رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت208
_نیا ... به درک ... منم میرم سر همین خیابون وا میایستم ... اومدی که اومدی وگرنه اونقدر وا میایستم تا هر ماشینی رد بشه واسم بوق بزنه و یه متلک بارم کنه ... ببینم غیرتت کجا رفته که میذاری من تا آخر شب سر خیابون وایستم .
گفتم ، الانه که باز مثل روزی که با کوروش دعواش شد ، سرم داد بزنه که یکدفعه صدای خنده اش شوکه ام کرد:
_نرو ... میآم ...
انگار دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش که با حرصی که لحن صدامو عوض کرده بود گفتم:
_اِ ... چی شد ؟
- وقتی تو با اون تیپ و قیافه و اون صدلی پر نازت بری سرکوچه ... من دق می کنم اگه یکی بهت یه حرفی بزنه ... میآم دلبر جان .... ولی الان نه ، یه ساعت دیگه.
و قطع کرد . صدای پشت سر هم بوق اِشغال ، دستمو شل کرد.
گوشی ام افتاد روی تخت و پاهام سست شد . خودمم انداختم روی تخت و وا رفتم .
بیا دیوونه ... بیا که دوای قلبم توئی ...تو با اون چشمای سیاهت که منو عاشق شب های تاریک و ظلمانی کردی .حالا دیگه ماه توی چشمای تو قشنگه نه تو آسمون ... من عاشق شب شدم . عاشق شب .
گفت میآد ولی نه تا یه ساعت دیگه . حاضر شدم . نیومد . یه بلوز کرپ آبی نفتی پوشیدم با دامن کلوش بلند.
مادرم کارش تموم شد ولی نیومد . پدر رسید . حسام نیومد . دایی و زن دایی اومدند ، حسام نیومد . دلشوره گرفتم .دوباره زنگ زدم به موبایلش :
_الو حسام .
-جانم .
تو دلم گفتم " جانتو خرج من نکن " :
_بیا دیگه قول دادی میآی ... میآی یا حاضر شم برم سر خیابون ؟
خندید:
_نه الهه جان ... نرو اومدم .
-کجایی هی میگی اومدم اومدم؟
خندید:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت208
_بابا هنوز ساعت نه صبحه که !
_پس ساعت باید چند باشه؟! تا صبحانه بخوریم و بریم کلی طول میکشه ..بلند شو .
خودش میز صبحانه را چید و خودش تند و تند لقمه گرفت .
هم برای من هم برای خودش و من فقط یه دعا را در دلم مدام تکرار میکردم ؛
"خدایا این رفتارش عوض نشه..."
کپی جواب آزمایش را برداشتم و براه افتادیم ...دلشوره داشتم ...آنقدر که حس میکردم تمام صبحانهای که خوردم پشت حلقم آمده تا بالا بیاورم .
چند باری هم از شدت استرس عق زدم که هومن متوجه شد.
_خوبی ؟
به زحمت سر تکان دادم که گفت:
_چیزی نیست... اگه حالت بد شد سرتو خم کن روی کف ماشین بالا بیار...ماشینو میدم کارواش.
بالا نیاوردم ولی اضطراب رهایم نکرد.
دیگر صدایم به ناله رسیده بود:
_هومن تورو خدا بیخیال شو .
_ازچی میترسی تو؟
_از دکتر، از دارو، از همه چی .
_ترس نداره که .
_هومن ارواح خاک بابا...
_اَه قسم نده تو هم .
کلافه زیر لب گفتم :
_خدایا چه غلطی کردم من !
اگه بفهمه پوستمو میکنه .
به دکتر رسیدیم . باهمان دلشوره و با همان خواهشها.
روی صندلی انتظار سالن مطب نشسته بودیم که دستش را گرفتم و برای آخرین بار گفتم :
_هومن خواهش میکنم بیا برگردیم خونه ...جان من.
_دیوونه شدی تو ! دو روزه دنبال دکترم ... به زور این نوبت رو گرفتم... اونوقت میگی برگردیم !
نگاه مضطربم را در چشمانش قفل زدم :
_هومن جان من ..حالم بده...برگردیم .
-چته تو! ازچی میترسی آخه !؟مگه بچه کوچولویی !
بعد برای آرامشم دو دستی دستم را با دستان گرمش فشرد.
فکر میکرد،از سختی بیماری و درمان میترسم اما من از آشکار شدن حقیقت میترسیدم .
که سخت نبود.دیدن برگهی کپی از یک جواب آزمایش که مهر و امضای آزمایشگاه سیاه و سفید افتاده بود و خودش نشان میداد که اصل جواب آزمایش نیست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝