رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت187
گوشام دب شد و صداهای اطرافم گنگ . دردم که درد نبود .دردم نفسم بود که کاش نبود . اگر از حرف های زن عمو و پیشنهاد شرم آورش با مادر و پدر حرف می زدم ، هیچی عائدم نمی شد جز غصه و بلوا و تشویش افکار و چیزی که بیشتر از دست می رفت ، آبروی من بود. آبرویی که یه شبه رفته بود ولی حالا بعد از نه ماه ، هنوز داشت ذره ذره کمتر و کمتر میشد.
برای عروسی هستی کلی برنامه داشتم ولی همه خراب شد . نه کسی منو وسط تالار دید ، نه اونهمه ارایش و مدل مو و لباس ، دیده شد. هیچی. فشارم افتاد و بعد از خوردن یه لیوان آبی قند و کمی فشار به اسم ماساژ روی شونه ام که فکر کنم شونه ام رو شکست ، مجبور شدم تا آخر مجلس روی صندلیم بشینم و هواسم به خودم باشه که باز پخش زمین نشم .از تالار که بیرون اومدیم اونقدر دور و برم شلوغ بود که حسام رو نبینم و اونقدر حالم بهم ریخته بود که حوصله ی بوق بوق کردن پشت سر ماشین عروس رو نداشته باشم .
مادر هم به پدر گفت که حالم توی تالار بد شده و همین باعث شد ، یه راست بریم خونه . یه راست رفتم حموم . هرچی مادر گفت ، نرو ممکنه باز حالت بد بشه ، قبول نکردم . شیر رو باز کردم روی سرم و زار زدم . گریه کردم و خودم رو خالی . ازحموم هم که بیرون اومدم یه راست رفتم روی تختم و خوابیدم . شاید اگه نمیخوابیدم دق میکردم. خوبه لااقل توی دوران مرخصی بودم و قرار نبود نماز بخونم چون با اون حال خراب و اون همه درد سری که اون روز کشیده بودم ، یا نماز صبحم قضا میشد یا قیدشو میزدم . من عهد کرده بودم که نمازم رو سر وقتش بخونم و اون روز ، خدا رو شکر کردم که توی اون روز پر دردسر ، معاف از نمازم .صبح روز بعد ، تازه ازخواب بیدار شده بودم و اشتهایی برای خوردن صبحانه هم نداشتم و فقط بخاطر اصرار مادر یه بیسکویت با چایی خوردم و برگشتم به اتاقم . داشتم لباس دیشب رو توی کاور میذاشتم که صدای حسام رو شنیدم . دستم روی همون جا رختی لباس که دستم بود ، مونده بود .
_دیشب که وسط تالار غش کرد، از دیشبم که اومدیم خونه ، حالش یه جوریه ... دعواتون شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت187
نگاهش کردم که با یه اخم گفت :
_اونجوری نگام نکن ، حقت بود بندازمت ته استخر.
خواستم کنارش بزنم که با یه دست بازوم رو گرفت و دست دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت استخر و درحالیکه محکم با یه دست ، که دور کمرم بود ، منو گرفته بود و با دست دیگر بازوم رو ، منو سمت استخر خم کرد. با دو دست بازوهایش رو چسبیدم و با ترس چشم بسته خواهش کردم:
_هومن! تو رو جان مادر ....از این شوخیا نکن .
فوری بد جنس سرشو جلو کشید و گفت :
_ولم کنی افتادی ...
_جان مادر گفتم .
_لگد بدی زدی آخه .
_غلط کردم خب.
_باخواهش و غلط کردن و این حرفا ، کاری درست نمی شه.
_پس چی ؟
_راضیم کن .
چشم باز کردم و ما بین ضربانهای تند قلبم که از اضطراب بود نگاهش کردم :
_یعنی چی ؟
لبخندش کل لبانش را صاحب شد :
_منو ببوس ...ده بار تا حالا من بوسیدمت یه بار تو ببوس .
_اینجوری ؟!
_همینجوری .
_استرس میگیرم آخه که ولم کنی.
_نترس محکم گرفتمت .
_بد جنس .
_نشنیدم این دفعه رو .
دستامو حلقه کردم دور گردنش و سرمو جلو کشیدم که لبانش راجمع کرد و من ...
با آنکه فشار دستش دور کمرم مطمئنم میکرد که مرا محکم گرفته اما اینکه تمام وزنم وصل به بازویش بود و گردنش، درست لبهی استخر ،
آنهم در حالت بوسهای که خودش نمیگذاشت به تمام برسد . دست حلقه شده دور بازویم را برداشت و با آن دست سرم را گرفت تا حتی فرار نکنم .
هرچند بوسهاش باعث آرامشم بود ولی مرا به شک انداخت .نقش بود!؟میخواست باور کنم که دوستم داره ؟!
اما تظاهر تا کجا ؟! این خواستهی قلبش بود که تظاهر را میکشاند تا جایی که یه بوسهی معمولی را اینگونه به طول بکشاند ؟!
یکدفعه نتوانست تعادل خودش و تحمل وزن مرا بیاورد و هر دو با هم پرت شدیم وسط استخر .
همراه با صدای جیغ بلند من که شاید در آن وقت شب بدجوری سکوت حیاط را شکست .
سرم که از آب بیرون آمد به سرفه افتادم و دست و پا زنان فریاد زدم :
_خیلی نامردی ...خیلی بیشعوری .
و او میخندید که برق بالکن اتاق مادر روشن شد :
_هومن! نسیم ! شما تو استخر چکار
میکنید ؟!
درحالیکه هومن با یک دستش که دور کمرم بود ، مرا روی آب نگه داشته بود گفت :
_دارم بهش شنا یاد میدم .
چشمای مادر را از آن فاصله دیدم که از تعجب از حدقه درآمد:
_الان !!ساعت یک ونیم شبه !!
_شما برید بخوابید دیگه یاد گرفته .
مادر اخمی کرد وگفت :
_مسخره بازی در نیارید ،زشته این وقت شب ... بیایید بالا .
مادر رفت که هومن نگاهم کرد.
محکم تخت سینه اش کوبیدم که گفت :
_ولت میکنما ... پا بزن .
_بیشعور ولم نکن .
_پا بزن گفتم ...به دوطرف لگد بزن ....زود باش .
_نمیخوام شنا یاد بگیرم ولم کن .
و ولم کرد . داشتم میرفتم زیر آب که باز مرا گرفت و گفت :
_خب دروغم نگفتم ،اومدم یادت بدم توی احمق یاد نگرفتی ، برو بالا الان وقت خوابه .
مرا تا سمت پله های استخر برد و بعد درحالیکه از پلهها بالا میرفتم و از سر تا پایم آب میچکید گفتم :
_الان خدا میدونه مادر چه فکرایی میکنه .
_هیچ فکری نمیکنه برو لباستو عوض کن برگرد اتاق من .
_دیگه چی؟! ولم کن بابا میخوام برم بخوابم .
یکدفعه دم اسبی موهایم را محکم گرفتو کشید :
_نیای موهاتو از ته میزنم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝