رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت170
بانوی من📿
پارت 148
سفر چند روزه ی ما به یه هفته رسید . خیلی خوش گذشت اما...
وقتی رسیدیم خونه ، حسام چمدونم رو تا بالای پله ها آورد.
همین که چمدون رو گذاشت کنار در ، پدر جلوی در ظاهر شد . یه لبخند نیشدار روی لبش اومد :
_خسته نباشید .
این جمله اش خودش کلی حرف بود . حسام سلام و احوالپرسی کرد که پدر گفت :
_سفر دو روزه تون این بود!
نگاه پدر توی چشمای حسام بود.حسام سکوت کرد که من گفتم :
_آخه رفتیم یه سر هم به خاتون...
صدای پدر بالا رفت :
_من بهت اجازه ندادم که بری یه سر به خاتون بزنی !...گفتی میری زیارت گفتم برو ... رفتی سر از شمال در آوروی !
-بابا!
عصبی تر فریاد زد:
_برو تو خونه .
باز گفتم :
_خب آخه علیرضا اومد ، ماشین علیرضا...
صداش باز با فریاد سرم خالی شد:
_بهت میگم بیا برو توخونه .
یه نگاه به حسام انداختم .حالت چهره اش در مقابل پدر شرمنده نبود ولی ناراحتی رو به وضوح توی صورتش دیدم .
با سر اشاره کرد که برم و من وارد خونه شدم . مادر هم بود . اماحتی از شدت عصبانیت پدر جرات نداشت حرفی بزنه . جلو رفتم و آروم زمزمه کردم :
_حالا مگه چی شده ؟
مادر مچ دستمو گرفت و منو کشوند روی مبل . نشستم که آروم جواب داد:
_عموت اومده بود اینجا .
-خب .
دلشوره گرفتم که مادرگفت :
_گفت آرش تلفن زده که میخواد برگرده .
یکدفعه با برق شنیدن این خبر خشکم زد :
_چی ؟!
مادر با حرص گفت :
_هیس ... مثلا تو نمی دونی .
نمی دونم پدر چی گفت که حسام رفت ولی ضرب بسته شدن در خونه نشون از شروع یه بحث رو داشت .
پدر با همون چهره ی درهم و صورت اخم آلود جلو اومد و نشست روی مبل . نگاهش به من بود و من نگاهم به تلویزیون . گرچه گزینه ی خوبی نبود ولی بهتر از دیدن چهره ی عصبی پدر بود.
نفسش رو محکم فوت کرد و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت170
سیب زمینی پوست بگیر ،خیار رنده کن ،هویج خرد کن ،کاهو بشور و این گونه مدیریت هتل به من سپرده شد.
تا بعد ازظهر که تمام کارها به اتمام رسید ،خسته با تنی کوفته .انگشتانی که از شدت پوست گرفتن سیب زمینی و هویج و بادمجان ،پوست پوست شده بود و پاهایی که ذوق ذوق می کرد، به زحمت خودم را به ماشین رساندم .
هومن هنوز نیامده بود و من تکیه به ماشین منتطرش شدم که گوشیام زنگ خورد.خود نامردش بود.
تماس را وصل کردم که با کمال پرروئی گفت :
_سلام عشقم ؟
یه لحظه زبانم باز شد که بگم :
_ای کوفت عشقم ...که فوری لبانم رو روی هم گذاشتم و فقط صدا"ای" اول جمله در گوشی پخش شد .خندید :
_آخی توی دستشوئی هستی ؟بد موقع زنگ زدم ...راحت باش راحت باش ...
مواظب باش فقط گوشیتو نندازی توی چاه فاضلاب هتل .
و بعد تماس رو قطع کرد که حرصی گوشی رو انداختم توی کیفم و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین کردم :
_نزن! صدای دزدگیرش بلند میشه .
سرم چرخید .خودش بود.عصبی نگاهش کردم که با یه لبخند ،سر حال و شوخ گفت :
_چطوری از دستشویی هتل پریدی اینجا ؟!
دندانهایم داشت زیر فشار فکم خرد میشد .
که نشست پشت فرمان و من هم به تبع او نشستم .
با حرص کیفم را روی پاهایم زدم که پر انرژی گفت :
خب روز اول مدیریت چطور بود؟
یکدفعه دهانم باز شد سرم چرخید سمتش که بگویم خیلی بیشعوری که سرش را کج کرد طرفم و ابرویی بالا انداخت:
_جان ،نمی شنوم صداتو ...بلندتر بگو.
و وقتی لبانم محکم روی هم چفت شد ،مشتاقانه بلند خندید و راه افتاد.
چسبیدم به صندلیم و سرم را کج کردم سمت پنجره که باز پرسید :
-خب سِمت شما توی آشپزخانه چیه ؟
ظرفشوری ،یا خردکن .
جوابش سکوتم بود که بازخندید :
هر سمتی که داری ،مبارکت باشه عشقم .
عشقم را کشیده گفت با شینی که بدجوری میزد و قلبم را بدجوری سوزاند. سکوتم را که دید دست دراز کرد و دستم را گرفت .
سرم با اینکارش با تعجب چرخید سمتش .نگاهی به کف دستانم کرد و بعد کف دستم را بوسید .
یه لحظه نفسم حبس سینهای شد که تا قبل از آن ،بدجوری از تمسخرش به درد آمده بود که گفت :
_میگن باید دست کارگرا رو بوسید .
با شنیدن این جملهاش و خندهای که به آن وصلش کرد،آنقدر عصبی شدم که دستم را از میان دستش کشیدم و یه مشت حواله ی بازویش کردم .آخ بلندی سر داد و باز خندید :
_وای از خنده داشتم میمردم ..چنان با جذبه داشتی به کارگرا نگاه میکردی که یه لحظه خود جناب کاملی هم شک کرد که نکنه یه مقام رسمی ،یه بازرسی یه آدم مهمی اومده بازدید ...وای خیلی با حال بود .
داشتم لبم را محکم میگزیدم تا سرش فریاد نزنم و انگار او همین را می دانست که همچنان ادامه میداد.
دلم میخواست که از فردا همراهش نروم ولی فرصت خوبی بود که حالا توی هتل بودم یه جوری تلافی میکردم .
شاید فقط به همین دلیل بود که با همهی خستگیام فردای آنروز با یک تیپ ساده و کفش راحتی همراهش رفتم .
بماند که باز چقدر با مقایسهی تیپ دیروز و امرزم مرا مسخره کرد و من با سکوتم فقط حرص خوردم ولی داشتم در همان سکوت به نقشهای فکر میکردم که حال این مغرور خودخواه را جا بیاورم. با رسیدن به هتل فاتحهی دستانم را خواندم .
اگر قرار بود هر روز پوست کن سیبزمینی و هویج و بادمجان باشم تمام سرانگشتانم زخم میشد.
وسایلم را در کمدم گذاشتم و پیشبند بستم و بیهیچ حرفی رفتم سراغ سیبزمینیها که آقای کاملی سراغم آمد و گفت :
_آقای رادمان به من گفتن شما میتونید سوپ درست کنید ،درسته ؟
فوری سرتکان دادم که گفت :
_سوپ با شما.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝