رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت191
از پله ها دویدم پایین که مادر گفت :
_مراقب خودتون باشید .
حسام روی موتورش نشسته بود که درخونه رو بستم . هنوز متوجه ی من نشده بود که من خیره ی ژستش شدم . یه عینک دودی به صورت زده بود که همخونی زیادی با رنگ موهاش و ریش هاش داشت . یه لحظه غرق در نگاه کردنش شدم . یا اون زیادی ژست قشنگی گرفته بود یا چشمای من اونروز داشت یه جور دیگه حسام رو میدید . یه لحظه که سرش چرخید سمت من ، متوجه ام شد .
پاهاشو روی زمین کشید و موتورش رو همونجور خاموش ، سمت من آورد:
_خب بانوی من ، با اون چادر روی سرتون ، کلاستون بالا رفته ، سوار نمی شید حتما !
دوباره خیره اش شدم :
_ کور خوندی ، پرو تر از این حرفام و عاشق موتور سواری ، عینک دودی ات از کجا ؟
-تو روز چشمام اذیت میشه پشت موتور ... واسه همین خریدمش ... بهم میآد؟
خیلی بهش میومد . ولی نتونستم اعتراف کنم و در حالیکه پشت موتورش سوار میشدم گفتم :
_ای ... بدک نیست .
استارت زد و راه افتاد .نگاهم به شونه های کشیده ی حسام بود که انگار دستای منو میطلبید . دستام رو روی شونه اش گذاشتم . حس داغی از گرمای تنش تا به قلبم نفوذ کرد . چم شده بود اونروز !داشتم تب می کردم انگار . اما نه از گرما ، از وجود حسام!
دلم میخواست سرم رو بذارم روی شونه اش . خیلی در مقابل این وسوسه مقابله کردم اما نشد . دستام آروم از روی شونه اش کنار رفت و سرم در عوض تکیه شونه اش زد .
یه رمز و رازی توی وجودش بود که منو می کشید سمت خودش . آرامش محض بود . خود آرامش بود اصلا . دستام آروم دور کمرش قلاب شد . یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
من حسام رو بغل زده بودم ؟ اونم پشت موتور !
چشمامو بستم و با پررویی به خودم گفتم " نامزدمه " .
-الهه ...خوبی ؟
-خوبم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت191
" زنش زنیت بلد نیست... "
با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم .
صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریلها هم نمیتوانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند .
از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمیدانستم دارم به کجا و کدام سمت میروم .
گاهی آهسته میگریستم و گاهی قدمهای سستم را روی زمین میکشیدم .
ضعف داشتم و سر درد.
توانم تحلیل رفت که نشستم لبهی یه پلهی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم .
حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم .
ولی او ...بخاطر پول بانکیام میخواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند .
نمیدانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود میگریستم که صدای زنگ گوشیام برخاست .
خود نامردش بود!
دلم میخواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد:
_ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی میشه ...زود قضاوت نکن .
تماس را وصل کردم :
_ کدوم گوری رفتی ؟
جوابش رو ندادم که فریاد زد :
_ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟
جوابش را باز هم ندادم :
_ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟
حالا صدایش از فریاد پایینتر آمده بود و رگههایی از دلواپسی در خود داشت :
_ باز لال شد ...صدای نفست رو میشنوم ...میگم کجایی ؟
به زحمت گفتم :
_ نمیدونم ! حالم ...خوب نیست .
_ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت.
یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم .
خانمی داشت از کنارم رد میشد که فوری گفتم :
_ ببخشید...حالم خوب نیست ،میشه آدرس اینجا رو به همسرم بدید.
خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بیآنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه میکردم که چرا گفتم "همسرم ..."!
_ بفرما عزیزم ...از من کاری برمیآد؟
_ نه...ممنون..
دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت :
_ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده.
خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیهی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرفهای سایه فکر کردم .
_ من ...عاشقش شدم .
و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی .
شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطهای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک میکشیدیم .
اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟!
این سوال، مبهمترین سوالی
بود که قادر به پاسخش نبودم !
شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...!
شاید از تلاشهایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...!
از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسههایی که چندی ازش نگذشته بود .
با اینحال از شنیدن حرفهای سایه سوختم .
طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد :
_ نسیم !چته؟خوبی؟
خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت :
_ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه میکنی حالا ؟
چشمامو بستم و بیاختیار باز گریستم که با پوزخند گفت :
_ نترس انگشتت رو پیوند میزنن .
کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد .
سوار ماشین شدم و براه افتاد .
من سکوت محض بودم و او پرسش :
_ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان میرسیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝