eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _نیا ... به درک ... منم میرم سر همین خیابون وا میایستم ... اومدی که اومدی وگرنه اونقدر وا میایستم تا هر ماشینی رد بشه واسم بوق بزنه و یه متلک بارم کنه ... ببینم غیرتت کجا رفته که میذاری من تا آخر شب سر خیابون وایستم . گفتم ، الانه که باز مثل روزی که با کوروش دعواش شد ، سرم داد بزنه که یکدفعه صدای خنده اش شوکه ام کرد: _نرو ... میآم ... انگار دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش که با حرصی که لحن صدامو عوض کرده بود گفتم: _اِ ... چی شد ؟ - وقتی تو با اون تیپ و قیافه و اون صدلی پر نازت بری سرکوچه ... من دق می کنم اگه یکی بهت یه حرفی بزنه ... میآم دلبر جان .... ولی الان نه ، یه ساعت دیگه. و قطع کرد . صدای پشت سر هم بوق اِشغال ، دستمو شل کرد. گوشی ام افتاد روی تخت و پاهام سست شد . خودمم انداختم روی تخت و وا رفتم . بیا دیوونه ... بیا که دوای قلبم توئی ...تو با اون چشمای سیاهت که منو عاشق شب های تاریک و ظلمانی کردی .حالا دیگه ماه توی چشمای تو قشنگه نه تو آسمون ... من عاشق شب شدم . عاشق شب . گفت میآد ولی نه تا یه ساعت دیگه . حاضر شدم . نیومد . یه بلوز کرپ آبی نفتی پوشیدم با دامن کلوش بلند. مادرم کارش تموم شد ولی نیومد . پدر رسید . حسام نیومد . دایی و زن دایی اومدند ، حسام نیومد . دلشوره گرفتم .دوباره زنگ زدم به موبایلش : _الو حسام . -جانم . تو دلم گفتم " جانتو خرج من نکن " : _بیا دیگه قول دادی میآی ... میآی یا حاضر شم برم سر خیابون ؟ خندید: _نه الهه جان ... نرو اومدم . -کجایی هی میگی اومدم اومدم؟ خندید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _بابا هنوز ساعت نه صبحه که ! _پس ساعت باید چند باشه؟! تا صبحانه بخوریم و بریم کلی طول می‌کشه ..بلند شو . خودش میز صبحانه را چید و خودش تند و تند لقمه گرفت . هم برای من هم برای خودش و من فقط یه دعا را در دلم مدام تکرار می‌کردم ؛ "خدایا این رفتارش عوض نشه..." کپی جواب آزمایش را برداشتم و براه افتادیم ...دلشوره داشتم ...آنقدر که حس می‌کردم تمام صبحانه‌ای که خوردم پشت حلقم آمده تا بالا بیاورم . چند باری هم از شدت استرس عق زدم که هومن متوجه شد. _خوبی ؟ به زحمت سر تکان دادم که گفت: _چیزی نیست... اگه حالت بد شد سرتو خم کن روی کف ماشین بالا بیار...ماشینو می‌دم کارواش. بالا نیاوردم ولی اضطراب رهایم نکرد. دیگر صدایم به ناله رسیده بود: _هومن تورو خدا بی‌خیال شو . _ازچی می‌ترسی تو؟ _از دکتر، از دارو، از همه چی . _ترس نداره که . _هومن ارواح خاک بابا... _اَه قسم نده تو هم . کلافه زیر لب گفتم : _خدایا چه غلطی کردم من ! اگه بفهمه پوستمو می‌کنه . به دکتر رسیدیم . باهمان دلشوره و با همان خواهش‌ها. روی صندلی انتظار سالن مطب نشسته بودیم که دستش را گرفتم و برای آخرین بار گفتم : _هومن خواهش می‌کنم بیا برگردیم خونه ...جان من. _دیوونه شدی تو ! دو روزه دنبال دکترم ... به زور این نوبت ‌رو گرفتم... اونوقت می‌گی برگردیم ! نگاه مضطربم را در چشمانش قفل زدم : _هومن جان من ..حالم بده...برگردیم . -چته تو! ازچی می‌ترسی آخه !؟مگه بچه کوچولویی ! بعد برای آرامشم دو دستی دستم را با دستان گرمش فشرد. فکر می‌کرد،از سختی بیماری و درمان می‌ترسم اما من از آشکار شدن حقیقت می‌ترسیدم . که سخت نبود.دیدن برگه‌ی کپی از یک جواب آزمایش که مهر و امضای آزمایشگاه سیاه و سفید افتاده بود و خودش نشان می‌داد که اصل جواب آزمایش نیست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝