eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 از اینکه یه مدتی بود دیگه هیچ حد و حدودی براش قایل نبودم ، اونقدر راضی بودکه از اینکارا زیاد می کرد .همین هایی که یکدفعه منو توی آغوشش بکشه و ببوسه . منم راضی بودم گرچه برای فریب افکارش غر می زدم ولی از ته دل می خواستم که توی آغوشش باشم . با دستاش محاصره ام کرد که گفتم : -حسام به قرآن الان مامانم میآد ایندفعه دیگه لو می ریم . با شیطنت گفت: _لو بریم .... بذار همه بدونن الهه ی منی . -دیوونه ... ولم کن الان میآد ظرف های کاهو رو ببره . -باید بوسم کنی تا ولت کنم . -ای بابا ، تو که همین چند دقیقه پیش یه بوسه ازم گرفتی ! -اون واسه شرطی بود که باختی . با لبخند اخم کردم : _خیلی خب ... ولی لب ، نه ، صورت . سرش رو کج کردم سمت صورتم تا گونه اش رو ببوسم . تا لب هام رو جلو بردم تا مهر بزنم به گونه اش ، سرش رو فوری چرخوند و لب هام رو باز برای بار دوم شکار کرد . از گرمای عشقش تب کردم و قبل از اونکه صدای تپش های بلند قلبم رو بشنوه ،سرم رو عقب کشیدم و با اخم گفتم : _پررو ... اینم که لب شد ! تو گولم زدی. خندید : _سرم بی اختیار چرخید ...اتفاق بود. -اتفاق بود ! ...سعی کن دیگه از این اتفاق ها نیافته . فوری از حصار دستاش فرار کردم و گفتم : _حسام ... داری خیلی پیشرفت میکنیم ... می ترسم نشه سر وقتِ وقتش که برسه ... می خواستم فقط عکس العملش رو ببینم که نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب اول که همه‌ی ما خسته‌ی راه بودیم . مادر اتاقش را به من و هومن داد و برای خواب به اتاق هومن رفت . من خسته بودم و خوابم می‌آمد ولی انگار هومن اصلا ! لبه‌ی پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید . هر کاری کردم خوابم نبرد ! نشستم روی تخت و نگاهش کردم . نگاهش با من همراه شد : _ بوی سیگارم اذیتت می‌کنه ؟ _ نه ..چرا نمی‌خوابی ؟! _ نمی‌دونم ،خوابم نمی‌آد. _ خسته‌ای ،رانندگی کردی ،باید بخوابی . سرش رو بالا گرفت و دود سیگارش را به سمت سقف داد : _ فکرم مشغوله. با لبخند پرسیدم : _ مشغول من ؟ تلخندی زد و دست دراز کرد ،لپم را کشید : _ بخواب شیطون .. خواست دستش را پس بکشد که گرفتم و با کمکش برخاستم . او ایستاده کنار تخت و من روی دوزانو بلند شدم روی تخت تا هم قدش شوم . مقابلش ایستادم و با لبخند به صورتش خیره شدم ...چرا ...چرا عاشقش شدم !؟حتم داشتم جواب این سوال خیلی تفصیل داشت . که یکیش همان چهره‌ی پر جذبه‌ای بود که داشت . مردانه و پرجذبه و در عین حال پشت این جذبه ،مهربانیش مخفی شده بود ! دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با شوقی که باید کور می‌شد تا دستم را نخواند پرسیدم : _ نگران منی ؟ _ نه بابا...نگران تو چرا ؟! _ پس واسه چی خوابت نمی‌بره ! سیگارش را بهانه کرد تا از دستم فرار کند . سیگارش را خاموش کرد و درون سطل آشغال انداخت . و همان کنار سطل آشغال ایستاد و گفت : _ بگیر بخواب ،من می‌خوام برم قدم بزنم . _ منم بیام ؟ عصبی شد : _ بگیر بخواب بچه ...دو دقیقه نمی‌تونیم تنها باشیم ؟ دلخور دراز کشیدم روی تخت که گفت : _ خیلی خب بابا ...بیا . فوری از تخت پایین پریدم که گفت : _ خب حالا یواش چه خبرته ! پیاده روی خوبی بود گرچه بیشتر در سکوت گذشت . اما همین که دستم را گرفته بود، برایم کافی بود. هومنی که هیچ وقت تا آنشب کنار من اینگونه قدم نزده بود ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝