رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت183
انگار اصلا نه ، منو می دید ، نه صدامو می شنید . زل زد به صورت خونی کوروش و گفت :
_خوب یادت بمونه ... دنبال هر جیگری راه نیافتی ... چون بعضی ها صاحب دارن .
کوروش با پشت دستش خون دماغشو جمع کرد و پوزخند زد :
_درستت می کنم صبر کن .
بعد رو به من ، برای زجر دادن حسام گفت :
_توهم خوب گوش کن ... این فِنْقِله بچه ، با اون پراید لگنش کجا ، من با اونهمه پولی که می خواستم به پات بریزم کجا ...قدر ندونستی جیگر ... قدر ندونستی .
یکدفعه حسام بازوشو از میان دستم کند و باز حمله کرد سمت کوروش . یقه پیراهنشو توی مشتاش گرفت و کوبیدش به ماشین :
_حالا توخوب گوش کن ... این خانم .... نامزد منه ... خیلی دلم میخواد همین الان زنگ میزدم صد و ده بیاد ، تا یه پرونده ی مزاحمت برای نوامیس مردم برات درست کنم که بری حالشو ببری ولی حیف که امشب عروسی خواهرمه وگرنه می دونستم باید باهات چکارکنم ...حالا هم مثل یه آدم عاقل سوار ماشینت میشی میری گورتو گم میکنی درمونگاه ، تا از خونریزی جون ندادی .... بفرما .
بفرما رو گفت و او را محکم کوبید به در ماشین . چند قدمی عقب اومد و مچ دستم و گرفت و همراه خودش کشید . چنان مچ دستمو محکم گرفته بود که انگار منم میخواستم با کوروش فرار کنم! سوار ماشین می شدیم که کوروش فریاد زد :
_بد می بینی پسر جون ...حالا ببین .
نشسته بودم روی صندلیم که حسام ماشین رو روشن کرد که باز کوروش فریاد زد :
_اون جیگر مال منه ... چه نامزدت باشه چه نباشه ...آخرش میخرمش ... بالاخره هر کسی یه قیمتی داره .
خدای من ! وقامت رو به کمال رسونده بود. دست حسام روی سویئچ ماشین خشک شد . سرش چرخید سمت منو و فریاد زد :
_همینجا بشین .
بعد در ماشینو باز کرد و دوید:
_چه زری زدی ؟ چه زری زدی میگم ؟
مگه میشد ، نرم ؟ ایندفعه کوروش هم داشت میزد . یکی کوروش میزد دوتا حسام . فریادهای من هم انگار از اتاق ماشین بیشتر جلو نمی رفت . مجبور شدم پیاده بشم . دویدم سمتشون . با تمام توانم حسام رو گرفتم تا عقب بکشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت183
در ماشین را بستم و او در حالیکه ماشین را از درهای باز پارکینگ بیرون می برد گفت :
- خب کجا بریم ؟
نگاهش به پشت سر بود و من متعجب به او :
_ من بگم ؟!
- آره دیگه .
درهای پارکینگ را با ریموت بست و سرش را به طرفم چرخاند .جدیت هنوز توی صورتش موج می زد که گفت :
_ کجا بریم حالا ؟
باز با تعجب نگاهش کردم :
_من چی میدونم ...تو گفتی بیا بریم ، فکر کردم جای خاصی قراره بریم .
راه افتاد اما آهسته و با دنده یک :
_میگم یه جا بگو تو هم دیگه .
-کجا بگم آخه؟ اصلا هدفت چیه واسه رفتن ؟
ساعد دستش را روی فرمان گذاشت و نگاهش را به انتهای خیابان دوخت:
_قصدم این بود که دعوتی مادر آبرومند بشه ؟
-یعنی الان میخوای بری غذا بگیری ؟
خندید :
_چقدر تو خنگی دختر ! میموندم چهار تا جمله ی خواهر و مادر می گفتم تا عمه ی فرنگیمون حالش جا بیاد.
از حرفش پوزخند زدم و تکیه زدم به صندلی ام :
_آره اونم حالش جا میومد ...نمیفهمم بعد از اینهمه مدت واسه چی همچین حرفی به من زد !
- ولش کن بابا... میگم بریم یه رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم می گردیم.
- رستوران !! مادر کلی غذا درست کرده.
- غذا بخوریم یا با اون قیافه و کنایه های عمه ، زهرمار ... ولم کن بابا ... یه امشب نمی خوام گند بزنم به حالم ...کجا بریم حالا ؟
- تو هم سوزنت گیر کرده روی " کجا " برم ها؟
با خنده گفتم که سرش را سمتم چرخاند و کمی گردنش را به جلو کشید :
_ میتونه روی چیزی دیگه هم گیر کنه .
کنجکاو پرسیدم :
_ رو چی مثلا؟
نگاهش رو دیدم ، رفت سمت لب هام که فوری سرم را با لبخند ازش برگردوندم و ریز خندیدم . هر دو سکوت کرده بودیم که فکر کنم آخرش خودش تصمیم گرفت که کجا برویم .
من هم نپرسیدم .که دست برد سمت ضبط ماشیت و سی دی وارد ضبط کرد و سکوت مطلق را اینگونه شکست .
" تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو واسم با این همه زیبایی
تو و اینهمه زیبایی
سرم هنوز سمت پنجره بود که صدایش راشنیدم که همراه خواننده شده بود و می خواند :
"منو حالی که میدونی
من با تو آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو می پرسی"
چقدر زیبا بود! آن متن و آن آهنگ و چقدر به دلم نشست .نه فقط صدای خواننده بلکه صدای هومن .
" حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو می میرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
توکه حسمو میدونی "
حس کردم یه شباهتی هست بین من و قلبی که تحت تاثیر صدای خواننده و شعرش یا شاید صدای هومن ، داشت مشتاقانه می زد و حس نهفته ای که هنوز در وجودم سرک نکشیده بود به ظهور . از آن کلبه ی آتش گرفته ای که باعث باز شدن زبانم شد، احساس می کردم که رفتار هومن تغییرکرده بود. یا شایدم این من بودم که عوض شده بودم .نگاهم ، حسم ، حالم همه چی از همان بوسه هایی شروع شد که در اتاقش به لبانم زد .تا آن روز هیچ حسی درون قلبم نبود که بتوانم احساسم را به آن معنا کنم ولی از همان روز یه طور عجیبی شده بودم . با همه ی لج و لجبازی هایی که هنوز ادامه داشت اما دلم نگاه هومن را می خواست حتی با همان اخم یا عصبانیت یا حتی زورگویی هایش و تنها چیزی که داشت کم کم کابوس این حس غالب می شد ، ترس بود. ترس از این که نکند دارد برایم نقش بازی میکند تا ...حساب بانکی ام را صاحب شود . نمیخواستم لااقل به خودم اعتراف کنم که رام چند بوسه شدم ، تا مبادا دستم مقابلش رو شود.
به رستورانی رفتیم که خودش انتخاب کرده بود.
اولین باری بود که من و او ، تنهایی به رستوران می رفتیم. هم سالن سنتی داشت ، هم سالن مدرن و ما سنتی را انتخاب کردیم .کفش هایم را پای تخت چوبی اش ، در آوردم و روی تخت نشستم . او هم همینطور اما مقابلم . نگاهم در سالن چرخید . چند تخت دور ما پر بود فقط ، که گفت :
_مِنو رو نگاه کن .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝