eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _اگه آیفونو روشن کنی میبینی . با ذوق دویدم سمت آیفون و دکمه ی تصویر رو زدم . حسام توی صفحه ی سیاه و سفیدش ظاهر شد که گفتم : _بیا بالا. دکمه ی باز شدن درو زدم و در مقابل نگاه های بقیه گفتم : _حسامه . وقتی دُز بالای تعجب رو توی چشمای همه دیدم تازه متوجه شدم که چرا باید من براي اومدن حسام ذوق کنم ؟ لبخندم رو با سرفه ای از روی لبام بُر زدم و گفتم : _مامان ... بوی برنج بلند شد . بعد در ورودی خونه رو باز کردم و توی چهار چوبش به انتظار حسام ایستادم . از پله ها بالا میومد که دوباره لبخندم روی لبام ظاهر شد . سرکی به راهرو کشیدم . دیدمش که با انگشتی که روی بینی گذاشته بود ، اشاره به سکوت کرد. همون موقع بود که چشمم به عمو سعید افتاد . لبخندم رو جمع و جور کردم و بلند گفتم : _سلام عمو بفرمایید. نگاه مهربونش رو به من دوخت : _به به خانم خانما ... کجایی؟ شب دعوتی ما توی باغ که شام نخورده رفتی . چشمم همون لحظه به زن عمو فرنگیس روشن شد . پوزخندی بی اختیار روی لبم اومد: _خب دیگه زن عمو خودش میدونه چرا رفتم ، مجبور شدم ، مگه نه زن عمو ؟ روی یه پله ی آخر ایستاد و کیف کوچک ورنی اش رو انداخت روی ساعد دستش و دستش رو توی هوا تکون داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همین که منشی اسم مرا صدا زد حس کردم قلبم ایستاد . فشاری به سرانگشتان دست هومن دادم : _هومن. _ای بابا می‌گم نترس دیگه . دستم را رها نکرد و همراهم آمد . دکتر پشت میز بزرگی که جلوی رویش بود نشسته بود که هومن با یک سلام برگه‌ی آزمایش را روی میزش گذاشت و من فقط صدای تپش‌های بلند قلبم را می‌شنیدم . دکتر با دقت تمام گزینه‌ها را نگاه کرد و به برگه‌ی آخر رسید . همان جایی که مهر و امضای سیاه و سفید آزمایشگاه نشان می‌داد که برگه‌ی آزمایش کپی است . نفسم تند شده بود که باز هومن فشاری به دستم داد و دکتر گفت : _بله ...آزمایش مشکوکه و باید اسکن بشن... براتون می‌نویسم که تا هفته آینده جوابش‌رو برام بیارید. چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم که دکتر ادامه داد: _دفعه‌ی بعدی اصل برگه‌ی آزمایش‌رو هم برام بیارید . همانطور که چشمانم هنوز بسته بود،باز نفسم بین دنده‌های قفسه‌ی سینه‌ام گیر کرد. هومن سرش را نزدیک گوشم آورد: _مگه این برگه‌ی آزمایشت کپیه ؟ چشم بسته فقط گفتم : _حالم بده . دکتر برگه‌ی معرفی برای اسکن را نوشت و از مطب بیرون آمدیم . دعا دعا می‌کردم هومن متوجه نشود ولی مگر ممکن بود! تمام طول راه را سکوت کرد، اما عمیقا درفکر بود! به خانه که رسیدیم تا او بخواهد ماشین را وارد پارکینگ کند ،از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . پله ها را بالا رفتم و برگه‌ی اصلی آزمایش را از کیفم برداشتم تا مخفی کنم که سر رسید . فوری دو دستم را پشت کمرم زدم و گفتم : _سرم درد می‌کنه ،می‌خوام بخوابم . _بخواب من به تو کاری ندارم ...برگه‌ی اصلی آزمایشت‌ رو بده به من ، بگیر بخواب . _نمی‌دونم کجاست . _نمی‌دونی ؟! قدمی جلو آمد که با ترس به عقب گام برداشتم . نگاهش با آن اخمی که بیشتر به شکی می‌ماند که در ذهنش ایجاد شده پرسید: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝