رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت203
از اینکه یه مدتی بود دیگه هیچ حد و حدودی براش قایل نبودم ، اونقدر راضی بودکه از اینکارا زیاد می کرد .همین هایی که یکدفعه منو توی آغوشش بکشه و ببوسه . منم راضی بودم گرچه برای فریب افکارش غر می زدم ولی از ته دل می خواستم که توی آغوشش باشم . با دستاش محاصره ام کرد که گفتم :
-حسام به قرآن الان مامانم میآد ایندفعه دیگه لو می ریم .
با شیطنت گفت:
_لو بریم .... بذار همه بدونن الهه ی منی .
-دیوونه ... ولم کن الان میآد ظرف های کاهو رو ببره .
-باید بوسم کنی تا ولت کنم .
-ای بابا ، تو که همین چند دقیقه پیش یه بوسه ازم گرفتی !
-اون واسه شرطی بود که باختی .
با لبخند اخم کردم :
_خیلی خب ... ولی لب ، نه ، صورت .
سرش رو کج کردم سمت صورتم تا گونه اش رو ببوسم .
تا لب هام رو جلو بردم تا مهر بزنم به گونه اش ، سرش رو فوری چرخوند و لب هام رو باز برای بار دوم شکار کرد .
از گرمای عشقش تب کردم و قبل از اونکه صدای تپش های بلند قلبم رو بشنوه ،سرم رو عقب کشیدم و با اخم گفتم :
_پررو ... اینم که لب شد ! تو گولم زدی.
خندید :
_سرم بی اختیار چرخید ...اتفاق بود.
-اتفاق بود ! ...سعی کن دیگه از این اتفاق ها نیافته .
فوری از حصار دستاش فرار کردم و گفتم :
_حسام ... داری خیلی پیشرفت میکنیم ... می ترسم نشه سر وقتِ وقتش که برسه ...
می خواستم فقط عکس العملش رو ببینم که نذاشت حرفم تموم بشه و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت203
شب اول که همهی ما خستهی راه بودیم .
مادر اتاقش را به من و هومن داد و برای خواب به اتاق هومن رفت .
من خسته بودم و خوابم میآمد ولی انگار هومن اصلا !
لبهی پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید .
هر کاری کردم خوابم نبرد !
نشستم روی تخت و نگاهش کردم .
نگاهش با من همراه شد :
_ بوی سیگارم اذیتت میکنه ؟
_ نه ..چرا نمیخوابی ؟!
_ نمیدونم ،خوابم نمیآد.
_ خستهای ،رانندگی کردی ،باید بخوابی .
سرش رو بالا گرفت و دود سیگارش را به سمت سقف داد :
_ فکرم مشغوله.
با لبخند پرسیدم :
_ مشغول من ؟
تلخندی زد و دست دراز کرد ،لپم را کشید :
_ بخواب شیطون ..
خواست دستش را پس بکشد که گرفتم و با کمکش برخاستم .
او ایستاده کنار تخت و من روی دوزانو بلند شدم روی تخت تا هم قدش شوم .
مقابلش ایستادم و با لبخند به صورتش خیره شدم ...چرا ...چرا عاشقش شدم !؟حتم داشتم جواب این سوال خیلی تفصیل داشت .
که یکیش همان چهرهی پر جذبهای بود که داشت .
مردانه و پرجذبه و در عین حال پشت این جذبه ،مهربانیش مخفی شده بود ! دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با شوقی که باید کور میشد تا دستم را نخواند پرسیدم :
_ نگران منی ؟
_ نه بابا...نگران تو چرا ؟!
_ پس واسه چی خوابت نمیبره !
سیگارش را بهانه کرد تا از دستم فرار کند .
سیگارش را خاموش کرد و درون سطل آشغال انداخت .
و همان کنار سطل آشغال ایستاد و گفت :
_ بگیر بخواب ،من میخوام برم قدم بزنم .
_ منم بیام ؟
عصبی شد :
_ بگیر بخواب بچه ...دو دقیقه نمیتونیم تنها باشیم ؟
دلخور دراز کشیدم روی تخت که گفت :
_ خیلی خب بابا ...بیا .
فوری از تخت پایین پریدم که گفت :
_ خب حالا یواش چه خبرته !
پیاده روی خوبی بود گرچه بیشتر در سکوت گذشت .
اما همین که دستم را گرفته بود، برایم کافی بود.
هومنی که هیچ وقت تا آنشب کنار من اینگونه قدم نزده بود !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝