقب گام برداشتم . نگاهش با آن اخمی که بیشتر به شکی می‌ماند که در ذهنش ایجاد شده پرسید: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _پس کی کپی گرفتی از جواب آزمایش ؟ سکوت کردم و همچنان نگاهم در چشمانش بود . نگاه مضطرب من خودش جواب سئوالش بود که با همان اخم و جدیت پرسید : _اصلا واسه چی از آزمایش کپی کردی !؟بعد اصلشو انداختی دور و کپی رو نگه داشتی ! لبانم ازهم فاصله گرفت وذهنم داشت دنبال جواب می گشت که خودش جواب را به ذهنم رساند: _مگر اینکه دروغ گفته باشی . لبانم را با استرس به دهان فرو بردم که فریاد زد : _دروغ گفتی ؟! من رو سه روزه گذاشتی سرکار؟! احمق بیشعور ، من تا کانادا هم زنگ زدم واست دکتر جور کنم ...به همه ی دوستام متوسل شدم ، اونوقت تو...!! با ترس بریده بریده گفتم : _هومن ....من...من...مجبور شدم . یه قدم جلوتر آمد: _کی مجبورت کرد؟ -تو ...تو...تو و.. سایه . -سایه کدوم خریه ؟! باز بغض به گلویم چنگ زد : _همون خری که می‌خوای باهاش صیغه کنی ...همون خری که اومده با من درد دل کرده و راز تورو پیش من فاش کرده و نمی‌دونسته که بین من و تو چه خبره . تاج ابروانش بیشتر به هم نزدیک شد : _خب که چی حالا. _که چی حالا ؟! داری واسم نقش بازی می‌کنی منو خر کنی ، هتل و حساب بانکیمو خالی کنی بعد بری با سایه خانومت عشق و حال ؟! پوزخند زد : _خاک تو سرت کنن...اصلا آره ...دوستش دارم به تو چه ربطی داره . _به من چه ربطی داره ؟! مثلا من زنتم ، همسرتم ، اصلا نامزدتم . چشماشو ریز کرد : _زنمی ...زنمی که من 15 ساله به پای توی احمق صبر کردم ...زنمی که هنوز نمی‌دونی دردم چیه ...زنمی که اونقدر احمقی که نمی‌دونی مردا واسه چی ازدواج می‌کنن ...ازدواج و عقد واسه چیه ...تا کی صبر کنم تا توی یه علف بچه این چیزا رو بفهمی ؟ سی سالم شده و تو هنوز بچه‌ای و احمق ...به جای دو کلام حرف زدن ،سه روزه منو الاف یه دروغت کردی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 211 شکست . بغض سنگین گلویم شکست که گفتم : _آره حق با توئه ...من احمقم چون سنی ندارم ... بیست و دو سالمه و عاشق یه مغرور و خودخواه پول پرست شدم که حتی اگه عاشقم شده باشه ، واسه خاطر حفظ هتل ، لب تر نمی‌کنه...من ثابت کردم که اگر من توی این بازی باختم ... تو هم باختی .. من حساب بانکیمو بهت باختم چون ...چون ....دوستت دارم اما تو...واسه خاطر هتل ،داری احساست‌ رو مخفی می‌کنی . _چرت نگو ..من هیچ احساسی به توی احمق ندارم ....مگه خر باشم که تورو دوست داشته باشم که بچه‌ام مثل مادرش اینقدر خنگ و کودن بشه . عصبی و حرصی فریاد زدم : _اگه احساسی نداری پس واسه چی به قول خودت سه روزه الاف من شدی ؟... می‌ذاشتی می‌مردم .مرگ من که بهتر از زنده موندنم برای تو بود...چون همه چی رو صاحب می‌شودی ، پس واسه چی زنگ زدی تا کانادا و از همه‌ی دوستات کمک خواستی ...واسه یه احمق خنگ کودن که زنده بمونه؟! عصبی تر فریاد کشید : _مزخرف نگو بابا ...ترسیدم بعد مرگت عذاب وجدان بگیرم ... در ضمن ، من سایه روبه توی احمق ترجیح می دم . این حرفش خیلی حرصیم کرد: _باشه ...پس از مرگ من ناراحت نمیشی دیگه ؟ ‌_اصلا ...تو بمیر ، از من که توی ختمت سفید بپوشم ..بمیر که یه ملتی از شرت راحت شن پینوکیو . بعد غرغر زنان رفت سمت در اتاق و خواست از اتاق بیرون برود که ایستاد ، نیم تنه‌اش سمتم چرخید : _هی احمق جان دیگه قرص خوردن و رگ دست زدن هم قدیمی شده ، خودتو بنداز جلوی یه ماشینی چیزی که لااقل توی این ماه حرام یه دیه هم گیر ما بیافته . و بعد بلند بلند خندید و رفت .چشمانم را بستم و از شدت عصبانیت ،فریاد کشیدم : _دعا می‌کنم بمیری هومن . صدای خنده‌اش از راهرو آمد : _الهی آمین . باسردرد نشستم لبه‌ی تخت و بلند بلند گریستم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 212 دیگه نه مغزم کار می‌کرد نه قلبم !...بعداز کلی گریه و رفتن هومن .سراغ تلفن رفتم و به خانم صامتی زنگ زدم .خیلی بهم غر زد که اشتباه کردم .راهش لجبازی نبود می‌دانم ولی من همیشه عجول بودم . یک ساعت و نیم با خانم صامتی حرف زدم و کل این سه روز و نگرانی‌های هومن را بهش شرح دادم. چندین سوال از من پرسید و بعد از جواب‌هایم ، گفت : _ببین این همسر شما دوستت داره ولی اگه بخوای اینجوری پیش بری هیچ وقت بهت ابرازش نمی کنه...من بهت پیشنهاد دیگه‌ای می‌دم که دوست دارم ایندفعه محض رضای خداهم که شده حرفم رو گوش کنی . -چی ؟ -از امروز سعی کن عوض بشی ..سرسنگین ، سرد ، اصلا دلخور اما با یه تیپ جنجالی . _تیپ جنجالی چیه ؟ _خوب بپوش ، هومن شوهرته ، چرا جلوش لباس باز نمی‌پوشی . _وای نه .. روم نمی شه . _همینه دیگه ...دلبری نکردی که حالا چشمش رفته دنبال سایه ای که فقط با مانتو و شلوار دیدتش..اگه می خوای این سایه خانم بازی رو ببره ، به همین کارات ادامه بده ولی اگه می خوای تو ببری ،...به خودت برس ....تیپ خوب ، ناز، دلخوری ، رو ندادن به طرف ....خودش سمتت می‌آد ... یه خواهش دیگه هم داشتم ...بدون مشورت بامن هیچ کاری نکن ...از فردا هر روز باید بهم زنگ بزنی و اخبار حرف‌هام ‌رو با هومن بهم بگی ..باشه ؟ _خب اگه هومن گفت واسه چی این تیپی پوشیدم چی بگم ؟ _بگو واسه دل خودم ، مگه دل ندارم من ...در ضمن بهش کم محلی هم کن ..بزار اون حرف بزنه اون سرصحبت رو بازکنه اون سئوال کنه ...فهمیدی ؟ -بله ....فهمیدم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 213 شاید این راه حل خانم صامتی راه حل مناسبی بود. مخصوصا که لااقل مرا آرام می‌کرد. اما نه همان روز . همان روز که خودم را حبس کردم در اتاق خودم و تا شب از شر هومن و غرها و کنایه‌هایش خلاص . گرچه از پشت همان در هم غرهایش را می‌شنیدم : _نزنی خودتو بکشی خونت بیافته گردن من ...برو خودتو بنداز جلوی ماشین‌های توی خیابون ،باشه احمق جان . _راستی که خیلی احمقی ...سه روزه الاف یه جواب آزمایش قلابی شدم !حالتو جا می‌آرم صبر کن . اما فردای آنروز ،مصمم و جدی ،صورتم را شستم و رژ قرمزم را به لبانم کشیدم و چشمان سیاهم را با مداد سیاه‌تر کردم . یه بلور زرد لیمویی داشتم که روی آستین‌هایش نگین‌کاری شده بود. آنرا با دامن کوتاه کلوشی که تا بالای زانوهایم می‌رسید پوشیدم . عطر خوش زنانه‌ام را زدم و از اتاق بیرون آوردم . هومن هنوز خواب بود و من باز برگشته بودم به اتاق خودم . درحالیکه با گوشی موبایلم که لعنتی هدیه‌ی خودش بود، ترانه‌ای از محسن یگانه را بلند کرده بودم و همراهش می‌خواندم ،داشتم برای خودم صبحانه حاضر می‌کردم . قصد کردم دیگر از آنروز به هتل نروم . نمی‌شد که تمام تعطیلات تابستانم را با دیدن سایه حرص بخورم . چایی دم کردم و برخلاف همیشه میز صبحانه را پشت میز سالن چیدم . کره و مربا و گردو پنیر ،خامه . نان از فریزر درآوردم و با ماکروفر گرم کردم و درحالیکه همچنان با خواننده می‌خواندم ،داشتم کم‌کم میز را تکمیل می‌کردم : _بنویس از سر خط ، بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست... بنویس که بدونه وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست... اون که گذاشت و رفت یه روز سرش به سنگ می‌خوره برمی‌گرده ... دیگه صداش نکن بذار خودش بیاد دنبالت بگرده . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 214 _آخی ...الان فکر کردی من می‌آم دنبال تو می‌گردم ؟! صدای هومن بود که از پله‌ها پایین می‌اومد و من نه نگاهش کردم و نه جوابش را دادم . رسید به میز صبحانه و سوتی زد : _چه خبره ! بی‌توجه به او لیوان چایم را گذاشتم روی میز و نشستم پشت میز که گفت : _آخی کوچولومون باز قهر کرده ... قهر نکن ناز نازی می‌خوای برات آبنبات بخرم ؟ لقمه‌ای از نان پنیر و گردو گرفتم که گفت : _چه خودشم تحویل گرفته ...چه تیپی هم زده ! خواستی بیای هتل باید آرایشت ‌رو پاک کنی . بی‌آنکه نگاهش کنم گفتم : _من هتل نمی‌آم . _واسه چی ؟! _مگه خلم که تعطیلاتم رو توی آشپزخونه سر کنم ...امروز می‌خوام برم بخیه‌ی دستم ‌رو بکشم ، بعدشم با فریبا برم خرید . _بیخود ...کارگر کم دارم می‌آی هتل . با اخم نگاهش کردم : _من کارگرت نیستم ...اصرار کنی به مادر می‌گم حالتو جا بیاره ...فهمیدی یا نه . _اوه اوه ترسیدم ...فکر کردی تو می‌تونی به من دستور بدی . _حالا که تونستم ...من هتل نمی‌آم. بعد برای حرص دادنش گوشی موبایلم را برداشتم و عمدا از پشت میز برخاستم تا دامن کوتاهم پدیدار شود و با آن دمپایی‌ها‌ی پاشنه دارم جلوی چشمش چند قدمی زدم که باز سوتی زد : _چه تیپی هم زده ! اشتباه گرفتی احمق جان .. اینجا مهمونی نیست . شماره فریبا را گرفتم و درحالیکه ته مانده‌های لقمه‌ی دهانم را قورت می‌دادم و جلوی چشمش رژه میرفتم گفتم : _الو سلام...فریبا ساعت 10 حاضری بریم . _سلام ..کجا؟ _آره عزیزم بازار که دیروز گفتم خرید دارم دیگه. _تویی نسیم ! خدا خفه‌ات کنه... تو کی دیروز گفتی خرید داری ،الان دو ماهه بهم زنگم نزدی ،آخرین روز امتحاناتم که لال بودی ! با خنده ایستادم .درست مقابل نگاه هومن و عمدا نگاهش کردم . اخمش سرجایش بود و نگاهم می‌کرد که گفتم : _پس تا ده می‌بینمت ...ببین مانتوی خنک بپوش که هوا گرمه ..قربونت عزیزم . گوشی را که قطع کردم گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 219 من سرحرفم بودم و هومن از خرید ماشین برای من حرصی . فردای همانروز سر میز صبحانه مادر‌ گفت : _هومن جان ...امروز با نسیم برو همین نمایشگاه ماشین سر خیابان اصلی یه ماشین خوب واسش بخر. _مگه من بیکارم ...خودش بره . _سر بچه‌ام کلاه نذارن . _به من ربطی نداره. _غصه نخور مادر جون، کسی سرم کلاه نمی‌ذاره . هومن دو لقمه بیشتر صبحانه نخورد و بعد رفت و من رفتم سراغ ماشین . بعد کلی دیدن و چونه زدن یه هیوندا ورنا خریدم و لاک‌پشت وار تا خونه آوردمش! خداروشکر که طول درهای پارکینگ زیاد بود! من به راحتی توانستم ماشین را درون پارکینگ بزنم . حالا دلم می‌خواست قیافه‌ی هومن را ببینم. بعداز ظهر همان روز هم کلاس تعلیم رانندگی ثبت نام کردم و با یه پوشه و یه کتاب برگشتم خانه . حالا نوبت مرحله‌ی سوم بود... یعنی تیپ و قیافه ! از لباس‌های جدیدی که خریده بودم یه بلوز سورمه‌ای که پوست تنم را سفیدتر نشان می‌داد با یه دامن کوتاه و تنگ مشکی پوشیدم و باز به همان ژست یک پا روی دیگری نشستم روی مبل جلوی تلویزیون . هومن که آمد، مادر عمدا اسپند را دود کرد و گفت : _نسیم ماشین خریده . در را با ضرب بست : _خب مارو واسه ماشینش خفه نکنید . با خنده گفتم : _مامان بعضی‌ها بدجوری حسودی می‌کنن ! کیفش را پرت کرد روی مبل تک نفره و جلوی رویم ایستاد. دو دستش را به گودی کمر زد و گفت : _زیادی داری روی اعصابم راه می‌ری . _هنوز مونده عشقم . نگاهم توی چشمانش بود که به دروغ گفتم : _میلاد رو که یادته ،می‌خوام یه شرکت بزنه که زده ، منم قراره برم اونجا کار کنم . _بیخود... _دیگه قولش رو دادم بهش . فریاد زد: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 220 _غلط کردی تو ..مگه تو صاحب نداری که سرخود واسه خودت قول دادی. سرم را جلو کشیدم و گفتم : _ببخشید صاحبم کیه الان ؟! روی پنجه‌های پایش ، کنار مبل من نشست و یه نگاه به آشپزخانه و مادر انداخت و بعد سرش را سمتم چرخاند و با انگشت اشاره‌اش تهدیدم کرد: _نسیم به قرآن صبرم تموم شده ...من تا کی با تو راه بیام ...هر غلطی که می‌خوای می‌کنی انگار نه انگار! نذار بزنم شل و پلت کنم بیافتی توی خونه . به قول خانم صامتی که می‌گفت راه آرام کردن مردان عصبانی محبت است . دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و بینی‌ام را به بینی‌اش چسباندم و با لبخند گفتم : _هر چه از دوست رسد نیکوست . نفسش را فرو خورد ولی عصبانیتش کم نشد . بلند شد نشست کنارم و آهسته غر زد : _اعصاب و روان واسم نذاشتی ...هی لجبازی هی بچه بازی ...کدوم گوری می‌خوای بری که رفتی ماشین خریدی آخه ؟! با آرامش گفتم : _عشقم من که به فکر تو بودم رفتم ماشین خریدم ...! گفتم برم ماشین بخرم تا بلکه بزنم تصادف کنم تا تو پیرهن سفیدت رو واسه مراسمم بپوشی ! کلافه دستی به صورتش کشید و زیرلب گفت : _ای خدا...به ارواح خاک بابا بری شرکت اون پسره‌ی چلغوز ، قلم پا تو می‌شکنم . باخنده گفتم : _چلغوز خوبه ، خاصیت داره . یکدفعه چشماشو بست و محکم فریاد زد: _خفه‌شو بهت می‌گم...اینقدر با من کل‌کل نکن. _چی شده باز؟ چته هومن؟ _دیوانه‌ام کرده این دختره‌ی روانی ... _درست صحبت کن ، آدم به زنش نمی‌گه روانی . _آقا من زن نخواستم ...اینو نمی‌خوام به کی باید بگم چرا ولم نمی‌کنی شما ... !همه‌اش اجبار ، اصرار ...من نمی‌خوامش . فوری گفتم : _منم همینطور. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادرسکوت کرد...نشست روی مبل و گفت : _باشه ...اصراری نیست ... اگر هر دوتون موافق هستید ،تمومش کنید ...نسیم خواستگار داره. هومن خودشو به جلو کشید : _آخه کدوم خری می‌آد خواستگاری این؟! مادر عصبی نگاهش کرد: _درست حرف بزن ...اومده ...همون آقا میلاد ...گفتم نامزد داره ولی دست بردار نیست ! هومن از جا برخاست و فریاد زد : _می‌ذاشتید سال دیگه می‌گفتید ! _بشین الکی داد و قال نکن...تو که نمی‌خواهیش پس چه فرقی می‌کنه برات که می‌گفتم یا نه ! هومن حرصی سرش را سمتم چرخاند و محکم با پایش به ساق برهنه‌ی پایم زد: _تو باهاش حرف زدی . با دلخوری سکوت را اختیار کردم که فریاد زد : _با توام ؟ _هنوز نه .... _هنوز نه ...! باشه ...باشه....من می‌دونم و تو و اون چلغوز ! صبر کن . و با چند قدم تند رفت سمت پله‌ها که مادر گفت : _بیخودی غیرتی نشو...آدم واسه کسی غیرتی می‌شه که یه نسبتی باهاش داشته باشه ، تو که می‌گی تموم بشه واسه چی داری حرص می‌خوری . صدای کوبیده شدن در اتاق هومن پایان صحبت ما شد که مادر آهسته خندید و رو به من گفت : _ببین چه مغروریه!... بعد چشمکی زد و ادامه داد: _ولی دلش پیش توئه‌ها. آهی کشیدم و زیرلب گفتم : _فکر نکنم . حالا دیگه مادر هم با هومن لج کرده بود. هومن تا سر شام از اتاقش بیرون نیامد. سر شام من و مادر سفره را چیدیم که مادر گفت: _برو صداش کن . _من! _آره دیگه ..برو... بعد دستی به موهایم کشید و گفت : _چقدر هم ماه شدی امشب ! با تعریف مادر شیر شدم . رفتم سمت اتاقش در زدم و درو باز کردم . دراز کشیده بود روی تخت و زانو چپش را خم کرده بود و پای راستش را روی آن انداخته بود. سیگاری هم بین انگشتان دستش بود که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _اگه کامل دیدتو زدی ،حرفتو بزن. _شام حاضره. سرش را بالا گرفت و دود سیگارش را سمت سقف فوت کرد: _خیلی روی اعصابمی نسیم ...این روزا مواظب خودت باش تا یه بلایی سرت نیاوردم . _من روی اعصابتم !؟واقعا ؟! جالبه ! وارد اتاقش شدم و در را پشت سرم بستم : _می‌دونی چیه .. تو خیلی روی اعصابمی .. تو عاشق شدی.. من اینو مطمئنم .. اما انکار می‌کنی واسه اون هتل کوفتی که چشمت‌رو کور کرده. فوری با یه حرکت نشست روی تخت و چهار زانو زد : _تو چی احمق جان ...تو که زودتر از من باختی چرا حساب بانکیتو به من ندادی ؟! تازه رفتی حیف و میلش هم کردی ... هیوندا ورنا خریدی که چی بشه ؟! بزنی تو در و دیوار داغونش کنی ؟ _آره اصلا دوست دارم داغونش کنم . ازجا برخاست و سمتم اومد . چسبیدم به دیوار که عمدا اونقدر بهم نزدیک شد که هیچ فاصله‌ای بینمان نماند، بعد سر خم کرد پایین و گفت : _حساب بانکیتو من بُردم ...اینو بفهم . _نه...نمی‌فهمم...واسه رام کردن تو گفتم دوستت دارم... مگه من خر باشم که عاشق یه آدم آهنی بشم ! گوشه‌ی لبش بالا رفت : _خر که هستی چون عاشق شدی ...می‌دونم . _از کجا؟! چشمانم را قفل چشمانش کردم که سر خم کرد و لبانم را محکم بوسید. نقطه ضعفم را می دانست...سر بلند کرد و گفت : _از همینجا . متعجب نگاهش می‌کردم که با یه لبخند کش‌دار گفت : _با یه بوسه نفست تند می‌شه، با یه بوسه ضربان قلبت بالا می‌ره ، با یه بوسه سرخ می‌شی ...عاشق شدی بدبخت چرا حاشا می‌کنی ؟ من بُردم ..حساب بانکیتو می‌خوام . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝