eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _خوش گذشت ؟ جوابی ندادم چون سئوال پدر ، یه پرسش معمولی نبود .کنایه بود . باز پرسید: _خب میگی میری زیارت و سر از شمال در میآری ؟! ایندفعه سرم چرخید سمت پدر و گفتم: _می شه دو دقیقه کنایه نزنید تا بگم . دست به سینه منتظر شنیدن حرف های رفع اتهامم شد: _علیرضا اومد چون علیرضا و هستی به ما اضافه شدند ... حرفمو ناتموم گذاشت و گفت : _علیرضا رو من فرستادم . -چی ؟! -چه معنی میده تو با حسام تنها بری ؟! مادر هم جا خورد .اونقدر که صداش بین حرف منو پدرنشست : -حمید ! -خوب گوش کن منیژه ... دیدی که چند شب پیش داداشم چی گفته ... آرش تا یکی دو ماهه ديگه میآد ... کار و بارشم گرفته ... میخواد سهم الهه رو بده. باحرص گفتم : _مرده شور خودشو ، سهمشو ببرن . پدر عصبی فریاد زد: _ها .... چی شد؟! حسام خوب شد؟ تو که نمی خواستیش ! تو که گفتی فقط هشت ماه! خب تا آرش بیاد میشه هشت ماه . حرصم گرفت و گفتم: _حالا هم حسامو نمیخوام اما آرشم نمیخوام . پدر چشماشو ریز کرد و گفت : _نه دیگه .... نمیشه که بزنی زندگی خودتو خراب کنی و آقاجون منو با غصه دق ، بعد بگی نمیخوامش ... هنوز ویلای آقاجون واسه فروشه ... تو سهمتو میگیری و ویلای آقاجونو میخری ... نمیخوام خونه ی آقا جونم از دست بره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور یکدفعه چی شد که از یک کارگر ساده توی آشپزخانه رسیدم به سمت آشپزی نمی‌دانم! ولی از همان روز دوم ،درست کردن سوپ هتل به عهده‌ی من شد . کار سختی نبود.اضافه‌ی برنج پخته‌ی شب قبل ،آب مرغ پخته شده‌ی دیروز ،هویج و کرفس و مخلفات سالادهای سلف همگی را به من می‌دادند و من سوپ درست می‌کردم و عجب سوپی هم می‌شه .روز دوم با تشکر ویژه‌ی آقای کاملی می‌گفت که چند نفر از مهمانان هتل بخاطر کمی سوپ اعتراض کردند، در حالیکه سوپ کم نبود، مقدارش همیشه همان قابلمه‌ی بزرگ 14 نفره بوده ولی این خوشمزگی سوپ بوده که بعضی‌ها فقط سوپ خوردند و در نتیجه سوپ سرمیز سلف زودتر ازسالادها به پایان رسیده . این پست جدید گر چه با تشویق آقای کاملی باعث ذوقم شد ولی با حسودی خانم جامی که حالا اسم کوچکش را هم می‌دانستم ،سایه و کنایه‌هایش کمی زهرمارم شد : _چه خبره یه روزه سوپ هتل رو دادن به تو...من شش ماهه اینجا کار می‌کنم هنوز پای ظرفشویی هستم! توجهی نکردم ولی خوب فهمیدم که اگر آدمی لال باشد ولی کر نباشد ، چقدر سخت است .کاش لااقل همانطور که نمی‌توانستم جوابش را بدهم لااقل حرف‌هایش را هم نمی‌شنیدم . البته با مسافرت آخر هفته ،و رفتن یک هفته‌ای به مرخصی ،قطعا کنایه‌هایش از یادم می‌رفت . بعد از امتحانات سخت دانشگاه واقعا به مسافرت نیاز داشتم . در طول راه ،با سکوت من،فقط مادر و هومن بودند که حرف می‌زدند. حرفشان بر سر کلبه‌ی شکاری پدربود. جایی که 20 کیلومتری با خانه‌ی آقاجان فاصله داشت . جایی روی تپه های دشت بزرگی که مادر می‌گفت،کبک و تیهو زیاد دارد. و اصرار داشت که هومن برود و تمام وسایل کلبه که یادگاری از پدر بود را بردارد و کلبه را تخلیه کند. یادم بود که در کودکی یکبار کلبه‌ی شکاری پدر را دیده بودم . حتی خاطره‌اش هم برایم جذابیت داشت خیلی دوست داشتم که دوباره ببینمش ، برای همین وسط صحبت های هومن و مادر، سرم چرخید سمت مادر. مادر صندلی عقب نشسته بود که کف دو دستانم را به هم چسباندم و مقابل صورتم گرفتم . مادرمتعجب نگاهم کرد: _چی شده ؟ هومن پوزخند زد و گفت : _می گه اونم بیاد. _چه خوب فهمیدی تو! من که هیچی نفهمیدم . هومن جواب داد: _دیگه وقتی یه استاد دانشگاه یا یه مدیر هتل هر روز با یه آدم لال در ارتباط باشه ،می‌فهمه دیگه . سرم از کنار شانه سمتش چرخید و از حرفش اخمی کردم که مادر گفت : _سرده نسیم جان ...نگاه نکن اینجا هوا گرمه و تابستانه، اونجا خیلی سرده ...یخ می‌زنی. باز خواهش کردم که هومن گفت : _آره سرده ...بذار هومن بره سینه پهلو کنه بیاد....خب بذار بیاد دیگه .فوقش سینه پهلو می‌کنه می‌میره. مادر محکم زد روی شانه‌ی راست هومن: _اِ...توام...خیلی خب برید ،با هم برید ،پتو هم ببرید ، یه غذایی هم ببرید که لااقل دور هم بهتون خوش بگذره . هومن سرش رو جلو کشید و از آینه‌ی وسط به مادر نگاه کرد: چی خوش بگذره شما هم ..می‌گم طرف لاله ..می‌گی خوش بگذره. _هومن بس کن دیگه...همین حرفا رو زدی که این بچه دیگه حاضر نیست باهات حرف بزنه . _فقط حاضر نیست با من حرف بزنه یا با همه؟...من که فکر می‌کنم قوه‌ی نطقش کلا از بین رفته ...لال شده خدارو شکر. مادر عصبی‌تر شد و من حرصی‌تر. اما هم من سکوت کردم هم مادر. واقعا سخت بود.خیلی سخت بود.لال شده بودم سر یک لجبازی بچه‌گانه و حالا برای حفظ غرورم نمی‌توانستم این سکوت چهل روزه را بشکنم . حتی خودم هم راضی بودم که سکوتم را بشکنم ولی حالا نه اتفاقی یا پیش آمدی سبب شکستن این سکوت می‌شد و نه اصراری لااقل از سمت مادر بود. انگار همه با سکوتم کنار آمده بودند و من تازه فهمیدم که ثبات یک ویژگی چه بد یا خوب باعث تداومش می شود . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝