eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تمام طول راه به این فکر می‌کردم که یک مدیر لال مورد تمسخر همه‌ی کارکنان هتل واقع می‌شه ! پس باید سکوتم را می‌شکستم و اینکه چه حرف‌هایی باید می‌زدم یا چطور با بقیه باید برخورد می‌کردم، کمی در وجودم اضطراب ایجاد کرده بود. به هتل که رسیدیم همراه هومن وارد شدم و دنبالش رفتم . سمت اتاقش رفت و کیفش را گذاشت و کتش را درآورد و بعد باز با همان لبخند روی صورتش که حالا محسوس‌تر شده بود،مقابلم ایستاد: _آماده‌ای ؟ سرم را با ذوق تکان دادم که گفت: _پس دنبالم بیا. همراهش رفتم .از پله‌ی پشت سالن بزرگ انتظار به سمت زیر زمین رفت و من همچنان دنبالش . متعجب شدم اما نه سکوتم را شکستم نه اعتراض کردم . وارد آشپزخانه‌ی هتل شدیم و همان جلوی در آشپزخانه ایستاد و در میان سر و صدای قابلمه و گاز و بشقاب‌ها گفت : _سلام صبح بخیر ...می‌خوام خانم نسیم افراز رو بهتون معرفی کنم . شانه‌هایم را بالا گرفتم و کمرم را صاف کردم . چیزی که در آن لحظه تمام توجه‌ام را به خود معطوف کرده بود این بود ، که در ظاهرم نقصی وجود نداشته باشه . نگاهم روی کارکنان زن و مردی بود که همگی با پیشبندهای سفید جلو آمدند و هومن بلند گفت : _آقای کاملی ..سرآشپز هتل هستند. و بعد با دست به مرد جوانی اشاره کرد که تنها سری خم کرد مقابلم و نگاهش همچنان متعجب روی صورتم ماند و من بی‌صبرانه منتظر بیان رسمی مدیریت بودم و در افکار پریشان و پر استرسم ، دنبال کلماتی که با آن سکوت چهل روزه‌ام را بشکنم که هومن گفت : _خانم افراز از امروز توی آشپزخانه با شما همکاری می‌کنند. وا رفتم ! نگاهم فوری برگشت سمت هومن که نگاهم کرد و با لبخندی که حالا مفهومش برایم آشکار شده بود گفت : _وظایفتون رو از آقای کاملی دریافت می‌کنید . و به سرعت از آشپزخانه خارج شد . دنبالش دویدم و قبل ازپله ها، دور از دید آشپزخانه ،مچ دستش را محکم گرفتم . سر برگرداند که با اخم نگاهش کردم که با خنده گفت : _گفته بودم به من اعتماد نکن ...نگفتم ؟ خنده‌اش را جمع کرد و با جدیت ادامه داد: _حالا برگرد سر کارت ..کار خوبیه ، لااقل واسه تعطیلات تابستانت به درد می‌خوره. مچ دستش را محکم از دستم کشید و رفت چشمانم را یک لحظه بستم و هر چی کلمات ناسزا در دایره‌ی تاریک لغات ذهنم بایگانی بود، نثارش کردم. اجباری به ماندنم نبود ولی حس انتقامی که در وجودم شعله میکشید ، مجبورم کرد فعلا بمانم به قصد تلافی. ناچارا برگشتم به آشپزخانه آقای کاملی با ورودم ،جلو آمد و نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : ما اینجا لباس کار نداریم ،فقط یه پیشبند ساده است لطفا از فردا لباس مناسب کار بپوشید ... کفشتون هم نامناسبه .. پا درد می‌گیرید...از فردا بیشتر به این مسئله دقت کنید ....خانم جامی ....یه کمد و پیشبند به خانم بدید . دختر جوانی سمتم امد و درحالیکه دستکش‌های مخصوص شستن ظرف‌ها را از دستش بیرون می‌کشید گفت : _دنبالم بیا . همراهش رفتم .مرا سمت رختکن هتل برد و یکی از کمدهای خالی کارکنان را به من داد و بعد با آن چشمان درشتش خیره‌ام شد: _چندسالته ؟ سکوت کردم که متعجب شد ولی اینرا به پای خجالتی بودنم گذاشت و گفت : _این کمد توئه ...و سایلت رو بذاز اینجا و بیا تا بهت یه پیشبند بدم . بعد گوشه‌ی شالم را گرفت و نگاهی دقیق به جنس مرغوبش انداخت: _با این تیپ اومدی توی آشپزخونه کار کنی ؟ سکوتم باعث پوزخندش شد.از کنارم گذشت که حرصی دستم را مشت کردم و کف دست دیگرم کوبیدم و تو دلم باز یه لقب هم شان هومن را بهش نسبت دادم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سیب زمینی پوست بگیر ،خیار رنده کن ،هویج خرد کن ،کاهو بشور و این گونه مدیریت هتل به من سپرده شد. تا بعد ازظهر که تمام کارها به اتمام رسید ،خسته با تنی کوفته .انگشتانی که از شدت پوست گرفتن سیب زمینی و هویج و بادمجان ،پوست پوست شده بود و پاهایی که ذوق ذوق می کرد، به زحمت خودم را به ماشین رساندم . هومن هنوز نیامده بود و من تکیه به ماشین منتطرش شدم که گوشی‌ام زنگ خورد.خود نامردش بود. تماس را وصل کردم که با کمال پرروئی گفت : _سلام عشقم ؟ یه لحظه زبانم باز شد که بگم : _ای کوفت عشقم ...که فوری لبانم رو روی هم گذاشتم و فقط صدا"ای" اول جمله در گوشی پخش شد .خندید : _آخی توی دستشوئی هستی ؟بد موقع زنگ زدم ...راحت باش راحت باش ... مواظب باش فقط گوشیتو نندازی توی چاه فاضلاب هتل . و بعد تماس رو قطع کرد که حرصی گوشی رو انداختم توی کیفم و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین کردم : _نزن! صدای دزدگیرش بلند می‌شه . سرم چرخید .خودش بود.عصبی نگاهش کردم که با یه لبخند ،سر حال و شوخ گفت : _چطوری از دستشویی هتل پریدی اینجا ؟! دندان‌هایم داشت زیر فشار فکم خرد می‌شد . که نشست پشت فرمان و من هم به تبع او نشستم . با حرص کیفم را روی پاهایم زدم که پر انرژی گفت : خب روز اول مدیریت چطور بود؟ یکدفعه دهانم باز شد سرم چرخید سمتش که بگویم خیلی بیشعوری که سرش را کج کرد طرفم و ابرویی بالا انداخت: _جان ،نمی شنوم صداتو ...بلندتر بگو. و وقتی لبانم محکم روی هم چفت شد ،مشتاقانه بلند خندید و راه افتاد. چسبیدم به صندلیم و سرم را کج کردم سمت پنجره که باز پرسید : -خب سِمت شما توی آشپزخانه چیه ؟ ظرفشوری ،یا خردکن . جوابش سکوتم بود که بازخندید : هر سمتی که داری ،مبارکت باشه عشقم . عشقم را کشیده گفت با شینی که بدجوری می‌زد و قلبم را بدجوری سوزاند. سکوتم را که دید دست دراز کرد و دستم را گرفت . سرم با اینکارش با تعجب چرخید سمتش .نگاهی به کف دستانم کرد و بعد کف دستم را بوسید . یه لحظه نفسم حبس سینه‌ای شد که تا قبل از آن ،بدجوری از تمسخرش به درد آمده بود که گفت : _می‌گن باید دست کارگرا رو بوسید . با شنیدن این جمله‌اش و خنده‌ای که به آن وصلش کرد،آنقدر عصبی شدم که دستم را از میان دستش کشیدم و یه مشت حواله ی بازویش کردم .آخ بلندی سر داد و باز خندید : _وای از خنده داشتم می‌مردم ..چنان با جذبه داشتی به کارگرا نگاه می‌کردی که یه لحظه خود جناب کاملی هم شک کرد که نکنه یه مقام رسمی ،یه بازرسی یه آدم مهمی اومده بازدید ...وای خیلی با حال بود . داشتم لبم را محکم می‌گزیدم تا سرش فریاد نزنم و انگار او همین را می دانست که همچنان ادامه می‌داد. دلم می‌خواست که از فردا همراهش نروم ولی فرصت خوبی بود که حالا توی هتل بودم یه جوری تلافی می‌کردم . شاید فقط به همین دلیل بود که با همه‌ی خستگی‌ام فردای آنروز با یک تیپ ساده و کفش راحتی همراهش رفتم . بماند که باز چقدر با مقایسه‌ی تیپ دیروز و امرزم مرا مسخره کرد و من با سکوتم فقط حرص خوردم ولی داشتم در همان سکوت به نقشه‌ای فکر می‌کردم که حال این مغرور خودخواه را جا بیاورم. با رسیدن به هتل فاتحه‌ی دستانم را خواندم . اگر قرار بود هر روز پوست کن سیب‌زمینی و هویج و بادمجان باشم تمام سرانگشتانم زخم می‌شد. وسایلم را در کمدم گذاشتم و پیشبند بستم و بی‌هیچ حرفی رفتم سراغ سیب‌زمینی‌ها که آقای کاملی سراغم آمد و گفت : _آقای رادمان به من گفتن شما می‌تونید سوپ درست کنید ،درسته ؟ فوری سرتکان دادم که گفت : _سوپ با شما. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور یکدفعه چی شد که از یک کارگر ساده توی آشپزخانه رسیدم به سمت آشپزی نمی‌دانم! ولی از همان روز دوم ،درست کردن سوپ هتل به عهده‌ی من شد . کار سختی نبود.اضافه‌ی برنج پخته‌ی شب قبل ،آب مرغ پخته شده‌ی دیروز ،هویج و کرفس و مخلفات سالادهای سلف همگی را به من می‌دادند و من سوپ درست می‌کردم و عجب سوپی هم می‌شه .روز دوم با تشکر ویژه‌ی آقای کاملی می‌گفت که چند نفر از مهمانان هتل بخاطر کمی سوپ اعتراض کردند، در حالیکه سوپ کم نبود، مقدارش همیشه همان قابلمه‌ی بزرگ 14 نفره بوده ولی این خوشمزگی سوپ بوده که بعضی‌ها فقط سوپ خوردند و در نتیجه سوپ سرمیز سلف زودتر ازسالادها به پایان رسیده . این پست جدید گر چه با تشویق آقای کاملی باعث ذوقم شد ولی با حسودی خانم جامی که حالا اسم کوچکش را هم می‌دانستم ،سایه و کنایه‌هایش کمی زهرمارم شد : _چه خبره یه روزه سوپ هتل رو دادن به تو...من شش ماهه اینجا کار می‌کنم هنوز پای ظرفشویی هستم! توجهی نکردم ولی خوب فهمیدم که اگر آدمی لال باشد ولی کر نباشد ، چقدر سخت است .کاش لااقل همانطور که نمی‌توانستم جوابش را بدهم لااقل حرف‌هایش را هم نمی‌شنیدم . البته با مسافرت آخر هفته ،و رفتن یک هفته‌ای به مرخصی ،قطعا کنایه‌هایش از یادم می‌رفت . بعد از امتحانات سخت دانشگاه واقعا به مسافرت نیاز داشتم . در طول راه ،با سکوت من،فقط مادر و هومن بودند که حرف می‌زدند. حرفشان بر سر کلبه‌ی شکاری پدربود. جایی که 20 کیلومتری با خانه‌ی آقاجان فاصله داشت . جایی روی تپه های دشت بزرگی که مادر می‌گفت،کبک و تیهو زیاد دارد. و اصرار داشت که هومن برود و تمام وسایل کلبه که یادگاری از پدر بود را بردارد و کلبه را تخلیه کند. یادم بود که در کودکی یکبار کلبه‌ی شکاری پدر را دیده بودم . حتی خاطره‌اش هم برایم جذابیت داشت خیلی دوست داشتم که دوباره ببینمش ، برای همین وسط صحبت های هومن و مادر، سرم چرخید سمت مادر. مادر صندلی عقب نشسته بود که کف دو دستانم را به هم چسباندم و مقابل صورتم گرفتم . مادرمتعجب نگاهم کرد: _چی شده ؟ هومن پوزخند زد و گفت : _می گه اونم بیاد. _چه خوب فهمیدی تو! من که هیچی نفهمیدم . هومن جواب داد: _دیگه وقتی یه استاد دانشگاه یا یه مدیر هتل هر روز با یه آدم لال در ارتباط باشه ،می‌فهمه دیگه . سرم از کنار شانه سمتش چرخید و از حرفش اخمی کردم که مادر گفت : _سرده نسیم جان ...نگاه نکن اینجا هوا گرمه و تابستانه، اونجا خیلی سرده ...یخ می‌زنی. باز خواهش کردم که هومن گفت : _آره سرده ...بذار هومن بره سینه پهلو کنه بیاد....خب بذار بیاد دیگه .فوقش سینه پهلو می‌کنه می‌میره. مادر محکم زد روی شانه‌ی راست هومن: _اِ...توام...خیلی خب برید ،با هم برید ،پتو هم ببرید ، یه غذایی هم ببرید که لااقل دور هم بهتون خوش بگذره . هومن سرش رو جلو کشید و از آینه‌ی وسط به مادر نگاه کرد: چی خوش بگذره شما هم ..می‌گم طرف لاله ..می‌گی خوش بگذره. _هومن بس کن دیگه...همین حرفا رو زدی که این بچه دیگه حاضر نیست باهات حرف بزنه . _فقط حاضر نیست با من حرف بزنه یا با همه؟...من که فکر می‌کنم قوه‌ی نطقش کلا از بین رفته ...لال شده خدارو شکر. مادر عصبی‌تر شد و من حرصی‌تر. اما هم من سکوت کردم هم مادر. واقعا سخت بود.خیلی سخت بود.لال شده بودم سر یک لجبازی بچه‌گانه و حالا برای حفظ غرورم نمی‌توانستم این سکوت چهل روزه را بشکنم . حتی خودم هم راضی بودم که سکوتم را بشکنم ولی حالا نه اتفاقی یا پیش آمدی سبب شکستن این سکوت می‌شد و نه اصراری لااقل از سمت مادر بود. انگار همه با سکوتم کنار آمده بودند و من تازه فهمیدم که ثبات یک ویژگی چه بد یا خوب باعث تداومش می شود . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هومن مادر را رساند خانه‌ی آقاجان و گفت : _من از همینجا می‌رم کلبه . _نه ...بیا یه پتویی یه چیزی بهتون بدم ،یه خوراکی یه تو راهی . هومن نفس بلندی کشید و مادر فوری زنگ در خانه‌ی آقاجان را زد. طولی نکشید که خانم جان و آقاجان هم با شنیدن حرف‌های مادر جلوی در آمدند خانم جان بلند گفت : حالا بیا بعدا می‌ری الان که وقت رفتن به کلبه نیست ...داره غروب می‌شه و هوا سرد . هومن باز قانع نشد: _خسته‌ام بیام بشینیم دیگه حوصلشو پیدا نمی‌کنم . _خب فردا می‌ری . آقاجان گفت و هومن باز گفت : _نه فردا می‌خوام ماشینو تمیز کنم برم تا اونجا باز کثیف می‌شه . _ولش کنید آقاجان ...این هومن قصد یه کاری کنه دیگه ولش نمی‌کنه ،بذارید برن . خانم جان نگاهمان کرد و بعد چند قدمی تا کنار پنحره‌ی من جلو آمد و گفت : _تو چطوری زبون بریده ؟همه‌ی ما رو دق دادی که ...واسه چی حرف نمی‌زنی ؟ مگه زبون نداری !...چرا قدر این نعمت خدارو نمی دونی دختر . سرم را پایین گرفتم و خانم جان آه بلندی کشید و چرخید سمت مادر: میناجان برو یه پتو براشون بیار، یه قابلمه ی کوچولو هم توی یخچاله،با دو تا قاشق بیار لااقل رفتن اونجا یه شامی روی اجاق ذغالی کلبه بخورند . با ذوق از دیدن کلبه لبخند زدم که خانم جان سرش را از کنار پنجره‌ی من جلو کشید تا هومن را ببیند: _می‌گم تو مگه عرضه نداری با دو تا کلمه دل زنت رو بدست بیاری که اینجوری باهات قهر نکنه . _من !! _نه پس من ...تو دیگه . _ولم کن خانم جان ...آدم باید خودش اراده کنه ...دیگه چکارش کنم ،تهدیدش کردم که برگه‌ی امتحانیش رو صفر می‌دم . نشست گریه کرد ولی یه کلام زبون باز نکرد که لااقل بگه نه . خانم جان دستش رو هم از پنجره‌ی پایین ماشین داخل کرد و درحالیکه با دستش به هومن اشاره می‌کرد گفت : _آدمیزاد با تهدید لال می‌شه با صحبت حرف می‌زنه...خب معلومه که تو با تهدید نمی‌تونی زبونش رو باز کنی . کف دستم را روی دهانم گرفتم تا لبخندم را بپوشانم که هومن حرصی شد و سرش را طرفم چرخاند: _آخی ذوق کردی !محبت می‌خوای ؟ باشه الان برسیم کلبه چنان محبتی بهت نشون بدم که دیگه تا آخر عمرت تشنه‌ی محبت نشی . خانم جان با حرص زد روی پای هومن : _بسه کله شق ... همون موقع مادر سر رسید و با یه پتو و یه قابلمه غذا گفت : _خوش بگذره،ذغال بخر هومن جان شاید ذغال توی کلبه نباشه .. _حواسم هست . و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد. _پس محبت می‌خوای عشقم ؟آخی ..کم محبت از پدر و مادر دیدی ،حالا منتظر محبت از سمت منی ؟باشه عزیزم...باشه عشقم . عزیزم و عشقم هومن هیچ بوی محبتی که نداشت هیچ ،چنان بوی تهدید می داد که ترسیده به صندلیم چسبیدم که دست دراز کرد و بازویم رامحکم کشید و مرا سمت خودش کج کرد. یک دستش را روی فرمان گذاشت و با دست دیگرش مرا سمت خودش نگه داشت .فشاری به بازویم داد و گفت : _الان توی آغوش عشقت ،راحتی ؟می‌خوای تا خود کلبه همینجوری برم تا تموم مهره‌های کمرت خشک بشه ؟ سعی کردم خودم را از زیر دستش آزاد کنم ولی نمی‌گذاشت . که یکدفعه مرا هول داد سمت صندلیم و با عصبانیت گفت : _پس تمومش کن...باشه ؟نذار باز هومن وحشی بشه و یه بلایی سرت بیاره ، باشه ؟ سکوت کردم .سرم را چسباندم به پنجره و تو دلم گفتم : حالا که تا الان سکوتم رو نشکستم پس نباید حالا سر هر چیزی قفل زبانم رو باز کنم . تا کلبه نیم ساعتی راه بود.مخصوصا وقتی که از جاده‌ی اصلی خارج شدیم و افتادیم در جاده‌ی خالی که سمت بیابان می‌رفت و دشت‌هایی وسیع اما نه سرسبز. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کلبه‌ی خاطرات کودکی‌ام ،خیلی شکسته‌تر از تصویر خاطرات گذشته‌ام شده بود. با لبخند مقابل کلبه ایستادم .دستی بر روی تنه‌ی چوبی درش کشیدم و یادم آمد خاطره‌ی روشن روزی را که همراه پدر به این کلبه آمدم. نگاهم روی قفل زنگ زده‌ی درش بود که هومن با کلید در دستش ،قفل را باز کرد و در کلبه باز شد. غباری از خاک در کلبه دیده می‌شد . هومن جلوتر از من وارد شد و نگاهی به همان دو طبقه‌ی چوبی کنار دیوارش که پر بود از وسایلی خاک گرفته ،انداخت. یه قالیچه به عرض شش متر داخل کلبه پهن بود و یک منقل کوچک ذغالی برای گرما. با ذوق نگاهم دور تا دور کلبه چرخید که هومن گفت : واسه چی داری ذوق می‌کنی ،وسایلو جمع کنم ،رفتیم . پکر شدم .ذوقم کور شد و شانه‌هایم افتاد و لبم آویزان شد. _آخه کجای این کلبه قشنگی داره ! سکوتم جوابش شد که ادامه داد: _بمونیم یخ می‌زنی گفته باشم . دوباره ذوق زده هین بلندی از شوق سر دادم که هومن با پوزخند نگاهم کرد : _باشه خودت خواستی ...پس یه ذره باید اینجا رو تمیز کنیم تا از گرد و خاکش خفه نشیم . بعد جاروی دسته بلند کنار کلبه را برداشت و با چند حرکت بلند و کشیدن جارو بر سطح قالیچه ،خاک‌ها را بیشتر بلند کرد. ناچارا از کلبه بیرون آمدم و نگاهی به تپه‌های چمن سوخته از شدت آفتاب که سراسر فضای نا محدود دشت را فرا گرفته بود انداختم . طبیعت بکر و دست نخورده ای داشت و آسمانی صاف و آبی که داشت به قرمزی غروب می‌پیوست. هومن که کلبه را جارو زد وارد کلبه شدم .و هومن از کنارم گذشت . نگاهم به کلبه‌ی خالی از تجملات روزمره‌مان بود. دقیق تر به وسایل خیره شدم .چند بسته تیر تفنگ شکاری ،چند بسته کبریت .یک عکس از پدر با تفنگ شکاریش و عکس را به سینه فشردم .چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چند قاشق و چنگال و چاقو .یک بشقاب و یک پیش دستی ساده‌ی ملامین ،و یک لیوان .در کلبه باز شد .هومن بود با دو دست پر. یک بطری بزرگ 4لیتری آب و یک بطری کوچکتر 2 لیتری و یک چراغ قوه‌ی شارژی دیواری و قابلمه ی غذایی که خانم جان داده بود و پتو . فوری به کمکش شتافتم .پتو و سایر وسایل را از دستش گرفتم .در را پشت سرش بست و چراغ قوه‌ی بزرگ و شارژی را روشن کرد. بعد از تنها کمد کوچک و چوبی کنار کلبه ،یک بسته ذغال درآورد تا منقل ذغالی کنج کلبه را روشن کند. _حالا وقتی شب قندیل بستی دیگه اصرار نمی‌کنی که بمونیم . یه لحظه نگاهم کرد و بعد باز همان کمد چوبی کوچک ،کتری از جنس روی درآورد و گفت : _بیا کمک کن اینو بشورم یه چایی بذاریم . همراهش رفتم و بیرون کلبه با بطری 4 لیتری روی دستش آب ریختم تا توانست کتری را بشورد . کتری را آب کرد و بعد مشغول روشن کردن ذغال‌ها شد . کم‌کم که ذغال با باد زدن‌های پی‌درپی هومن سرخ و آتشین شد، کتری را روی منقل گذاشت و درحالیکه کف کلبه می‌نشست و آرام آرام منقل را باد می زد گفت : شاید اگه منم توی بچه‌گی‌هام همراه پدر به این کلبه می‌اومدم ، حالا مثل تو واسه موندن توی جاییکه کلی ازش خاطره داشتم ، ذوق می‌کردم . نفس بلندی کشید و سرش آهسته سمتم چرخید : _بیا اینجا...کنار منقل گرمه . هوا داشت کم‌کم سرمای خودش را نشان می‌داد و من با دعوت هومن جلو رفتم. کف دستانم را نزدیک منقل گرفتم و او ادامه داد: _من نمی‌خواستم اونروز توی گوشت بزنم ...ولی تو حرفی زدی که دست و پای عقلم رو بست ...چرا نمی‌خوای قبول کنی اشتباه کردی ...شاید من و تو هیچ وابستگی بهم نداریم ولی لااقل به یه اسم باید تعهد داشته باشیم. تا وقتی این اسم روی زندگی منو تو سایه انداخته باید بهش متعهد باشیم...اینو قبول داری یا نه ؟ 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سکوت کرده بودم که ادامه داد: _چرا به آقاجون گفتی دوستم داری ؟ وقتی همچین دروغی می‌گی اونوقت دیگه نمی‌شه با اراده و اختیار خودت این رابطه رو بهم بزنی .... نفس بلندی کشید و نگاهم کرد.سنگینی نگاهش را حس کردم که پرسید: _سردته؟ سرم به علامت نفی بالا رفت . دست دراز کرد و پتویی که خانم جان داده بود را بدستم داد و گفت : _یه پتو داریم .. یه امشب رو باید مثل یه قرن پیش سر کنیم . پتو رو روی پایم کشیدم. سرد بود ولی نه آنقدر که نیاز به پتو باشه ولی دستش را رد نکردم . _من هیچ وقت دروغ محض نگفتم ...اگه چند روز پیش گفتم می‌خوام مدیریت هتل رو بهت بدم منظورم مدیریت آشپزخونه‌ی هتل بود....دست پخت تو رو خوردم ...سوپ رو خوب درست می‌کنی ،از آقای کاملی خواستم سوپ هتل رو به تو بسپاره ...و دیدی هم درست انتخاب کردم . حالا من بودم که نگاهش می‌کردم . پس کار او بود! از جا برخاست و انگار محض اطلاع من،در حینی که داشت قابلمه‌ی غذای خانم جان را می‌آورد سمت منقل ذغالی گفت : _چطوره اول غذا بخوریم بعد چایی ؟ بعد با یه تکه مقوا ،کتری را برداشت و قابلمه‌ی کوچک را روی منقل گذاشت . ایده‌ی خوبی بود و چون واقعا گرسنه بودم . همچنان که با باد بزن ذغال ها را آرام باد می‌زد گفت : _تکلیف میلاد رو هم زودتر روشن می‌کنی ،هیچ خوشم نمی‌آد که با یه دسته گل جلوی خونه سبز بشه. دلم می‌خواست بگویم : تکلیف نگین چی می‌شه ؟ ولی زبانم بسته بود و همراه با یک نفس باز سکوت را برگزیدم . آنقدر سکوت ادامه یافت تا غذا گرم شد . هومن یه تکه پاره مقوا روی کف کلبه پهن کرد و قابلمه را روی آن گذاشت .انگار حوصله‌ای هم برای شستن یک بشقاب یا پیش دستی نداشت و فقط همان دو قاشقی که خانم جان گذاشته بود را یکی به من داد و دیگری را خودش برداشت . در قابلمه که بلند شد ،بوی عطر برنج خانم جان با شامی کبابی‌هایش برخاست . اصلا دیگر به اینکه قابلمه،ظرف مشترک غذای من و هومن شده بود فکر نکردم و شروع به خوردن کردم . تقریبا غذا را خوردیم و فقط چند قاشق برنج باقی ماند که هومن آنرا برای پرندگان بیرون کلبه ریخت . حالا نوبت چای بود.کتری را روی منقل گذاشت و گفت : _اگه می‌خوای شب بمونیم باید در مصرف آب صرفه جویی کنیم . نگاهم به بطری 2لیتری کوچکتر بود که کنار کلبه و دور از ما بود. با وجود آن بطری 2 لیتری دیگر کمبود آب نداشتیم . در همین فکر بودم که برخاستم و خواستم داخل بطری را نگاه کنم که هومن گفت : _اون بنزینه ..واسه اینکه اگه ذغال‌ها تموم شد ،چند تکه چوب آتیش بزنیم . تازه متوجه‌ی چند تکه چوبی که کنج کلبه بود شدم. دوباره نشستم کنار منقل و دستانم را دور گرمای اطراف منقل احاطه کردم .حالا هوا آنقدر سرد شده بود که بدون پتو بلرزم و من به یمن پتو نمی لرزیدم ولی هومن چرا . لرز خفیفی کرد و خواست برخیزد که خواستم پتو را به او بدهم که نفهمیدم چطور شد که پتو یا پایم به منقل خورد و همانطور که برخاسته بودم تا پتو را به هومن بدهم ،یکدفعه هومن فریاد زد: _برو کنار. نگاهم به پایین پتو افتاد که آتش گرفته بود. هومن خم شد و فوری با ریختن مقداری آب پتو راخاموش کرد اما دست من یا دست او ،به منقل خورد و منقل سرنگون شد .ذغال‌ها پخش شد و کتری آب نیمه ریخت کف کلبه .هومن غرزنان گفت: _چکار می‌کنی تو؟می‌خوای هر دومون رو به کشتن بدی . خم شدم تا مثل او که خم شده بود و کم‌کم با کمک،قاشق هایمان داشت دانه دانه ذغال‌ها را جمع می‌کرد،کمکش کنم که یکدفعه صدایی مهیب برخاست و شعله‌ای بزرگ آتش پشت سر هومن پدید آمد. حدسش سخت نبود .یکی از ذغال‌های داغ منقل به بطری پلاستیکی چسبیده بود و جداره‌اش را آب کرده بود و بنزین باعث گر گرفتن آتش نهفته‌ی درون ذغال شد . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور جیغ کشیدم و هومن فریاد زد: _تو برو بیرون . تقریبا نصفی از کلبه را آتش گرفت . و در عرض چند دقیقه قالیچه‌ی کلبه سرتاسر آتش شد . با ترس ایستاده بودم و فقط به تلاش هومن برای خاموش کردن آتش نگاه می‌کردم که فریاد زد: _می‌گم برو بیرون . اما نمی‌دانم چرا پاهایم قفل کرده بود روی ماندن . مجبور شد مرا از کلبه بیرون کند و خودش با همان بطری 4 لیتری آب سعی در خاموش کردن آتش داشت . اما چیزی که من از بیرون می‌دیدم هیچ شباهتی به خاموشی آتش نداشت . دود سیاه بود که از کلبه بر می‌خاست و زبانه های آتشی که قلبم را می‌لرزاند. نه تنها قلبم را و تمام تنم را بلکه حتی زبانم را که یکدفعه بازشد: _هومن...هومن بیا بیرون . جوابی نشنیدم! پتو از روی شانه‌هایم افتاد و دویدم سمت کلبه . درحالیکه با تمام توانم به در بسته شده می‌کوبیدم فریاد زدم : _هومن تورو خدا بیا بیرون ...هومن. صدایی نشنیدم و ترسم نه تنها بیشتر شد بلکه صدای فریادهایم به گریه تبدیل شد. دستگیره‌ی داغ شده‌ی کلبه را گرفته بودم و می‌کشیدم ولی نمی‌دانم چرا فقط دستانم می‌سوخت و در باز نمی‌شد. _هومن تورو خدا بیا بیرون...ولش کن....هومن. بالاخره فریاد زد : _برو کنار نسیم ...در قفل شده ... از در فاصله گرفتم و هومن درحالیکه به سرفه افتاده بود با چند لگد محکم در را شکست . پایین لباسش آتش گرفته بود و داشت با دستانش خاموشش می‌کرد که دویدم سمت پتو و آنرا روی تنش انداختم . آنقدر با قدرت پتو را رویش کشیدم که پرت شد روی زمین و من هم به تبع او افتادم . فوری برخاستم و درحالیکه با دست روی پاهایش می‌زدم تا آتش گر گرفته زیر پتو خاموش شود،با همان گریه گفتم : _خوبی؟ نگاه خیره‌اش خشک شده بود توی صورتم که ترسیده فریاد زدم : _هومن.. جوابم رو نداد که دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و باز با گریه جیغ کشیدم : _هومن...تورو خدا حرف بزن. هومن یکدفعه لبانش آهسته از هم فاصله گرفت و چشمانش مبهوت من شد : _تو!!...بخاطر من...حرف زدی ؟! خشکم زد.اشک‌هایم بند آمد و نفسم حبس شد. تازه فهمیدم که چند دقیقه‌ای هست که تمام حرف‌هایم و کلامم در مورد هومن است. عاجزانه دو زانو نشستم روی زمین و بلند گریستم . چشمانم را بسته بودم و با دو کف دست سوخته‌ام که حالا انگار بدجوری می‌سوخت و آن لحظه که در را با تمام قدرت می‌کشیدم هیچ اثری از سوختنش حس نمی‌کردم ،صورتم را پوشاندم . دست هومن پشت گردنم نشست و یکدفعه در حالیکه نیم خیز شده بود،سرم را به سینه اش چسباند: _خوبم ..واسه چی گریه می‌کنی ...نسوختم . چند دقیقه‌ای گریه کردم تا آرام گرفتم و سربلند کردم از روی سینه‌ای که مامن گریه‌ام شده بود . هومن برخاست و نگاهی به پاهایش انداخت. شلوارش تا نزدیک زانو سوخته بود. _بفرما اینم از کلبه ،آتیشش زدیم رفت .خیال همه راحت شد . نگاهم برگشت سمت کلبه که همچنان می سوخت و کاری از ما برنمی‌آمد. هومن نفس بلندی کشید و یکدفعه با ترس دست در جیب شلوارش برد: _سوئیچ ماشین ! و بعد انگار سوئیچ را در جیبش یافت و همراه نفس بلندی گفت : _خدا به ما رحم کرد... نگاهش حالا با خاطری آسوده جلب من با آن چشمان اشکی شد که خندید و گفت : _خب می‌گفتی ، هومن چی ؟...فکر کردی جذغاله شدم ؟ راستشو بگو از ذوق گریه کردی یا از غم . با حرص مشتی به بازویش زدم و جوابش را با اراده‌ی قلبم دادم : _خیلی بی انصافی ... بغض بی‌اراده به گلویم نشست که یکدفعه مرا درآغوش کشید و گفت : _اولین باره که می‌بینم برات مهمم ..خوشحالم که سکوتت برای من شکسته شد ...هم عجیبه هم غیر منتظره ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تعطیلات تابستانه ی ما و سفر به خانه خانم جان با آتش گرفتن کلبه و بازشدن قفل زبان من به اتمام رسید. همان شب به خانه خانم جان برگشتیم و بعد از گفتن ماجرا و شنیدن کلی شکر و قربان صدقه به همراه مادر به دکتر رفتیم. پای هومن طوری نشده بود و فقط کمی قرمزی داشت و یک پماد ساده گرفت . اما پوست کف دستان من آب شده بود و کف دستانم اما نمی‌دانم چرا درد را تحمل کردم و نخواستم آنهمه درد ابراز کنم . دستانم پانسمان شد و این شد هدیه‌ی سفر تعطیلات تابستانه‌ی ما . برگشتیم خانه .یه حسی مثل پیچش آرام پیچکی وحشی ،در وجودم جوشش می‌کرد که به هیچ کدام از احساس‌های قبلی وجودم نمی‌توانستم تعبیرش کنم . هومن حالا سکوت کرده بود. سکوتش برایم سوال برانگیز بود ولی پرسشی نکردم . تا اول هفته که خواستم مثل قبل از مسافرت همراهش به هتل بروم . از پله‌ها پایین آمدم .حاضر و آماده بودم برای رفتن که مادر نگاهم کرد: _بیدار شدی عزیزم ؟ لبخند زدمو جلو رفتم .هومن پشت میز نشسته بود و با یه اخمی بی‌دلیل اول صبح ،داشت صبحانه می‌خورد. سلام ریزی کردم که بی‌آنکه نگاهم کند جواب داد. پشت میز نشستم که مادرگفت : _نسیم جان تو نرو...دستات که باند پیچی شده ،می‌خوای چکار کنی با این دستا ؟! تکه‌ای نان به دهان گذاشتم و به کنایه گفتم : _مدیریت هتل الکی که نیست . باید سر ساعت سر کارم باشم . سر هومن پایین بود ولی نگاهش یه لحظه بالا آمد و بی‌هیچ ملاطفتی گفت : _بمون خونه . نگاهم را سمت لقمه‌ای که برای خودم می‌گرفتم دوختم و گفتم : _اصلا نمی‌شه ...اصرار نکن ...کارمندا منتظر مدیریت منن. و حالا نگاهم با نگاه هومن یکی شده بود و داشتم لقمه‌ام را می‌جویدم که مادر لقمه‌ای دیگر به دستم داد و گفت : _سختته به خدا .....دکتر گفت چند روزی دستات پانسمان باشه ،اینجوری چطور می‌خوای کار کنی آخه ؟ مادر هنوز نمی‌دانست که در آشپزخانه کار می‌کنم و من هم توضیح ندادم و فقط به مادر نگاهی کردم و کنایه‌ام را به کسی زدم که خوب فهمید منظورم چیست : _مامان...تورو خدا کوتاه بیا ...حالا که مدیریت هتل رو گرفتم واسه چی اصرار می‌کنی نرم ،کارگر توی آشپزخونه نیستم که با این دستا اذیت بشم ،مدیریت دستمه ،می‌خوام پشت میز بشینم و دستور بدم ،بذار برم دیگه . مادر همراه نفس بلندی سکوت کرد که هومن از پشت میز برخاست و با همان جدیت و اخم گفت : _بشین سر جات مدیر...امروز استراحت کن . و بعد رفت سمت در که فوری از جا برخاستم و همراه همان لقمه‌ی توی دستم برخاستم و دنبالش رفتم. داشت کفش‌هایش را می‌پوشید که کفش‌های راحتی‌ام را پا زدم که با عصبانیت نگاهم کرد: _انگار نوبت کر شدنه!...می‌گم بمون خونه کجا داری می‌آی . با یه لبخند که داشت روی لبم باز می‌شد گفتم : _می‌خوام بیام . عصبی نفسش را فوت کرد و رفت و من دنبالش . سوار ماشین که شد و من روی صندلی نشستم عصبی صدایش را بالا برد : _تو انگار خوشت می‌آد که روی حرف من حرف بزنی . سر کج کردم و گفتم : _خودت سمت مدیریت به من دادی .. آقای مدیر . چشمانش را با حرص برایم ریز کرد و در حالیکه سرش را به عقب می‌چرخاند و ماشین را از پارکینگ در می‌آورد گفت : _حالتو جا می‌آرم زبون دراز ...نه به اون لال بودنت نه به این زبون درازیت ! به هتل رسیدیم .داشتم سمت آشپزخانه می‌رفتم که گفت : _واستا . ایستادم و او مقابلم ایستاد و در حالیکه اطراف را می‌پایید گفت : _بیا اتاق کارت دارم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن . دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . همان کنار در ایستاده بودم که گفتم : _خب. کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت : _یه بار بیشتر بهت نمی‌گم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من می‌مونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم می‌کنی ،پاتم از اتاق بیرون نمی‌ذاری . _مگه من زندانیم!...می‌خوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا. اخمش را محکمتر کرد: _اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق می‌کنم . لبخندم بی‌دلیل یا بادلیل لبم را پر کرد . نمی‌دانم چطور شد ، نوک بینی‌اش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم : _اصرار نکن مدیر جان . از این حرکتم متعجب شد! یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمی‌توانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است : _اون روی سگم را بالا نیار نسیم . خنده‌ام گرفت و گفتم : _الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟ خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خنده‌اش را نبینم که گفتم : _برو کنار هومن...ازت نمی‌ترسم . خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم . که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت . باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت : _مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی . بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت : _هان ؟ از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسه‌اش را حس کردم . شوکه شدم ! بی‌حرکت ماندم و او بوسه‌ای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت : _از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش می‌کنی یا نه ؟ با خنده گفتم : _این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط می‌خوام اون روی سگت رو ببینم . همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند. سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسه‌ای طولانی از لبانش را هدیه‌ام کرد. خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خنده‌ام ،سرش را کمی عقب کشید و با خنده‌ای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید : _به چی می‌خندی ؟ -به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده . صدایش نجوا بود که پرسید: _اینجوری باشم یا نباشم ؟ پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم : _باش. چرا گفتم ؟چرا؟!!! شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار می‌کرد،پا بگذارم بر روی همه‌ی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم . به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهره‌اش که نمی‌دانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسه‌ی سومی که با اجازه‌ی من امتداد پیدا کرد تا لحظه‌ای که ضربه‌ای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد. فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید : _بله . _آقای رادمان لیست خرید رو آوردم . _می‌آم ازتون می‌گیرم ..شما بفرمایید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در را بست و بعد دستی به صورت قرمز شده‌اش کشید و نگاهش سمت من بالا آمد . برای فرار از نگاهش که حس شرم را دوباره زیر پوستم زنده می‌کرد گفتم : _من می‌رم سرکار. _گفتم هیچ جا نمی‌ری ...با اون دستات چطوری می‌خوای سوپ درست کنی ، سوپ سوخته یا سوپ پماد سوختگی ...بشین همینجا کارت دارم . بی‌آنکه نگاهش کنم ،سر پایین انداختم و در حالیکه نگاهم را تا نوک کفش‌های راحتی‌ام پایین کشیده بودم به کنایه گفتم : _مگه تموم نشد ؟ با پررویی گفت : _نه...نصفه کاره موند. صدای خنده‌ام بلند شد که با حرص گفت : _هیس ...می‌خوای همه بفهمند تو توی اتاق منی ...برو ...برو بشین پشت میز! من می‌رم لیست خریدارو چک کنم . _اگه کسی اومد چی ؟ _کسی نمی‌آد،درو قفل می‌کنم . اطاعت کردم و او رفت .با رفتنش حس کردم هوای اتاق تا درجه‌ی پنجاه رسید و تن گر گرفته‌ی من یکدفعه خیس از عرق شد با سرانگشتان لبانم را لمس کردم و با لبخندی که خودش می‌خواست ظاهر شود، زیر لب زمزمه کردم : _چه اون روی سگ قشنگی !. از خودم انتظار نداشتم .شاید تا همان روز .نه همان روز در هتل ،همان روز در کلبه .وقتی ترسیدم ؟مگر برایم مهم بود که کسی که در خاطراتم رنگ خاکستری داشت زنده بماند یا نه ؟هنوز جوابی نداشتم ولی قلبم می‌گفت مهم است .که اگر نبود ،دستانم اکنون سوخته نبود و قلبم از بوسه‌اش اینگونه تند نمی‌زد و گرمای شرم زیر پوستم نمی‌دوید و هوا اینگونه خفه و بی‌اکسیژن نمی‌شد . همراه صد نفس عمیقی باز خاطره‌ی دقایق قبل را مرور کردم و ماندم . بیست دقیقه بعد هومن برگشت . با چند برگه از فاکتورهای خرید هتل . سمت میز آمد و گفت : _بزن . _چی بزنم ؟ با لبخند محوی گفت : _منو...فاکتورها رو می‌گم دیگه . _کجا بزنم ؟ باز با همان لبخند گفت : _تو صورتم ...خب بزن تو ماشین حساب دیگه ....می‌خواد مدیر هتل بشه ...ای خدا!! _خب حالا...بلد نیستم یادم بده دیگه. ماشین حساب رو جلوی دستم کشیدم و او سر خم کرد از کنار شانه‌ام ،در حالیکه یک دستش به میز بود و دست دیگرش فاکتورها گفت : _صدو پنجاه به اضافه ی . زدم و او ادامه داد: _یک میلیون و چهل ... و زدم اما با یک صفر کمتر که دست روی میزش را بلند کرد و از کنار دست من،یک صفر به اعداد نشسته در صفحه ی مستطیلی سیاه ماشین حساب اضافه کرد و گفت : بفرما ...اینم که بلد نیستی . _هومن غر نزن ...خب دفعه‌ی اولمه . _آخی دانشجوی مملکت رو ببین هنوز نمی‌دونه یک میلیون و چهل چطوری نوشته می‌شه ! با اخم سرم از کنار شانه به سمت صورتش که تا صورتم فاصله‌ای نداشت ، چرخاندم و گفتم : _خب حالا تو هم استاد. با خم کردن انگشت اشاره اش ضربه‌ی آرامی به نوک بینی‌ام زد: _بزن افراز من ...بزن.. _افراز چیه ....بدم می‌آد به فامیلی صدا می‌زنی ...من نسیمم . _آخی نسیم خنگ من ..بزن. با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : _کاری نکن باز لال بشم ها... اخمی جدی به چهره آورد: _یاد بگیر به جای تهدید،اشتباهتو بپذیری ...مقصر اون مهمونی تو بودی حالا از سر لجبازی لال شدی ،به کسی ربطی نداره. _تو چی ...زدی توی صورتم که خون دماغ شدم اشکال نداشت ؟ لبخندش لو رفت .سرش را باز جلو کشید و گفت : _با یه بوسه دیگه تلافی می‌کنم ...چطوره ؟ هنوز اجازه نداده،بوسه را زد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آنروز واقعا مدیر شدم .مدیر اختصاصی! فاکتورها را با هم جمع زدیم ، واردکردیم ، از مخارج هتل کم کردیم ، حقوق کارمندان‌ رو حساب کردیم و... ناهار با هم در اتاق خوردیم و در ضمن به حساب من پنج بار هم آن روی سگ هومن بالا آمد. البته به شیوه‌ی جدیدش ! آنروز در دلم آرزو کردم کاش همیشه همینطور بماند . شب که برگشتیم خانه ،خسته بودم .تازه فهمیدم زیادی نشستن پشت میز هم آدم را خسته می‌کند. مادر با دیدنمان قربان صدقه‌مان رفت و برایمان چای آورد و شامی که انگار از غذای هتل لذیذتر بود. بعد از شام مادر نگذاشت میز را جمع کنم و من شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم . تازه بالای پله‌ها رسیده بودم که هومن صدایم زد . پله‌ها را دو تا یکی بالا آمده بود که گفت : _کارت دارم . و بعد در اتاقش را نشانه رفت . پشت سرش وارد اتاق شدم که در را بست و گفت : _بر می‌گردی پیش شوهرت . _چی ؟! _بر می‌گردی اتاق من. _هومن. تعجبم را پای مخالفتم گذاشت و با عصبانیت گفت : _حوصله کل‌کل ندارما...برو بالشتت رو بردار بیا . لبخندی از شوق بود یا شرم یا هر چه بود و برای من ناشناخته ،روی لبم آمد! به اتاقم برگشتم ،لباس عوض کردم و برگشتم . بالشت را روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم . روی ایوان اتاقش بود و سیگار می‌کشید که نیم خیز شدم و گفتم : _هومن . سر برگرداند متوجه‌ی من شد . _خاموشش کن ...واسه چی هی سیگار می‌کشی ؟ سیگارش را خاموش کرد و وارد اتاق شد و در حالیکه توری در بالکن را می‌کشید گفت : _امروز داشتم به یه آدم خنگ مدیریت یاد می‌دادم ،سر درد گرفتم . _چی ؟!...منو می‌گی ؟...خیلی بی شعوری واقعا ،اینقدر کمکت کردم ! لحن کلامش طعنه بود ولی جدیت را در چهره‌اش حفظ کرده بود که گفت : _دیدم کمکتو ،سه بار فاکتورا رو زدیم ،هر بار یه رقم در اومده ،معلوم نیست چه اعدادی می‌زدی !...باید بفرستمت ابتدایی که اعداد رو یاد بگیری. با حرص بالشتم را بلند کردم و بی‌هراس از جدیت چهره‌اش محکم توی سرش کوبیدم و باز بالشت را بلند کردم و زدم و زدم و زدم که صدای خنده‌اش برخاست . _خب حالا ...پرهای بالشت در اومد. بالشت را از دستم کشید و گفت : _بگیر بخواب تا باز اون روی .... هنوز نگفته بلند خندیدم و جواب دادم : _حد اعتدال رو رعایت کن‌ها...زیادی داره اخلاقت سگی می‌شه . روی ساعد دست چپش نیم خیز شد و در حالیکه پاهایش را دراز می‌کرد گفت : _حد اعتدالش همینه که من می‌گم ...فردا هم می‌مونی خونه ...هر روز هر روز که نمی‌تونم تو رو ببرم توی اتاقم قایمت کنم . _هومن! _کوفت هومن...بگیر بخواب تا باز.... می‌دانستم باز چه می‌شود که خودش خندید و من با اخم خنده‌ام را کور کردم .می‌خوام بیام . _بمون خونه،فردا بمونی ،پس فردا باند دستات باز می‌شه ،بر می‌گردی . ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _به کجا؟ _هتل دیگه . _نه ..کدوم قسمت؟ _آشپزخونه ....پر رو نشو ،پ ن پ ...بیا اتاق مدیریت ...روت زیاد شده ها. _هومن! یکدفعه خیز برداشت سمتم و گفت : _بخواب تا ... و نگفته دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم که با مکث گفت : _دختره‌ی پررو! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باند دستانم باز شد و باز برگشتم به آشپزخانه . حالا دنبال تلافی نبودم .حالا دنبال حس گمشده‌ای بودم که شاید پیدا بود ولی باورش نداشتم . از طرفی هم آشپزی را دوست داشتم و با کارکنان آشپزخانه دوست شده بودم . دلم می‌خواست بمانم با آنکه اجباری به ماندنم نبود. برگشت من به آشپزخانه ، مصادف شده بود با اتفاقاتی جدید و عجیب و غریب ،که مهمترین آن هومن بود . پشت اخم های هر روزش و پشت آن جدیت کلام توبیخانه‌اش جلوی نگاه‌های کنجکاو کارکنان یه مفهوم مبهمی بود در تمام حالات رفتارش که وابسته‌اش شدم . وابسته به خیره شدن در نگاهش وقتی با جدیت همراه شده با عصبانیت از من می‌پرسید : _واسه چی داشتی با کاملی می‌خندیدی ؟ _من!!...نخندیدم فقط لبخند زدم . با آن اخم محکم صورتش وقتی مادرِ میلاد باز تلفن زد و چنان داد و قالی راه انداخت که نگو و نپرس و تنها با یک جمله‌ی ساده‌ی من که به مادر گفتم ،آرام گرفت : _خب شما بهش بگید نامزد دارم . یا مثلا دعوایش با مادر سر دعوت نکردن بهنام و سیما به عنوان پاگشایی . که گر چه در آخر مغلوب شد و حرف مادر را پذیرفت اما کلی برنامه دستم داد که اونروز چی بپوشم چطور راه برم ،چطور حرف بزنم ،از چی حرف بزنم ،طرف بهنام نرم ...که چی را نمی‌دانستم ! اگر بهنام ازدواج کرده بود پس این دستورات چه معنی داشت اگر دلواپس عشق گذشته‌ی بهنام به من بود که همه چی با عقد بهنام تمام شده بود و اگر نگران قلب من بود که با این دستورات مرا بیشتر حریص می‌کرد! خلاصه که ماندم در آن آشپزخانه اما چند روزی بود که بخاطر نزدیک شدن تاریخ دعوتی بهنام و سیما ،اخلاقش واقعا غیرقابل تحمل شده بود . سر اینکه نمی‌خواستم بلوز و دامنی که او اجبارم می‌کرد که بپوشم دعوایمان شد و قهر کرد. واقعا باورم نشد ! هومن قهرکرد! و من هم به تبع قهر او سکوت کردم تا آنروز .. روزی که بخاطر اصرار آقای کاملی دوباره سوپ درست کردم . چون تقاضای مهمانان بالا بود. خسته تر از همیشه آنروز را به پایان رساندم که وقتی سوار ماشین هومن شدم که مثل همیشه سرخیابان اصلی هتل منتظرم شده بود، با دیدن ادامه‌ی قهرش سکوت را ترجیح دادم. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و ترجیح دادم سرم را گرم پیام‌های گوشی‌ام کنم که با لحن عصبی گفت : _لوس نشو ،لالم نشو . _لال نیستم . _اگه نیستی واسه چی از دیروز حرف نزدی ؟ _خب تو هم حرف نزدی . _دیشب پشتت رو به من کردی خوابیدی ! متعجب نگاهش کردم .به آن گره محکم ابروانش که فقط از روی جدیت نبود: _خب من همیشه به پهلوی راست می‌خوابم . _تا من نخوابیدم حق نداری پشتت رو به من کنی . ابروانم از تعجب بالا رفت که ادامه داد: _همون بلوز مشکی رو می‌پوشی که گفتم . _آخه مگه عزاست ؟! عصبی فریاد زد : _همین که گفتم . زیر لب گفتم : _همیشه زورگویی . _چی گفتی ؟ سکوت کردم که فریاد زد: _با توام ...می گم چی گفتی ؟ سرم را باز خم کردم سمت گوشی‌ام که عصبی گوشی را از میان انگشتانم کشید محکم زد روی داشبورد گفت: _وقتی دارم باهات حرف می‌زنم حواست به من باشه . کلافه نگاهم را به رو به رو دوختم و شانه‌هایم را بالا دادم و زیر لب گفتم : _خسته ام کردی هومن. صدایش رابالا برد : _خسته نباشی ...تو هم خسته‌ام کردی ...یاد بگیر که به سلیقه‌ی شوهرت تیپ بزنی . _می‌شه اینقدر نگی شوهر شوهر. یکدفعه سرش چرخید سمتم و چنان نگاه تندی به من انداخت که فوری پشیمان شدم و گفتم : _باشه باشه همون پیراهن مشکی رو می‌پوشم . نفس عصبی‌اش حالا به آسودگی از سینه خارج شد و آرام گرفت و من کلافه از این فرمایشاتش سرم را برگرداندم سمت پنجره. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از من بعید بود.چرا داشتم کوتاه می‌آمدم ؟ کوتاه که چه عرض کنم ،تماما داشتم دستوراتش را رعایت می‌کردم ولی انگار هومن آرام شدنی نبود که نبود. با آنکه شب دعوتی بهنام و سیما همان لباس را پوشیدم که خودش گفته بود اما نه تنها اخماش باز نشد بلکه اعصابم را بیشتر خرد کرد! _این روسریه چیه پوشیدی ؟ _وا !! روسریه دیگه ! _خیلی تو ذوق می‌زنه ،عوضش کن . مادر داشت شیرینیها را روی دیس می‌چید که گفتم : _مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟ _نه ...قشنگه . فریاد کشید : _می‌گم عوضش کن . خشکم زد ! نگاهش کردم . هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم : _هومن داری .... حرصی سرش را پایین کشید و پرسید : _عوضش نمی‌کنی ؟فقط جواب منو بده ؟ مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم : _نه . _باشه . خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکس‌العملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم ! نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت : _نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار. لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد ! سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم. تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبه‌ی روسریم را گرفت . یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت : _خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد. _هومن! _کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم . مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت : _لطفا شما هیچی نگو مادر... مادر چشم غره‌ای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود! با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسری‌ام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد . از کمد لباس‌هایم یه سارافون با کت رویی‌اش را برداشتم و در حالیکه با بلوز ساده‌ی مشکی تنم مقایسه می‌کردم زیر لب با شیطنت گفتم : _نمی‌خواستم ولی در عوض روسری‌ای که پاره‌اش کرد ،لازمه. چه تیپی زدم ! در اتاق ‌رو که باز کردم صدای مهمان‌ها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی می‌کرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پله‌ها پایین رفتم. تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پله‌ها نشسته بود. جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانه‌اش می‌گرفت گفت : _به‌به سلام نسیم خانم ...چه عجب !ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟ لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم : _مهمونی دعوت بودم . _مهمونی ! گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی می‌بینمت . با تعجب از این حدسش گفتم : _چطور؟! پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم! سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت : _عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه . حس کردم همان بطری دو لیتری بنزین که کلبه را به آتش کشید روی سر من ریخته شد و با حرف عمه مهتاب یکپارچه آتش گرفتم . اما تمام سعی‌ام را کردم که با خونسردی جوابی بهش ندهم . همان موقع مادر سینی شربت را بدستم داد و من رفتم سمت آقا آصف که کنار مبل بهنام نشسته بود. یه احساس عجیب پیدا کردم ! بهنام نگاهم می‌کرد و من حس می‌کردم دوباره به گذشته‌ها برگشته‌ام . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آقا آصف شربتش را برداشت . سینی را گرفتم سمت بهنام . با همان لبخند تلخ خیره ام شد : _سلام نگاهم را روی لیوان‌های شربت آب پرتقال دوخته بودم که جوابش را دادم و او باز گفت : _نسیم ....من نمی خواستم ... فوری گفتم : _خواهشا حرفی از گذشته‌ها نزن . _آخه... یکدفعه صدای هومن را از کنار بازویم شنیدم: _بده به من سینی رو . از من گرفت و شنیدم که به کنایه به بهنام گفت : _تو هم استخاره نکن ،همه آب پرتقاله، اگر کور نیستی ...یکی بردار دیگه. طرف سیما رفتم .دور از بهنام نشسته بود و مبل کنار دستش خالی . از وقتی با بهنام ازدواج کرده بود،دیگر حتی توی دانشگاه هم ندیده بودمش ! نشستم کنارش و با یه لبخند که بیشتر به طعنه می‌ماند،گفتم : _سلام ، مبارک باشه . چرخید سمت من و نگاهم کرد. در نگاهش شادی نبود ولی لبخند زد و آهسته گفت : _سلام . زیرچشمی حواسم به بهنام بود که داشت نگاهمان می‌کرد که سیما گفت : _نسیم ...من...من.... با خونسردی نگاهم را به صورتش دوختم . به رژ صورتی لبانش، به آن روسری زیبای گلبهی رنگ سرش و آن مانتوی شیک زنانه‌ای که شاید می‌خواست بیشتر زنانه به نظر برسد . پس چرا با آن تیپ زیبا ،رنگ نگاهش غم بود؟! _لازم نیست توضیح بدی سیما جان ... مبارک باشه ... هیچ حرف و حدیثی بین من و بهنام نبود که نیاز به توضیح تو باشه . سرش را گرفت پایین و سکوت کرد که هومن با سینی شربت سمت ما آمد و سینی را گرفت مقابل سیما و بعد با اخم اشاره کرد که بروم سمت آشپزخانه . اینبار حرف گوش کردم و وارد آشپزخانه شدم . منتظر هومن شدم ... آمد... سینی را چنان زد روی میز درون آشپزخانه که ترسیدم . نگاهش به سارافون یاسی‌ام بود که با انگشت لبه‌ی کت مانندش را گرفت و گفت : _این چیه پوشیدی ؟ باخونسردی گفتم : _سارافون . _سارافون !...پس بلوز مشکی‌ات کو ؟ _درش آوردم . _چرا؟ نگاهم به پیراهن ساده‌ی سفید اندامی تنش بود که انگار خیلی به تنش چسبیده بود و می‌آمد . با انگشت اشاره‌ام به سینه‌اش ضربه زدم و گفتم : _این چیه پوشیدی ؟ نگفته دستم رو خوند.کف دستشو گذاشت روی میز ناهارخوری کنار دستش و وزن نیم تنه‌ی چپش رو انداخت روی دستش و گفت : _نسیم جواب منو بده ... عصبی جواب دادم : _خوب شد که اینو پوشیدم ،تازه اینو پوشیدم عمه به من می‌گه ... بعد صدام رو پر از ناز کردم که خاصیت غالب صدای عمه بود و گفتم : _فکر کردم الان با لباس مشکی می‌بینمت چون عزادار عقد بهنام و سیما هستی. نگاهم توی چشمان هومن بود که ادامه دادم : _اگه بلوز مشکی‌ام تنم بود ،می‌دونستم چکارت کنم که باعث شنیدن این کنایه شدی . خواستم برگردم به سالن که بازوم رو گرفت و با اخم گفت : _رو به روی بهنام نشینی‌ها. _من کجا رو به روی بهنام نشستم ،من نشستم کنارسیما ! عصبی سرشو پایین کشید : _احمق جان اونجا هم تو دیدشی ...می‌گم بیا این طرف ،سمت من و مادر بشین . کلافه از این خرده فرمایشات ،سرم را کج کردم و بی‌آنکه نگاهش کنم : _امر دیگه‌ای باشه ؟ بازوم را رها کرد و گفت : _نیست ...بفرما. برگشتم و نشستم همان سمتی که دستور داده بود. اما بدجوری چشمانم گاه و بی‌گاه بی‌اراده می‌چرخید سمت بهنام و گه‌گاهی با نگاهم نگاهش شکار می‌شد ،که هومن عمدا نشست کنارم پشت میز ناهارخوری و آهسته گفت : _بریم ؟! _کجا بریم ؟! _حرف نزن ،من می‌رم تو ماشین ، منتظرتم . و رفت .شوکه شدم ! نگاهم بین جمع چرخید و برگشتم به اتاقم . لباس عوض کردم و مانتوام را پوشیدم و با یه معذرت خواهی کلی از خانه بیرون زدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در ماشین را بستم و او در حالیکه ماشین را از درهای باز پارکینگ بیرون می برد گفت : - خب کجا بریم ؟ نگاهش به پشت سر بود و من متعجب به او : _ من بگم ؟! - آره دیگه . درهای پارکینگ را با ریموت بست و سرش را به طرفم چرخاند .جدیت هنوز توی صورتش موج می زد که گفت : _ کجا بریم حالا ؟ باز با تعجب نگاهش کردم : _من چی میدونم ...تو گفتی بیا بریم ، فکر کردم جای خاصی قراره بریم . راه افتاد اما آهسته و با دنده یک : _میگم یه جا بگو تو هم دیگه . -کجا بگم آخه؟ اصلا هدفت چیه واسه رفتن ؟ ساعد دستش را روی فرمان گذاشت و نگاهش را به انتهای خیابان دوخت: _قصدم این بود که دعوتی مادر آبرومند بشه ؟ -یعنی الان میخوای بری غذا بگیری ؟ خندید : _چقدر تو خنگی دختر ! میموندم چهار تا جمله ی خواهر و مادر می گفتم تا عمه ی فرنگیمون حالش جا بیاد. از حرفش پوزخند زدم و تکیه زدم به صندلی ام : _آره اونم حالش جا میومد ...نمیفهمم بعد از اینهمه مدت واسه چی همچین حرفی به من زد ! - ولش کن بابا... میگم بریم یه رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم می گردیم. - رستوران !! مادر کلی غذا درست کرده. - غذا بخوریم یا با اون قیافه و کنایه های عمه ، زهرمار ... ولم کن بابا ... یه امشب نمی خوام گند بزنم به حالم ...کجا بریم حالا ؟ - تو هم سوزنت گیر کرده روی " کجا " برم ها؟ با خنده گفتم که سرش را سمتم چرخاند و کمی گردنش را به جلو کشید : _ میتونه روی چیزی دیگه هم گیر کنه . کنجکاو پرسیدم : _ رو چی مثلا؟ نگاهش رو دیدم ، رفت سمت لب هام که فوری سرم را با لبخند ازش برگردوندم و ریز خندیدم . هر دو سکوت کرده بودیم که فکر کنم آخرش خودش تصمیم گرفت که کجا برویم . من هم نپرسیدم .که دست برد سمت ضبط ماشیت و سی دی وارد ضبط کرد و سکوت مطلق را اینگونه شکست . " تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی تو واسم با این همه زیبایی تو و اینهمه زیبایی سرم هنوز سمت پنجره بود که صدایش راشنیدم که همراه خواننده شده بود و می خواند : "منو حالی که میدونی من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری وقتی حالمو می پرسی" چقدر زیبا بود! آن متن و آن آهنگ و چقدر به دلم نشست .نه فقط صدای خواننده بلکه صدای هومن . " حتی وقتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری من بی تو می میرم تو که حالمو میفهمی تو که فکرمو میخونی توکه حسمو میدونی " حس کردم یه شباهتی هست بین من و قلبی که تحت تاثیر صدای خواننده و شعرش یا شاید صدای هومن ، داشت مشتاقانه می زد و حس نهفته ای که هنوز در وجودم سرک نکشیده بود به ظهور . از آن کلبه ی آتش گرفته ای که باعث باز شدن زبانم شد، احساس می کردم که رفتار هومن تغییرکرده بود. یا شایدم این من بودم که عوض شده بودم .نگاهم ، حسم ، حالم همه چی از همان بوسه هایی شروع شد که در اتاقش به لبانم زد .تا آن روز هیچ حسی درون قلبم نبود که بتوانم احساسم را به آن معنا کنم ولی از همان روز یه طور عجیبی شده بودم . با همه ی لج و لجبازی هایی که هنوز ادامه داشت اما دلم نگاه هومن را می خواست حتی با همان اخم یا عصبانیت یا حتی زورگویی هایش و تنها چیزی که داشت کم کم کابوس این حس غالب می شد ، ترس بود. ترس از این که نکند دارد برایم نقش بازی میکند تا ...حساب بانکی ام را صاحب شود . نمیخواستم لااقل به خودم اعتراف کنم که رام چند بوسه شدم ، تا مبادا دستم مقابلش رو شود. به رستورانی رفتیم که خودش انتخاب کرده بود. اولین باری بود که من و او ، تنهایی به رستوران می رفتیم. هم سالن سنتی داشت ، هم سالن مدرن و ما سنتی را انتخاب کردیم .کفش هایم را پای تخت چوبی اش ، در آوردم و روی تخت نشستم . او هم همینطور اما مقابلم . نگاهم در سالن چرخید . چند تخت دور ما پر بود فقط ، که گفت : _مِنو رو نگاه کن . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه می‌زد به پشتی تخت گفت : _بیا این طرف باهم ببینیم . _چرا من بیام ! تو بیا . منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپش‌رو برام تنگ کرد: _می‌آی یا به زور بیارمت ؟ من کوتاه اومدم و سمتش رفتم . سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونه‌ام . همین عکس‌العمل جزئی،حالم را متغیر کرد. نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش : _این چطوره ؟ باقالی پلو با ماهیچه ؟! _نه ... _این چی ؟! _فسنجان؟! فوری سر تکان دادم : _آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی می‌خوری ؟ یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛ _یه سینی مخصوصش رو بر می‌دارم . _خب همون بسمونه. _نه حرف نزن من یه ذره‌اش روهم بهت نمی‌دم . سفارش‌ها را پای صندوق داد و برگشت . باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانه‌ام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقه‌اش شده بود،بی‌مقدمه گفت : _تو بهش چی گفتی ؟ _به کی ؟! _به عمه دیگه . _چی بگم ..حوصله‌ی کش اومدن این بحث‌رو نداشتم . با سرپنجه‌های دستش ،فشاری به شونه‌ام داد. _اگه کله‌ی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست . با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم : _درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه می‌شنوم از تو یه جور! نگاهم کرد .از فاصله‌ای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد: آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟ حرصی‌تر از قبل گفتم : _هومن. _حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من . دلخور رو برگرداندم : _الان مثلا داری تعریف می‌کنی از من؟ می‌بینی باید لال بشم ؟ _ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه می‌بندم به پات می‌اندازمت توی استخر . _خب بگو می‌خوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال می‌شم چرا می‌خوای خفه‌ام کنی ؟ از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتم‌رو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر می‌کردم و سکوتم‌رو نمی‌شکستم تا حالا منو مسخره نمی‌کردی ...حیف که نتونستم . خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت : _خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بی‌جنبه .. شوخی کردم باهات ! با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : _کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟ خندید: _بگو، آره ،بامزه می‌گی . از حرصم باز گفتم : _بمیری عشقم ،لباس مشکی‌تو بپوشم الهی... یادبودت رو بزنم سر در هتل . من می‌گفتم و او می‌خندید. اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد! اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت : _مراسم کفن و دفنم‌رو بذار بعد شام . واقعا خنده‌دار بود. تو روی خودش بهش ناسزا می‌گفتم ولی خم به ابرو نمی‌آورد! انگار این من بودم که فقط حرص می‌خوردم! با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم . سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت : _ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی . مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شام مفصلی خوردیم که بعد از جمع شدن سفره ،سفارش چای را هم داد. _بسه دیگه برگردیم . مچ دستش‌رو جلوی چشماش گرفت و گردی صفحه‌ی ساعتش‌رو با دو انگشت : هنوز که زوده ،بریم کنایه‌ی دم رفتن عمه‌رو می‌شنویم . خسته و کلافه سرمو کج کردم و گفتم : _ای بابا چه بدبختی گیر کردیم . سر خم کرد توی صورتم : _آخی بهت بد می‌گذره عشقم ؟ تموم کباب‌های سینی مخصوص منو که تو خوردی ! _ببخشید که شما فسنجون منو سر کشیدی‌ها. لپم را گرفت و کشید و گفت : _بامزه جون خب مگه واسه من سفارش نداده بودی . حرفش‌رو جدی گرفتم و گفتم : _نه اصلا . خندید و درحالیکه دو لیوان کمر باریک را از توی سینی کوچک پر می‌کرد گفت : _تو با اینهمه سادگی آخرش سرت کلاه می‌ره . _نترس شما فعلا فکر خودت باش و قلبت که وا ندی و مدیریت هتل‌رو نبازی . پوزخند زد و باز دستش‌رو انداخت روی شونه‌ام و درحالیکه با فشار سرانگشتان دستش به سر شانه‌ام ،یا حرفم را تائید می‌کرد یا حرصش را خالی گفت : _تو باختی عشقم نه من . _من!! باز سرشو جلو صورتم گرفت و از فاصله‌ی صفر،آهسته زمزمه کرد: _هر وقت که بوسیدمت ،رنگت پریده ،قلبت تند زد،عاشق شدی عشقم . اخم کرده جواب دادم : _چرا چرت می‌گی ؟! تو اصلا ضربان قلب منو از کجا چک کردی که فهمیدی تند می‌زنه . پوزخندش کشیده شد و به تمام لبش سرایت کرد که با همان فاصله‌ی کم تو صورتم گفت : _از نفس‌های تندت فهمیدم . خشکم زد ! یه لحظه آب شدم از خجالت . دقتش اونقدر بالا بود که راحت می‌توانست مچم‌رو بگیره که فوری گفتم : _اینکه قبول نیست .بعد از اونهمه بلایی که سرم آوردی ،منو دزدیدی ،باعث شکستن دستم شدی ،پرتم کردی تو استخر،حالا انتظار داری تعجب نکنم از بوسه‌ات ؟! ضربه‌ای به نوک بینی‌ام زد: _چرت نگو دیگه ..اگه تعجب می‌کردی باید نفست حبس می‌شد نه اینکه تند بشه . عصبی شدم و گفتم : _تو خودت عاشق شدی می‌تونی اینجوری مچ گیری کنی که حساب بانکیمو بگیری وگرنه توخودت بگو،کی بوسه‌رو شروع کرد؟من یا تو؟تو منو بوسیدی یا من تورو ؟ اخم بامزه‌ای کرد و لبانش را جمع کرد: _آخی داری می کنی عشقم ؟ _هومن! حرصم نده ...فردا توی سوپ هتل مرگ موش می‌ریزم تا همه بمیرن ،خونش بیافته گردنت . بلند بلند زد زیر خنده .درحالیکه می‌‌خندید و سرش را از خنده بالا گرفته بود گفت : _احمق جان ،اونوقت پلیس آگاهی اولین نفر خودتو می‌گیره نه منو...من که مدیر هتلم پا توی آشپزخونه نذاشتم .اول از کارکنان آشپزخانه بازپرسی می‌کنه . حرصی شدم یه مشت زدم به بازویش و گفتم : _اه بس کن اصلا ... _آهان اینو بگو...بگو جواب نداری بدی...بد عاشقم شدی‌ها...ولی کاش نمی‌شدی . این جمله‌ی آخر را که گفت : _آهی کشید که ترسیدم . _چطور؟ _چایتو بخور. _هومن نگرانم کردی ...می‌گم چطور؟ سرش باز چرخید سمتم .استکان کمر باریک چایش‌رو توی دستش گرفته بود که گفت : _خود این چطور یعنی عاشق شدی . ابرویی بالا انداختم : _اصلا . با پوزخند گفت : _چرا شدی ...چطوری که اینجوری گفته می‌شه یعنی یه حقیقتی قبلش هست که مخفی شده از بقیه که می‌پرسی چطور، وگرنه چرا باید بپرسی ،به تو که ربطی نداره . با حرص دستامو مشت کردمو و کشیده گفتم : _هومن. خندید : _می‌گم زن خنگ داشتنم نعمته‌ها ..یعنی هر روز از دستش می‌خندی . و باز خندید . به حالت قهر سرم رو کج کردم که لیوان کوچک چایم را به من داد و گفت : _قهر نکن عشقم ...باشه من بخاطر اینکه به عقل کم تو نخندم ،مثل خودت خنگ می‌شم ،خوبه ؟ و باز خندید. چقد خوش خنده شده بود! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دیر وقت برگشتیم خونه . اون قدر دیر که نه تنها خبری از عمه نبود ،بلکه حتی مادر هم خوابیده بود. خسته بودم و به استراحت نیاز داشتم. از حرف‌های هومن هم حرصی شدم هم دلواپس . پشتش را به من کرده بود و داشت می‌خوابید که روی ساعد دستم نیم خیز شدم و از بالای سرش بهش خیره . چشم بسته بود ولی هوشیار بود که گفت : _بگیر بخواب . _هومن... _چیه ؟ _چرا گفتی کاش عاشقم نمی‌شدی ؟ _ای بابا ...مگه تو نمی‌گی عاشقم نشدی ، پس واسه چی می‌پرسی ؟ _از روی کنجکاوی ... _نترس اگر عاشق نشدی پس کاشکی هم در کار نیست بگیر بخواب فردا می‌خوایم بریم هتل . طفره رفت .تکیه زدم به سر تخت و زیر لب گفتم : _می‌دونم ..تو بازیگر خوبی هستی ..می‌خوای حساب بانکیمو بگیری . یه اه بلند گفت و عصبی فریاد زد: _بابا ببند دهنتو می‌خوام بخوابم . همراه نفس بلندی زیر لب گفتم : _کورخوندی حتی اگر عاشقتم شده باشم ،خر نیستم که باورت کنم ..خبری ازحساب بانکی‌م نیست ..تموم این اداهات هم واسه هتله ...می‌دونم . -خب خر جان ..آفرین که حدس زدی حالا بگیر بخواب . بالشتم را بلند کردم و یکی بی‌هوا زدم توی سرش و با خنده گفتم : _خرم خودتی . نشست روی تخت و عصبی گفت : _می‌گیرم می‌زنمت‌ها ...بگیر بخواب می‌گم . فوری از تخت پایین پریدم و گفتم : _نمی‌خوابم ..تو بخواب . بعد رفتم سمت در که دوید سمتم و مرا از پشت سر گرفت . دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت : _کجا عشقم ..بیا ...بیا...مگه می‌ذارم فرار کنی . حلقه‌ی دستانش اونقدر تنگ بود که فرار را برایم غیر ممکن کند . مرا می‌کشید سمت تخت که یه کله محکم نثارش کردم . از درد خم شد و درحالیکه صورتش قرمز شده بود گفت : _بیشعور.. باخنده گفتم : _شما بخواب من خوابم نمی‌بره . بعد فوری از اتاق بیرون زدم و رفتم سمت سالن . اول خواستم برم توی آشپزخونه بنشینم اما یه لحظه با دیدن چراغ های روشن حیاط هوس هوای خنک شبهای تابستان را کردم و سمت حیاط رفتم . یه نفس عمیق در میان چمن‌های تازه کوتاه شده‌ی حیاط کشیدم و آهسته و گام به گام شروع به قدم زدن کردم. هوا عالی بود. سکوتی محض. استخر را دور زدم رفتم سمت چمن ها . درآن سکوت و هوای دلپذیر ،تنها چیزی که باز فکرم را به خودش مشغول کرد، حرف‌های هومن بود. یه لحظه حتی به خودم هم شک کردم . عاشق شدم ؟! توی تحلیل و تفسیر همین یه سوال بودم که یکدفعه یه حصار محکمی دور دهانم را گرفت و زیر گوشم نجوایی شنیده شد: _دختره بیشعور نزدیک بود منو به کشتن بدی حمال . واسه من داری قدم می زنی ..نشونت می‌دم . هومن بود،درحالیکه مرا سمت استخر می‌کشید باز توی گوشم گفت : _امشب یه بلایی سرت می‌آرم که دیگه جفتک نزنی . از ترس صدای جیغ‌های خفه‌ام بلند شده بود. ولی هیچ کس نمی‌شنید . بالای استخر ایستاده بودیم . هنوز دستش محکم جلوی دهانم بود که گفت : _پرتت کنم ؟هان ؟ نفسم که به زحمت می‌آمد ،از ترس قطع شد . سرش را خم کرد و ازکنار گوشم نگاهم کرد. چشمان ترسیده‌ام را محکم بسته بودم و از پشت حصار محکم جلوی دهانم آرام می‌گریستم که گفت : _خب حالا...دفعه‌ی آخرت باشه اونجوری لگد بزنی‌ها . دستش را برداشت و من یه نفس بلند کشیدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهش کردم که با یه اخم گفت : _اونجوری نگام نکن ، حقت بود بندازمت ته استخر. خواستم کنارش بزنم که با یه دست بازوم‌ رو گرفت و دست دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت استخر و درحالیکه محکم با یه دست ، که دور کمرم بود ، منو گرفته بود و با دست دیگر بازوم رو ، منو سمت استخر خم کرد. با دو دست بازوهایش رو چسبیدم و با ترس چشم بسته خواهش کردم: _هومن! تو رو جان مادر ....از این شوخیا نکن . فوری بد جنس سرشو جلو کشید و گفت : _ولم کنی افتادی ... _جان مادر گفتم . _لگد بدی زدی آخه . _غلط کردم خب. _باخواهش و غلط کردن و این حرفا ، کاری درست نمی شه. _پس چی ؟ _راضیم کن . چشم باز کردم و ما بین ضربان‌های تند قلبم که از اضطراب بود نگاهش کردم : _یعنی چی ؟ لبخندش کل لبانش را صاحب شد : _منو ببوس ...ده بار تا حالا من بوسیدمت یه بار تو ببوس . _اینجوری ؟! _همینجوری . _استرس می‌گیرم آخه که ولم کنی. _نترس محکم گرفتمت . _بد جنس . _نشنیدم این دفعه رو . دستامو حلقه کردم دور گردنش و سرمو جلو کشیدم که لبانش راجمع کرد و من ... با آنکه فشار دستش دور کمرم مطمئنم می‌کرد که مرا محکم گرفته اما اینکه تمام وزنم وصل به بازویش بود و گردنش، درست لبه‌ی استخر ، آنهم در حالت بوسه‌ای که خودش نمی‌گذاشت به تمام برسد . دست حلقه شده دور بازویم را برداشت و با آن دست سرم را گرفت تا حتی فرار نکنم . هرچند بوسه‌اش باعث آرامشم بود ولی مرا به شک انداخت .نقش بود!؟می‌خواست باور کنم که دوستم داره ؟! اما تظاهر تا کجا ؟! این خواسته‌ی قلبش بود که تظاهر را می‌کشاند تا جایی که یه بوسه‌ی معمولی را اینگونه به طول بکشاند ؟! یکدفعه نتوانست تعادل خودش و تحمل وزن مرا بیاورد و هر دو با هم پرت شدیم وسط استخر . همراه با صدای جیغ بلند من که شاید در آن وقت شب بدجوری سکوت حیاط را شکست . سرم که از آب بیرون آمد به سرفه افتادم و دست و پا زنان فریاد زدم : _خیلی نامردی ...خیلی بیشعوری . و او می‌خندید که برق بالکن اتاق مادر روشن شد : _هومن! نسیم ! شما تو استخر چکار می‌کنید ؟! درحالیکه هومن با یک دستش که دور کمرم بود ، مرا روی آب نگه داشته بود گفت : _دارم بهش شنا یاد می‌دم . چشمای مادر را از آن فاصله دیدم که از تعجب از حدقه درآمد: _الان !!ساعت یک ونیم شبه !! _شما برید بخوابید دیگه یاد گرفته . مادر اخمی کرد وگفت : _مسخره بازی در نیارید ،زشته این وقت شب ... بیایید بالا . مادر رفت که هومن نگاهم کرد. محکم تخت سینه اش کوبیدم که گفت : _ولت می‌کنما ... پا بزن . _بیشعور ولم نکن . _پا بزن گفتم ...به دوطرف لگد بزن ....زود باش . _نمی‌خوام شنا یاد بگیرم ولم کن . و ولم کرد . داشتم می‌رفتم زیر آب که باز مرا گرفت و گفت : _خب دروغم نگفتم ،اومدم یادت بدم توی احمق یاد نگرفتی ، برو بالا الان وقت خوابه . مرا تا سمت پله های استخر برد و بعد درحالیکه از پله‌ها بالا می‌رفتم و از سر تا پایم آب می‌چکید گفتم : _الان خدا می‌دونه مادر چه فکرایی می‌کنه . _هیچ فکری نمی‌کنه برو لباستو عوض کن برگرد اتاق من . _دیگه چی؟! ولم کن بابا می‌خوام برم بخوابم . یکدفعه دم اسبی موهایم را محکم گرفتو کشید : _نیای موهاتو از ته می‌زنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لازم به توضیح نیست که وقتی تا ساعت یک ونیم نصفه شب توی استخر باشی و بعد بخوای لباس عوض کنی و بخوابی و تا خوابت ببره ،چقدر طول می‌کشه . صبح شده بود و نور لجبار خورشید که صورتم‌ رو گرم کرده بود و از پشت شیشه به صورتم می‌تابید باعث هوشیاریم شد . نیم خیز شدم و چند باری پلک زدم تا تونستم ساعت روی دیوار رو به روم رو بخوانم . نه وچهل وپنج دقیقه ! ناگهان همراه فریادی بلند گفتم : _وای سوپ ناهار ...هومن بلند شو . ازجا پریدم و درحالیکه در طول اتاق می‌دویدم تا وسایلم ‌رو جمع کنم گفتم : _هومن ...دیر شد بلند شو . کلافه نشست روی تخت و دستی به صورتش کشید و گفت : _چته بغل گوشم داد می‌زنی ؟ _ساعت ‌رو ببین . سرش بالا اومد که فریاد زد : _دیرم شد. از تخت پایین پرید و درحالیکه دنبال لباس‌هایش بود غر زد : _وقتی یه دیوونه تا ساعت یک و نیم شب بیدار نگهت می‌داره همین می‌شه دیگه . داشتم جوراب‌هایم را پایم می‌کردم که گفتم : _آره واقعا ...وقتی همون دیوونه تورو می‌بره لبه‌ی استخر و ازت بوسه می‌خواد حقشه که خواب بمونه . درحالیکه بی‌توجه به حضور من داشت پیراهنش را می‌پوشید و شلوارش را پا می‌کرد و من سعی داشتم نگاهش نکنم . البته سعی داشتم ،جواب داد: _دیرم بشه کشتمت . _من هم همینطور. کمربند شلوارش رو بست و پیراهنش رو صاف کرد. بعد درحالیکه جلوی آینه داشت موهاشو شونه می زد گفت : _تا ۵ دقیقه دیگه توی ماشین باش . و رفت .من درحالیکه تند و تند داشتم مانتو و شلوارم رو می‌پوشیدم ،یه مداد چشم و رژ گذاشتم توی کیفم و شالم رو از روی جالباسی آویز پشت در برداشتم و رفتم . مادر هم خواب مونده بود و متوجه‌ی خروج ما نشد . توی ماشین ،آینه‌ی پشت آفتابگیر جلوی صندلی شاگرد را پایین کشیدم و مشغول زدن یه رژ و کشیدن مداد توی چشمام که هومن با ریموت درهای پارکینگ‌ رو بست و جدی و عصبی یه نگاه به من انداخت و بعد دست دراز کرد سمت داشبورد. داشتم رژ و مداد رو می‌ذاشتم توی کیفم که از داشبورد یه دستمال کاغذی برداشت و عطر کوچک همراهش را . عطر را زیر گردنش زد و دستمال را به من داد. متعجب به دستمال نگاه کردم که جدی گفت : _پاکش کن . -چی رو ؟! _گفتم پاکش کن ...اونجا که عروسی نیست . _واسه چی ؟ _همینجوری خوشگلی . _لوس نشو . عصبی فریاد زد: _پاکش کن می‌گم . _هومن ! یکدفعه چنان کشید کنار خیابان که فکر کردم می‌خواهد با یکی از رانندگان توی خیابان دعوا کند! دست دراز کرد سمتم و با خشونت چانه‌ام را گرفت و کشید سمت خودش و بعد درحالیکه با یه دست چانه‌ام را گرفته بود ،دستمال رو با خشونت کشید روی لبانم و بعد دستمال رو زد کف دستم و گفت : _تا چشماتو کور نکردم ،اونو خودت پاک کن . بی هیچ حرفی اطاعت کردم اما ازش دلخور شدم و با سکوتم این دلخوری را به نمایش گذاشتم که گفت : _باز قهر کرد ...چقدر تو لوسی !حالم ازت بهم می‌خوره ... عصبی جوابش ‌رو دادم : _مجبور به تحملم نیستی ... بگو تا تموم بشه این عقد اجباری . پوزخند زد: _اتفاقا برعکس تحملت می‌کنم تا درستت کنم ...زیادی لوس بارت آوردن بچه نه‌نه . جوابش‌ رو ندادم تا خود هتل که ماشین را برخلاف هر روز برد توی پارکینگ . شاید قصد کرده بود همه مرا با او ببینند . از ماشین که پیاده شدم ، باحرص کیفم را برداشتم و رفتم سمت پله ها که بلند گفت : _اگه امروز با آرایش ببینمت ،جلوی بقیه می‌زنم تو گوشت . _بزن...عادتته...کم نزدی . برگشتم به آشپزخانه . دلخور ، عصبی، با چشمای پف آلود و خستگی و خوابی که هنوز همراهم بود . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را می‌بستم گفتم : _ببخشید خیلی دیر شده می‌دونم . سایه نگاهم کرد و گفت: _نه دیر نشده ...سوپ ‌رو برات بار گذاشتم . _واقعا!! سرش‌ رو تکان داد که از ذوق صورتش ‌رو بوسیدم . یه دسته جعفری‌های شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت : _این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه . _چشم . چاقو ‌رو دستم گرفتم و از ساقه‌های جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت : _می‌گم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمی‌زنی ، می‌تونم یه رازی‌ رو بهت بگم ؟ نگاهم روی ساقه‌های جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم می‌ریخت که گفت : _قول بده به کسی نگی . چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت : _خیلی خب می‌دونم به کسی نمی‌گی ...محض تاکید گفتم . مکثی کرد و گفت : _من یه ازدواج ناموفق داشتم . _واقعا!! نگاهش کردم که گفت : _آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجه‌ی این موضوع نشه ...تنها کسی که می‌دونه فقط اونه ...همه فکر می‌کنن که من ازدواج کردم . گوشم به او بود و نگاهم به ساقه‌های جعفری که ریز خرد می‌کردم که ادامه داد: _من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ... _خب! _خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم ‌رو می‌دونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجاره‌ام رو با صحبت با صاحب خونه‌ام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجاره‌ام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه. یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمی‌دونستم . دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش . داشت یه سینی لپه پاک می‌کرد که ادامه داد: _من ...من...عاشقش شدم . نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک . یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیبایی‌اش را لحاظ کردم . چشمان درشت و مژه‌های بلندش را. ابروان پهن و لبان قلوه‌ای و درشتش را . دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم : _خب . _خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم . چرخیدم سمتش و پرسیدم : _چکار؟ همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت : _خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟ _سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد . _پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزی‌ها رو ساتوری خرد کنید . _بله چشم . و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزی‌ها را خرد می‌کنم . داشتم کارم را می‌کردم وحرصم را سر برگ‌های نازک جعفری خالی می‌کردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم : _خب بقیه‌اش‌رو بگو ؟ _قسم بخور به هیچ کس نمی‌گی . قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت . _چرا؟! _تو قسم بخور. همراه نفس بلندی گفتم : _قسم می‌خورم که به کسی نگم . نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد: _خانم افراز...دیره... _بله چشم . ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم : _بگو دیگه. داشتم با حرص و فشار جعفری‌ها را خرد می‌کردم که گفت : _بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم . دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفری‌ها برید. فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم : _نه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سایه هنوز متوجه‌ی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم : _چرا؟ چرا نه؟ دستم‌ رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم : _چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی . ابرویی بالا انداخت و گفت : _چرا فکر می‌کنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر می‌کنه . حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم : _نباید اینکارو میکردی . صدای آقای کاملی هم بلند شد : _اونجا چه خبره . سایه سرش‌رو جلو کشید و آهسته گفت : _چرا ؟ نکنه واسه خودت می‌گی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما می‌شناختت ، شایدم می‌خواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم . نفسم تند شده بود و دندان‌هایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت : _چرا شما امروز درست کار نمی‌‌کنید ...چرا سبزی‌ها هنوز تموم نشده ! انگار دلم نمی‌خواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم . چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم : _دستمو بریدم . نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت : _دستت‌ رو بردار ببینم . دستم را برداشتم که خون جمع شده‌ی کف دستم سرازیر شد . صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد: _خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمی‌خواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید . سایه رفت سمت جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه و من همراهش . چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشه‌ی همان جعبه‌ی کمک‌های اولیه . _پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمی‌بریدی . عصبی گفتم : _آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمی‌کنه. _چرا فکر می‌کنی زشته ؟خودش گفته . به جلو خم شدم و گفتم : _واقعا گفت باید فکر کنه ؟ _خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمی‌خواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه . نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد : _بیشعوریه واقعا. _بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره ! _بیشعوره که زن داره می‌خواد صیغه کنه . سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم می‌فشرد گفت : _اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم می‌دونی چرا ؟ اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد: _به من گفت که زنش ‌رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟! روح و جانم داشت از تنم می‌رفت . از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرف‌های سایه . تکیه زدم به صندلی و چشمانم‌رو بستم . _چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟ باز صدای آقای کاملی برخاست : _خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی . _ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد. تنم داشت سرد می‌شد ، گه گاهی از مرور حرف‌های سایه در ذهنم ،که می‌گفت " عاشقش شدم " . آقای کاملی گفت : _خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته. سرم درد گرفته بود.دستم می‌سوخت و قلبم بیشتر از همه درد می‌کرد . ازجا برخاستم و گفتم : _ببخشید باعث دردسرتون شدم . پیشبندم‌ رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباس‌هایم و کیفم را برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم . نه پاهایم به اختیارم بود نه اشک‌هایم . کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمی‌رفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر می‌کشید ،رفتم سمت پذیرش . خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم : _ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور " زنش زنیت بلد نیست... " با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم . صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریل‌ها هم نمی‌توانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند . از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمی‌دانستم دارم به کجا و کدام سمت می‌روم . گاهی آهسته می‌گریستم و گاهی قدم‌های سستم را روی زمین می‌کشیدم . ضعف داشتم و سر درد. توانم تحلیل رفت که نشستم لبه‌ی یه پله‌ی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم . حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم . ولی او ...بخاطر پول بانکی‌ام می‌خواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند . نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود می‌گریستم که صدای زنگ گوشی‌ام برخاست . خود نامردش بود! دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد: _ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی می‌شه ...زود قضاوت نکن . تماس را وصل کردم : _ کدوم گوری رفتی ؟ جوابش رو ندادم که فریاد زد : _ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟ جوابش را باز هم ندادم : _ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟ حالا صدایش از فریاد پایین‌تر آمده بود و رگه‌هایی از دلواپسی در خود داشت : _ باز لال شد ...صدای نفست رو می‌شنوم ...می‌گم کجایی ؟ به زحمت گفتم : _ نمی‌دونم ! حالم ...خوب نیست . _ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت. یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم . خانمی داشت از کنارم رد می‌شد که فوری گفتم : _ ببخشید...حالم خوب نیست ،می‌شه آدرس اینجا رو به همسرم بدید. خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بی‌آنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه می‌کردم که چرا گفتم "همسرم ..."! _ بفرما عزیزم ...از من کاری برمی‌آد؟ _ نه...ممنون.. دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت : _ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده. خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیه‌ی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرف‌های سایه فکر کردم . _ من ...عاشقش شدم . و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی . شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطه‌ای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک می‌کشیدیم . اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟! این سوال، مبهم‌ترین سوالی بود که قادر به پاسخش نبودم ! شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...! شاید از تلاش‌هایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...! از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسه‌هایی که چندی ازش نگذشته بود . با اینحال از شنیدن حرف‌های سایه سوختم . طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد : _ نسیم !چته؟خوبی؟ خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت : _ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه می‌کنی حالا ؟ چشمامو بستم و بی‌اختیار باز گریستم که با پوزخند گفت : _ نترس انگشتت‌ رو پیوند می‌زنن . کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد . سوار ماشین شدم و براه افتاد . من سکوت محض بودم و او پرسش : _ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان می‌رسیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بخیه زدن‌های پرستار بهانه‌ی خوبی بود برای گریستن . پرستار هم متعجب شد : _ بی‌حسش کردم واسه چی گریه می‌کنی ؟ _ از درد نیست ،حالم خرابه . متعجب یه نگاه به من انداخت و به کارش ادامه داد. دستم که بخیه شد از تخت درمانگاه پایین آمدم و از اتاق مخصوص خارج شدم . هومن همان کنار در بود که با دیدنم شانه به شانه‌ام آمد: _ خوبی؟ جوابش‌ رو ندادم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت : _ چرا لال شدی باز؟ می‌گم خوبی الان ؟ از نگاه کردن به چشمانش طفره رفتم و گفتم ؟ _ آره. بازویم را رها نکرد تا خود ماشین همراهم آمد. نپرسیدم کجا می‌ریم و نه پرسید به هتل برگردد یا نه ، اما او دایما داشت حرف می‌زد : _ اینا اثر کم خوابیه حتما...خواب بودی که دستتو بریدی ؟...آره دیگه ...حالا دیدی دود بیداری دیشب تو چشم کی رفت ؟ وقتی جوابم را فقط سکوت دید دست دراز کرد سمت چانه‌ام و سرم را چرخاند سمت خودش : _ چرا حرف نمی‌زنی؟ فشارت پایینه ؟ سعی داشتم نگاهش نکنم که باز گفت : _ چرا از چشمام فرار می‌کنی ؟...منو ببین ....با توام . عصبی سرم را عقب کشیدم و سرم را چرخاندم سمت پنجره و او طلبکارانه عصبی شد : _ اینم دستمزد من ...بیا خوبی کن ...چته تو ؟ به جای تشکرته ؟! باز لوس بشی ،لال بشی ،می‌زنم به سیم آخرا. سیم آخرش حتما همان عقد موقت با سایه بود. آهی کشیدم که گوشه‌ی خیابان نگه داشت . فکر کردم می‌خواهد داروهای دستم را بگیرد که دست سالمم را کشید و مجبورم کرد که نیم تنه‌ام را سمت صندلیش کج کنم . شانه‌هایم را با دو دست گرفت . _ نسیم ....با من حرف بزن ...می‌گم چته ...این حالت طبیعی نیست ... درد داری ؟ فشارت افتاده ؟ ترسیدی ؟یه چیزی بگو لامصب . با فرار نگاهش و آن صورتی که رنگ غم به آن پاشیده شده بود،عصبی اش کردم . _ می‌زنم توی گوشتا ..چته خب ؟ و بعد آهسته توی صورتم زد: _ های ..کر و لال شدی چرا ؟می‌گم چته ؟ چرا اصرار داشت ؟ چرا ؟ این اصرار برای ادامه‌ی بازیش لازم بود یعنی ؟یا واقعا لرزش صدایش و نفس‌های تندش و آن حالت عصبی چهره‌اش فقط و فقط بخاطر سکوت و چهره ی غم‌آلود من بود؟! آنقدر سکوت کردم و در مقابل ضربه‌های آرامی که به صورتم زد جواب ندادم که سرم را به سینه‌اش فشرد و عطر تلخ و سرد مردانه‌اش را به کامم ریخت . _ نسیم یه چیزی بگو لامصب ...چت شده امروز..تو که صبح با زبون درازت می‌خواستی منو قیمه قیمه کنی ... آرایشت رو پاک کردم دلخور شدی ؟ آخه محیط کار جای آرایشه ؟ ...نسیم . نسیم حرفی برای گفتن نداشت .این دومین باری بود که حس کردم شکست خوردم . یکبار بعد از بهم خوردن خواستگاریم با بهنام و اینبار با شنیدن حرف‌های سایه . آهی کشیدم که رهایم کرد اما وحشی شد .عصبی شد و فریاد زد : _ روانی ...می‌برمت تیمارستان می‌اندازمت جلوی چهارتا دکتر تا یه دیوونه مثل تو رو درمان کنن... می‌ترسم آخرش منم مثل خودت کنی ...! اونقدر سکوتم کش آمد که به خانه رسیدیم و مادر را متعجب کردیم اما نه از دست باند پیچی شده‌ام ،از فریاد هومن : _ بیا دخترت‌ رو تحویل بگیر بابا...من زن دیوونه نمی‌خوام . _ چی شده باز ؟ شما که دیشب خوش و خرم توی استخر داد و قال می‌کردید...! وای دستت چی شده نسیم ؟! به جای من هومن جواب داد : _ همه زن دارن ،من هم زن دارم ،یه کر و کور و لال بهم دادید می‌گید این زنت ...به قرآن حوصلشو ندارما...ببین چه مرگشه که باز لال شده . مادر بانگرانی نگاهم کرد و من آهسته گریستم و لال شدن را ترجیح دادم به گفتن . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هومن رفت و من در مقابل سوالات پی‌ درپی مادر به اتاقم رفتم و بغض نهفته‌ی گلویم را گره زدم به افکار آشفته‌ای که حالم را بدتر می‌کرد. دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم اما نه مادر و نه هومن . در فکر بودم که یاد خانم صامتی افتادم . همان مشاوری که مادر به خانه آورد تا علت سکوت طولانی‌ام را بفهمد . فوری از اتاق بیرون زدم و سراغ دفترچه تلفن رفتم . مطمئن بودم مادر شماره تلفنش را نوشته است . حدسم درست بود .شماره‌اش را در گوشیم سیو کردم و در مقابل نگاه‌های کنجکاو مادر از خانه بیرون زدم . در مسیر رفتن به مطبش بودم که زنگ زدم : _ الو سلام مطب خانم صامتی ؟ _ بله بفرمایید. _ می‌تونید وصل کنید با خانم دکتر کار داشتم . _ چند لحظه لطفا . صدای ملودی انتظاری پخش شد و بعد گوشی را جواب داد: _ الو ...بفرمایید. _ سلام خانم صامتی ،افراز هستم ، اگه خاطرتون باشه .اومدید منزل ما تا علت سکوت من رو متوجه بشید . _ آهان سلام ..خانم رادمان هستید . _ بله فامیلی پدرم رادمانه ...جریان منو که یادتون هست ؟ _ بله . _ می‌شه امروز یه وقتی به من بدید . _ امروز یه کم سرم شلوغه....اگه الان می‌آی یه کاریش می‌کنم . _ الان تو راهم دارم می‌آم . _ بیا منتظرم . تلفن را قطع کردم و تاکسی گرفتم . خدا رو شکر به موقع رسیدم . هنوز مراجعینش نیامده بودند که من وارد اتاقش شدم . از پشت میز بزرگش برخاست و گفت : _ سلام عزیزم ...می‌بینم که حرف می‌زنی . با لبخندی تلخ سرم‌ رو پایین انداختم : _ سلام ...بله . _ خب من در خدمتم ..بشین . نشستم روی مبل کنار میزش و گفتم : _ شما در جریان عقد من و هومن هستید . _ آره یه چیزایی یادمه . _ من یه دختر پرورشگاهی بودم که پدرم منو به سرپرستی قبول کرد و برای محرمیت بین هومن و من یه عقد خونده شد ... _ خب . _ الان ...مشکل من این عقد نیست . مشکل من ...اینه که...متوجه شدم که ...می‌خواد با خانمی صیغه‌ی موقت بخونه . _ خب . عصبی گفتم : _ خب نداره ...الان تکلیف من و این عقد بلا تکلیف و من احمق .... سکوت کردم که پرسید : _ تو....چی ؟ _ عاشقش شدم . _ اینو که همون موقع که سکوت کرده بودی بهت گفتم . سرم را بلند کردم و پرسیدم : _ حالا چکار کنم خانم دکتر !؟ اعصابم بهم ریخته ،حس یه شکست خورده رو دارم که هم دلم‌ رو باختم ...و هم هتل رو . _ هتل رو ؟ قضیه هتل چیه ؟ _ ما شرط کردیم با هم که هر کدوم عاشق بشه باید ارث پدر رو به دیگری بده ...نمی‌خوام بفهمه که من عاشقش شدم ولی از طرفی هم نمی‌خوام بره با اون دختره‌ی توی هتل صیغه بخونه . _ قضیه‌ی اون دختره چیه ؟ _ یه خانمی تو هتل ما کار می‌کنه که امروز باهام درد دل کرد، نمی‌دونست من ،عقد هومنم ..از مشکلاتش گفت که قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته و بخاطر یک سری مشکلات از هومن تقاضای کمک کرده و بعد ، این ارتباط باعث یه رابطه‌ی پنهانی شده . حتی گفتنش هم برایم سخت بود ! مکثی کردم و نفس لازم شدم . سکوت خانم صادقی هم به معنای ادامه دادن صحبتم بود که گفتم : _ اعصابم از صبح بهم ریخته ..حالا هتل رو هم از دست می‌دم . _ رابطه‌ی شما و آقا هومن چطوره ؟ _ به ظاهر خوبه ،شوخی می‌کنیم ،حرف می‌زنیم .البته خرده فرمایشاتش زیاده ولی خب .... _ خب چی ؟ چرا عاشق یه آدمی شدی که رابطه‌ات باهاش فقط در حد یه شوخی و حرفه ؟! _ خب نه ...یه...چیزهایی هست که دلم رو بهش خوش کردم که کاش نمی‌کردم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝