eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 از پله ها دویدم پایین که مادر گفت : _مراقب خودتون باشید . حسام روی موتورش نشسته بود که درخونه رو بستم . هنوز متوجه ی من نشده بود که من خیره ی ژستش شدم . یه عینک دودی به صورت زده بود که همخونی زیادی با رنگ موهاش و ریش هاش داشت . یه لحظه غرق در نگاه کردنش شدم . یا اون زیادی ژست قشنگی گرفته بود یا چشمای من اونروز داشت یه جور دیگه حسام رو میدید . یه لحظه که سرش چرخید سمت من ، متوجه ام شد . پاهاشو روی زمین کشید و موتورش رو همونجور خاموش ، سمت من آورد: _خب بانوی من ، با اون چادر روی سرتون ، کلاستون بالا رفته ، سوار نمی شید حتما ! دوباره خیره اش شدم : _ کور خوندی ، پرو تر از این حرفام و عاشق موتور سواری ، عینک دودی ات از کجا ؟ -تو روز چشمام اذیت میشه پشت موتور ... واسه همین خریدمش ... بهم میآد؟ خیلی بهش میومد . ولی نتونستم اعتراف کنم و در حالیکه پشت موتورش سوار میشدم گفتم : _ای ... بدک نیست . استارت زد و راه افتاد .نگاهم به شونه های کشیده ی حسام بود که انگار دستای منو میطلبید . دستام رو روی شونه اش گذاشتم . حس داغی از گرمای تنش تا به قلبم نفوذ کرد . چم شده بود اونروز !داشتم تب می کردم انگار . اما نه از گرما ، از وجود حسام! دلم میخواست سرم رو بذارم روی شونه اش . خیلی در مقابل این وسوسه مقابله کردم اما نشد . دستام آروم از روی شونه اش کنار رفت و سرم در عوض تکیه شونه اش زد . یه رمز و رازی توی وجودش بود که منو می کشید سمت خودش . آرامش محض بود . خود آرامش بود اصلا . دستام آروم دور کمرش قلاب شد . یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. من حسام رو بغل زده بودم ؟ اونم پشت موتور ! چشمامو بستم و با پررویی به خودم گفتم " نامزدمه " . -الهه ...خوبی ؟ -خوبم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور " زنش زنیت بلد نیست... " با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم . صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریل‌ها هم نمی‌توانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند . از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمی‌دانستم دارم به کجا و کدام سمت می‌روم . گاهی آهسته می‌گریستم و گاهی قدم‌های سستم را روی زمین می‌کشیدم . ضعف داشتم و سر درد. توانم تحلیل رفت که نشستم لبه‌ی یه پله‌ی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم . حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم . ولی او ...بخاطر پول بانکی‌ام می‌خواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند . نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود می‌گریستم که صدای زنگ گوشی‌ام برخاست . خود نامردش بود! دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد: _ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی می‌شه ...زود قضاوت نکن . تماس را وصل کردم : _ کدوم گوری رفتی ؟ جوابش رو ندادم که فریاد زد : _ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟ جوابش را باز هم ندادم : _ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟ حالا صدایش از فریاد پایین‌تر آمده بود و رگه‌هایی از دلواپسی در خود داشت : _ باز لال شد ...صدای نفست رو می‌شنوم ...می‌گم کجایی ؟ به زحمت گفتم : _ نمی‌دونم ! حالم ...خوب نیست . _ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت. یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم . خانمی داشت از کنارم رد می‌شد که فوری گفتم : _ ببخشید...حالم خوب نیست ،می‌شه آدرس اینجا رو به همسرم بدید. خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بی‌آنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه می‌کردم که چرا گفتم "همسرم ..."! _ بفرما عزیزم ...از من کاری برمی‌آد؟ _ نه...ممنون.. دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت : _ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده. خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیه‌ی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرف‌های سایه فکر کردم . _ من ...عاشقش شدم . و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی . شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطه‌ای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک می‌کشیدیم . اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟! این سوال، مبهم‌ترین سوالی بود که قادر به پاسخش نبودم ! شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...! شاید از تلاش‌هایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...! از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسه‌هایی که چندی ازش نگذشته بود . با اینحال از شنیدن حرف‌های سایه سوختم . طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد : _ نسیم !چته؟خوبی؟ خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت : _ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه می‌کنی حالا ؟ چشمامو بستم و بی‌اختیار باز گریستم که با پوزخند گفت : _ نترس انگشتت‌ رو پیوند می‌زنن . کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد . سوار ماشین شدم و براه افتاد . من سکوت محض بودم و او پرسش : _ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان می‌رسیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝