eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 اما زورم نمی رسید . جیغ زدم : _حسام ... توروخدا ... ولش کن . حسام فقط فریاد زد: _بگو غلط کردم وگرنه می کشمت کثافت . -حسام کشتیش ... حسام جان من . حسام ، کوروش رو پرت کرد جلوی ماشینش .کوروش روی زمین پخش شد . اونهمه کتک خورد باز لبخند میزد . دستمو گرفتم دور بازوی حسام که از کوروش دورش کنم که سرش برگشت سمتم و همزمان بازویش رو از دستم محکم کشید و فریادی توی صورتم زد که خشکم کرد : _بهت گفتم برو تو ماشین . شوکه شدم .شاید این اولین فریادی بود که حسام بر سرم می زد .دیگه حرفی نزدم . رفتم سمت ماشین . خودشم اومد و اینبار زودتر از اونی که کوروش بخواد باز یه زر دیگه ای بزنه ، ماشینو روشن کرد و راه افتاد . اما بدجوری بهم ریخته بود. اونقدر که حتی رانندگیش هم بدتر از اخم و عصبانیت توی چهره اش بود . از همون عصبانیت هایی منو زهره ترک میکرد. عصبی گفت : -این مردک عوضی تورو کجا دیده؟ موندم چی جواب بدم که فریاد کشید: _با توام . -خیلی خوب چرا داد میزنی ؟! ... دعوتی زن عمو فرنگیس ... که حالم بد شد ... تو منو برگردوندی خونه . نفس های تند و آتشینش مثل شعله های آتشی بود که از دهان یک اژدها بیرون می زد.تا اونروز ، اونجوری ندیده بودمش. -حسام خیلی بد میری ... یواشتر. -دهنتو ببند الهه ... این مردک عوضی رو دیدی و هیچی به من نگفتی ! باورم نمی شد .چشمام میخ صورت حسام بود. داشت با من اینطوری حرف میزد!؟! اونقدر عصبی بود که حتی بامن ، با کسی که تا اونروز جز بانوی من و عزيزم، حرف نزده بود ، داشت آن طوری حرف می زد ! فکر کردم سکوت کنم آروم می شه . جوابشو ندادم که از ته دل سرم فریاد کشید : _بهت گفتم با نامحرم حرف نزن ... نگفتم با ناز حرف نزن . حرصی جوابشو دادم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه می‌زد به پشتی تخت گفت : _بیا این طرف باهم ببینیم . _چرا من بیام ! تو بیا . منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپش‌رو برام تنگ کرد: _می‌آی یا به زور بیارمت ؟ من کوتاه اومدم و سمتش رفتم . سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونه‌ام . همین عکس‌العمل جزئی،حالم را متغیر کرد. نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش : _این چطوره ؟ باقالی پلو با ماهیچه ؟! _نه ... _این چی ؟! _فسنجان؟! فوری سر تکان دادم : _آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی می‌خوری ؟ یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛ _یه سینی مخصوصش رو بر می‌دارم . _خب همون بسمونه. _نه حرف نزن من یه ذره‌اش روهم بهت نمی‌دم . سفارش‌ها را پای صندوق داد و برگشت . باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانه‌ام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقه‌اش شده بود،بی‌مقدمه گفت : _تو بهش چی گفتی ؟ _به کی ؟! _به عمه دیگه . _چی بگم ..حوصله‌ی کش اومدن این بحث‌رو نداشتم . با سرپنجه‌های دستش ،فشاری به شونه‌ام داد. _اگه کله‌ی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست . با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم : _درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه می‌شنوم از تو یه جور! نگاهم کرد .از فاصله‌ای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد: آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟ حرصی‌تر از قبل گفتم : _هومن. _حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من . دلخور رو برگرداندم : _الان مثلا داری تعریف می‌کنی از من؟ می‌بینی باید لال بشم ؟ _ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه می‌بندم به پات می‌اندازمت توی استخر . _خب بگو می‌خوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال می‌شم چرا می‌خوای خفه‌ام کنی ؟ از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتم‌رو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر می‌کردم و سکوتم‌رو نمی‌شکستم تا حالا منو مسخره نمی‌کردی ...حیف که نتونستم . خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت : _خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بی‌جنبه .. شوخی کردم باهات ! با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : _کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟ خندید: _بگو، آره ،بامزه می‌گی . از حرصم باز گفتم : _بمیری عشقم ،لباس مشکی‌تو بپوشم الهی... یادبودت رو بزنم سر در هتل . من می‌گفتم و او می‌خندید. اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد! اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت : _مراسم کفن و دفنم‌رو بذار بعد شام . واقعا خنده‌دار بود. تو روی خودش بهش ناسزا می‌گفتم ولی خم به ابرو نمی‌آورد! انگار این من بودم که فقط حرص می‌خوردم! با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم . سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت : _ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی . مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝