eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 از جلوی پام که برخاست ، نگاه پر تحسینش سر تا پایم رو برانداز کرد و با لبخندش ،تاییدم کرد . جلو راه افتاد . دستم رو نگرفت . تعجب داشت . چرا ؟همیشه دستم اسیر دستش بود . خودم رو شونه به شونه اش رسوندم و گفتم : _چیزی شده ؟ -نه . -دلخوری ازم ؟ خندید : _من !! ، نه ... تو باید ازم دلخور باشی ... چطور ؟ -هیچی ... همینطوری . چی میگفتم ؟ می گفتم چرا دستمو نگرفتی ؟ می گفتم دلم میخواد اسیر دستت بشم ؟ بگم وجودت آرامش بخشه ؟ سکوت بهترین راه برای پنهان کردن رازهای درونم بود. به موتورش که رسیدیم گفت : _ناهار بمونیم یا بریم ؟ -ناهار! ... نمی دونم . همون طور که عینک دودی اش رو روی موهای سرش میزد تا منو مستقیم با چشمای بدون عینک دودی اش ببینه گفت : -ناهار اگه بمونیم به نماز حرم هم میرسیم . نماز ! ولی من که از نماز معاف بودم . مکثی کردم که گفت : -هستی ؟ سکوت کردم که لبخند زد و فقط گفت : _خیلی خب حالا سوار شو بریم توی بازار یه دور بزنیم ، بعد فکر می کنیم . -خوب موتورت همینجا باشه از توی حرم میریم بازار . -پیاده رویش زیادتر میشه ها. -باشه اشکالی نداره . راه افتادیم .حرم رو دور زدیم و به بازار رسیدیم .تازه اولای ورودی بازار بزرگ بودیم که حالم بدجوری بد شه . انگار کم کم دستم داشت رو میشد .دل درد داشتم .شاید اگر همون اول صبح لجبازی نمی کردم و یه لیوان چای نبات و زنجبیل خورده بودم کارم به اونجا نمیکشید .حسام کنار یکی از مغازه های روسری فروشی ایستاد . نگاهش توی روسری ها بود و من داشتم از درد جون میدادم . توی کیف کوچک همراهم ، گشتم بلکه یه استامینوفن ساده باشد ولی همونم نبود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هومن رفت و من در مقابل سوالات پی‌ درپی مادر به اتاقم رفتم و بغض نهفته‌ی گلویم را گره زدم به افکار آشفته‌ای که حالم را بدتر می‌کرد. دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم اما نه مادر و نه هومن . در فکر بودم که یاد خانم صامتی افتادم . همان مشاوری که مادر به خانه آورد تا علت سکوت طولانی‌ام را بفهمد . فوری از اتاق بیرون زدم و سراغ دفترچه تلفن رفتم . مطمئن بودم مادر شماره تلفنش را نوشته است . حدسم درست بود .شماره‌اش را در گوشیم سیو کردم و در مقابل نگاه‌های کنجکاو مادر از خانه بیرون زدم . در مسیر رفتن به مطبش بودم که زنگ زدم : _ الو سلام مطب خانم صامتی ؟ _ بله بفرمایید. _ می‌تونید وصل کنید با خانم دکتر کار داشتم . _ چند لحظه لطفا . صدای ملودی انتظاری پخش شد و بعد گوشی را جواب داد: _ الو ...بفرمایید. _ سلام خانم صامتی ،افراز هستم ، اگه خاطرتون باشه .اومدید منزل ما تا علت سکوت من رو متوجه بشید . _ آهان سلام ..خانم رادمان هستید . _ بله فامیلی پدرم رادمانه ...جریان منو که یادتون هست ؟ _ بله . _ می‌شه امروز یه وقتی به من بدید . _ امروز یه کم سرم شلوغه....اگه الان می‌آی یه کاریش می‌کنم . _ الان تو راهم دارم می‌آم . _ بیا منتظرم . تلفن را قطع کردم و تاکسی گرفتم . خدا رو شکر به موقع رسیدم . هنوز مراجعینش نیامده بودند که من وارد اتاقش شدم . از پشت میز بزرگش برخاست و گفت : _ سلام عزیزم ...می‌بینم که حرف می‌زنی . با لبخندی تلخ سرم‌ رو پایین انداختم : _ سلام ...بله . _ خب من در خدمتم ..بشین . نشستم روی مبل کنار میزش و گفتم : _ شما در جریان عقد من و هومن هستید . _ آره یه چیزایی یادمه . _ من یه دختر پرورشگاهی بودم که پدرم منو به سرپرستی قبول کرد و برای محرمیت بین هومن و من یه عقد خونده شد ... _ خب . _ الان ...مشکل من این عقد نیست . مشکل من ...اینه که...متوجه شدم که ...می‌خواد با خانمی صیغه‌ی موقت بخونه . _ خب . عصبی گفتم : _ خب نداره ...الان تکلیف من و این عقد بلا تکلیف و من احمق .... سکوت کردم که پرسید : _ تو....چی ؟ _ عاشقش شدم . _ اینو که همون موقع که سکوت کرده بودی بهت گفتم . سرم را بلند کردم و پرسیدم : _ حالا چکار کنم خانم دکتر !؟ اعصابم بهم ریخته ،حس یه شکست خورده رو دارم که هم دلم‌ رو باختم ...و هم هتل رو . _ هتل رو ؟ قضیه هتل چیه ؟ _ ما شرط کردیم با هم که هر کدوم عاشق بشه باید ارث پدر رو به دیگری بده ...نمی‌خوام بفهمه که من عاشقش شدم ولی از طرفی هم نمی‌خوام بره با اون دختره‌ی توی هتل صیغه بخونه . _ قضیه‌ی اون دختره چیه ؟ _ یه خانمی تو هتل ما کار می‌کنه که امروز باهام درد دل کرد، نمی‌دونست من ،عقد هومنم ..از مشکلاتش گفت که قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته و بخاطر یک سری مشکلات از هومن تقاضای کمک کرده و بعد ، این ارتباط باعث یه رابطه‌ی پنهانی شده . حتی گفتنش هم برایم سخت بود ! مکثی کردم و نفس لازم شدم . سکوت خانم صادقی هم به معنای ادامه دادن صحبتم بود که گفتم : _ اعصابم از صبح بهم ریخته ..حالا هتل رو هم از دست می‌دم . _ رابطه‌ی شما و آقا هومن چطوره ؟ _ به ظاهر خوبه ،شوخی می‌کنیم ،حرف می‌زنیم .البته خرده فرمایشاتش زیاده ولی خب .... _ خب چی ؟ چرا عاشق یه آدمی شدی که رابطه‌ات باهاش فقط در حد یه شوخی و حرفه ؟! _ خب نه ...یه...چیزهایی هست که دلم رو بهش خوش کردم که کاش نمی‌کردم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝