رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت184
اما زورم نمی رسید . جیغ زدم :
_حسام ... توروخدا ... ولش کن .
حسام فقط فریاد زد:
_بگو غلط کردم وگرنه می کشمت کثافت .
-حسام کشتیش ... حسام جان من .
حسام ، کوروش رو پرت کرد جلوی ماشینش .کوروش روی زمین پخش شد . اونهمه کتک خورد باز لبخند میزد . دستمو گرفتم دور بازوی حسام که از کوروش دورش کنم که سرش برگشت سمتم و همزمان بازویش رو از دستم محکم کشید و فریادی توی صورتم زد که خشکم کرد :
_بهت گفتم برو تو ماشین .
شوکه شدم .شاید این اولین فریادی بود که حسام بر سرم می زد .دیگه حرفی نزدم . رفتم سمت ماشین . خودشم اومد و اینبار زودتر از اونی که کوروش بخواد باز یه زر دیگه ای بزنه ، ماشینو روشن کرد و راه افتاد . اما بدجوری بهم ریخته بود. اونقدر که حتی رانندگیش هم بدتر از اخم و عصبانیت توی چهره اش بود . از همون عصبانیت هایی منو زهره ترک میکرد. عصبی گفت :
-این مردک عوضی تورو کجا دیده؟
موندم چی جواب بدم که فریاد کشید:
_با توام .
-خیلی خوب چرا داد میزنی ؟! ... دعوتی زن عمو فرنگیس ... که حالم بد شد ... تو منو برگردوندی خونه .
نفس های تند و آتشینش مثل شعله های آتشی بود که از دهان یک اژدها بیرون می زد.تا اونروز ، اونجوری ندیده بودمش.
-حسام خیلی بد میری ... یواشتر.
-دهنتو ببند الهه ... این مردک عوضی رو دیدی و هیچی به من نگفتی !
باورم نمی شد .چشمام میخ صورت حسام بود. داشت با من اینطوری حرف میزد!؟! اونقدر عصبی بود که حتی بامن ، با کسی که تا اونروز جز بانوی من و عزيزم، حرف نزده بود ، داشت آن طوری حرف می زد !
فکر کردم سکوت کنم آروم می شه .
جوابشو ندادم که از ته دل سرم فریاد کشید :
_بهت گفتم با نامحرم حرف نزن ... نگفتم با ناز حرف نزن .
حرصی جوابشو دادم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت184
نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه میزد به پشتی تخت گفت :
_بیا این طرف باهم ببینیم .
_چرا من بیام ! تو بیا .
منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپشرو برام تنگ کرد:
_میآی یا به زور بیارمت ؟
من کوتاه اومدم و سمتش رفتم .
سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونهام .
همین عکسالعمل جزئی،حالم را متغیر کرد.
نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش :
_این چطوره ؟
باقالی پلو با ماهیچه ؟!
_نه ...
_این چی ؟!
_فسنجان؟!
فوری سر تکان دادم :
_آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی میخوری ؟
یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛
_یه سینی مخصوصش رو بر میدارم .
_خب همون بسمونه.
_نه حرف نزن من یه ذرهاش روهم بهت نمیدم .
سفارشها را پای صندوق داد و برگشت .
باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانهام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقهاش شده بود،بیمقدمه گفت :
_تو بهش چی گفتی ؟
_به کی ؟!
_به عمه دیگه .
_چی بگم ..حوصلهی کش اومدن این بحثرو نداشتم .
با سرپنجههای دستش ،فشاری به شونهام داد.
_اگه کلهی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست .
با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم :
_درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه میشنوم از تو یه جور!
نگاهم کرد .از فاصلهای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد:
آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟
حرصیتر از قبل گفتم :
_هومن.
_حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من .
دلخور رو برگرداندم :
_الان مثلا داری تعریف میکنی از من؟ میبینی باید لال بشم ؟
_ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه میبندم به پات میاندازمت توی استخر .
_خب بگو میخوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال میشم چرا میخوای خفهام کنی ؟
از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتمرو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر میکردم و سکوتمرو نمیشکستم تا حالا منو مسخره نمیکردی ...حیف که نتونستم .
خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت :
_خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بیجنبه .. شوخی کردم باهات !
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم :
_کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟
خندید:
_بگو، آره ،بامزه میگی .
از حرصم باز گفتم :
_بمیری عشقم ،لباس مشکیتو بپوشم الهی...
یادبودت رو بزنم سر در هتل .
من میگفتم و او میخندید.
اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد!
اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت :
_مراسم کفن و دفنمرو بذار بعد شام .
واقعا خندهدار بود.
تو روی خودش بهش ناسزا میگفتم ولی خم به ابرو نمیآورد!
انگار این من بودم که فقط حرص میخوردم!
با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم .
سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت :
_ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی .
مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝