eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 خاتون دستاشو بالا برد وگفت : _خدا حفظش کنه چه پسر بامزه ایه. _بامزه ! دیونه است ! خندیدم و برای اذیت کردن حسام گفتم : _غیبت ! انگار تازه متوجه شد که گفت : _استغفرالله از دست این علیرضا. بعد نگاهش جَلد من شد: _تو که خوبی ؟ معده ات درد نمی کنه ؟ یه نگاه به خاتون کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت. لباش غنچه شد و بوسه ای در هوای مرطوب حیاط فرستاد . لبانم کج شد به لبخندی نیمه که صدایی آشنا آمد . -آی خاتون جونم ... بیا ببین با دامادت چه کردند ! علیرضا بود . پیرهنش هنوز خیس بود .سر و صورتشم همینطور . با اون هوای مرطوب معلوم بود که خشک نمیشد. خاتون یکدفعه از جا پرید : _ای خاک برسرم .... حسام زیر لب گفت : _دوراز جونت . -چی شده ؟ علیرضا ایستاد مقابل ایوان و با دستش حسام رو نشونه رفت : _اون ....اون شاه پسرت ... اون گل پسرت ... منو انداخت توی آبشار . سر خاتون چرخید سمت حسام و با اون لحجه ی قشنگ شمالیش گفت : _اِ ...حسام جان ... قربان تو برم ... تو این بلا به سرش آوردی ؟! حسام باهمون ژست مقتدرانه اش سری تکون داد و گفت : -بله خاتون جون ...حقشه عزیز من ... خاتون دستشو سمت علیرضا دراز کرد: _بیا بالا ... چای بهار نارنج دم کردم ... هستی گفت : _نه خاتون جان ... بره یه دوش بگیره بعد . حسام بلند و جدی گفت : _دوش گرفته ... آب آبشار پاک پاکه . از حرف حسام خندیدم که با چشم غره ی علیرضا ، دستم رو جلوی دهانم گرفتم . علیرضا با حرص گفت : _باشه آجی الهه ... آدم با برادرش اینکارو نمیکنه . حسام باز لج کرد: _رضائی البته . گره ابروهای علیرضا محکم شد : -برادر برادر دیگه ... خونی و رضائی نداره . دیدم داره جنگ میشه گفتم : _حالا برو یه دوش بگیر بیا دیگه . علیرضا رفت .خاتون نشست و با یه نگاه خاص حسام رو زیر و رو کرد: _شیطون نبودی تو ... چکار کردی با پسر مردم ! -پسر مردم ... دامادمونه ... باید ادب بشه ... ازحرفش باز خنده ام گرفت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تمام طول راه به این فکر می‌کردم که یک مدیر لال مورد تمسخر همه‌ی کارکنان هتل واقع می‌شه ! پس باید سکوتم را می‌شکستم و اینکه چه حرف‌هایی باید می‌زدم یا چطور با بقیه باید برخورد می‌کردم، کمی در وجودم اضطراب ایجاد کرده بود. به هتل که رسیدیم همراه هومن وارد شدم و دنبالش رفتم . سمت اتاقش رفت و کیفش را گذاشت و کتش را درآورد و بعد باز با همان لبخند روی صورتش که حالا محسوس‌تر شده بود،مقابلم ایستاد: _آماده‌ای ؟ سرم را با ذوق تکان دادم که گفت: _پس دنبالم بیا. همراهش رفتم .از پله‌ی پشت سالن بزرگ انتظار به سمت زیر زمین رفت و من همچنان دنبالش . متعجب شدم اما نه سکوتم را شکستم نه اعتراض کردم . وارد آشپزخانه‌ی هتل شدیم و همان جلوی در آشپزخانه ایستاد و در میان سر و صدای قابلمه و گاز و بشقاب‌ها گفت : _سلام صبح بخیر ...می‌خوام خانم نسیم افراز رو بهتون معرفی کنم . شانه‌هایم را بالا گرفتم و کمرم را صاف کردم . چیزی که در آن لحظه تمام توجه‌ام را به خود معطوف کرده بود این بود ، که در ظاهرم نقصی وجود نداشته باشه . نگاهم روی کارکنان زن و مردی بود که همگی با پیشبندهای سفید جلو آمدند و هومن بلند گفت : _آقای کاملی ..سرآشپز هتل هستند. و بعد با دست به مرد جوانی اشاره کرد که تنها سری خم کرد مقابلم و نگاهش همچنان متعجب روی صورتم ماند و من بی‌صبرانه منتظر بیان رسمی مدیریت بودم و در افکار پریشان و پر استرسم ، دنبال کلماتی که با آن سکوت چهل روزه‌ام را بشکنم که هومن گفت : _خانم افراز از امروز توی آشپزخانه با شما همکاری می‌کنند. وا رفتم ! نگاهم فوری برگشت سمت هومن که نگاهم کرد و با لبخندی که حالا مفهومش برایم آشکار شده بود گفت : _وظایفتون رو از آقای کاملی دریافت می‌کنید . و به سرعت از آشپزخانه خارج شد . دنبالش دویدم و قبل ازپله ها، دور از دید آشپزخانه ،مچ دستش را محکم گرفتم . سر برگرداند که با اخم نگاهش کردم که با خنده گفت : _گفته بودم به من اعتماد نکن ...نگفتم ؟ خنده‌اش را جمع کرد و با جدیت ادامه داد: _حالا برگرد سر کارت ..کار خوبیه ، لااقل واسه تعطیلات تابستانت به درد می‌خوره. مچ دستش را محکم از دستم کشید و رفت چشمانم را یک لحظه بستم و هر چی کلمات ناسزا در دایره‌ی تاریک لغات ذهنم بایگانی بود، نثارش کردم. اجباری به ماندنم نبود ولی حس انتقامی که در وجودم شعله میکشید ، مجبورم کرد فعلا بمانم به قصد تلافی. ناچارا برگشتم به آشپزخانه آقای کاملی با ورودم ،جلو آمد و نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : ما اینجا لباس کار نداریم ،فقط یه پیشبند ساده است لطفا از فردا لباس مناسب کار بپوشید ... کفشتون هم نامناسبه .. پا درد می‌گیرید...از فردا بیشتر به این مسئله دقت کنید ....خانم جامی ....یه کمد و پیشبند به خانم بدید . دختر جوانی سمتم امد و درحالیکه دستکش‌های مخصوص شستن ظرف‌ها را از دستش بیرون می‌کشید گفت : _دنبالم بیا . همراهش رفتم .مرا سمت رختکن هتل برد و یکی از کمدهای خالی کارکنان را به من داد و بعد با آن چشمان درشتش خیره‌ام شد: _چندسالته ؟ سکوت کردم که متعجب شد ولی اینرا به پای خجالتی بودنم گذاشت و گفت : _این کمد توئه ...و سایلت رو بذاز اینجا و بیا تا بهت یه پیشبند بدم . بعد گوشه‌ی شالم را گرفت و نگاهی دقیق به جنس مرغوبش انداخت: _با این تیپ اومدی توی آشپزخونه کار کنی ؟ سکوتم باعث پوزخندش شد.از کنارم گذشت که حرصی دستم را مشت کردم و کف دست دیگرم کوبیدم و تو دلم باز یه لقب هم شان هومن را بهش نسبت دادم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝