eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 یعنی داشتم .دوستش داشتم ولی تا چند ماه پیش تا قبل از عمل جراحی ام .اما بعد از اونشبی که قبل از عمل تا صبح بیدار بودم و به حسام زنگ زدم ، فهمیدم که آرش دیگه جایی توی قلبم نداره . حسامم نداشت ولی یه جوری ازش بدمم نمیومد. به قول خودش اذیت کردنش کیف داشت . که عمدا گفتم : _آره خب .. با اونکه جدا شدیم ولی یه زمانی شوهرم بوده . سرش از کنار شونه اش برگشت به سمتم : _شوهر یه شبه منظورته ؟ چرا این حرف رو زد ؟ حالا دیگه میخواستم که یه جوری دلشو بسوزونم که خالی بشم ! _تو خودت خواستی بیای تو زندگیم ...من از اولم نخواستمت ...حتی یه ذره ... پس لطفا توی بحث منو و آرش هیچ حرفی نزن ... بذار همین سه ماه و نیم مونده هم به خوشی تموم بشه، و مارو به خیر و شما رو به سلامت. استارت زد و کوچه رو دور . یه دیگ آب جوش توی وجودم قل قل می زد. نمیخواستم حالشو بگیرم ولی وقتی اشاره کرد به اون شبی که برام شده بود یه خاطره ی زهرماری ، دلم بیشتر واسه خودم سوخت و به تلافی حرف حسام ، اون حرفو زدم . اون دو قسمت گوشت هم پخش شد. یکی برای زن عمو فرنگیس بود که نازلی اومد دم درو تا ته کوچه رو برانداز کرد و بعد قسمت گوشت رو گرفت . یکی هم برای زن عمو محبوبه که کلی تشکر کرد . تو راه برگشت بودیم . چیزی به اذان نمونده بود که حسام گفت : _بریم شام بیرون ؟ -نه .. -چرا ؟ -افطار خونه ی مایید آخه . -بذار از این شب ها و روزها بیشتر استفاده کنیم الهه . -چه استفاده ای ؟ -بیشتر باهم باشیم . منظورشو گرفتم ولی واسه اذیت کردنش گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور جیغ کشیدم و هومن فریاد زد: _تو برو بیرون . تقریبا نصفی از کلبه را آتش گرفت . و در عرض چند دقیقه قالیچه‌ی کلبه سرتاسر آتش شد . با ترس ایستاده بودم و فقط به تلاش هومن برای خاموش کردن آتش نگاه می‌کردم که فریاد زد: _می‌گم برو بیرون . اما نمی‌دانم چرا پاهایم قفل کرده بود روی ماندن . مجبور شد مرا از کلبه بیرون کند و خودش با همان بطری 4 لیتری آب سعی در خاموش کردن آتش داشت . اما چیزی که من از بیرون می‌دیدم هیچ شباهتی به خاموشی آتش نداشت . دود سیاه بود که از کلبه بر می‌خاست و زبانه های آتشی که قلبم را می‌لرزاند. نه تنها قلبم را و تمام تنم را بلکه حتی زبانم را که یکدفعه بازشد: _هومن...هومن بیا بیرون . جوابی نشنیدم! پتو از روی شانه‌هایم افتاد و دویدم سمت کلبه . درحالیکه با تمام توانم به در بسته شده می‌کوبیدم فریاد زدم : _هومن تورو خدا بیا بیرون ...هومن. صدایی نشنیدم و ترسم نه تنها بیشتر شد بلکه صدای فریادهایم به گریه تبدیل شد. دستگیره‌ی داغ شده‌ی کلبه را گرفته بودم و می‌کشیدم ولی نمی‌دانم چرا فقط دستانم می‌سوخت و در باز نمی‌شد. _هومن تورو خدا بیا بیرون...ولش کن....هومن. بالاخره فریاد زد : _برو کنار نسیم ...در قفل شده ... از در فاصله گرفتم و هومن درحالیکه به سرفه افتاده بود با چند لگد محکم در را شکست . پایین لباسش آتش گرفته بود و داشت با دستانش خاموشش می‌کرد که دویدم سمت پتو و آنرا روی تنش انداختم . آنقدر با قدرت پتو را رویش کشیدم که پرت شد روی زمین و من هم به تبع او افتادم . فوری برخاستم و درحالیکه با دست روی پاهایش می‌زدم تا آتش گر گرفته زیر پتو خاموش شود،با همان گریه گفتم : _خوبی؟ نگاه خیره‌اش خشک شده بود توی صورتم که ترسیده فریاد زدم : _هومن.. جوابم رو نداد که دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و باز با گریه جیغ کشیدم : _هومن...تورو خدا حرف بزن. هومن یکدفعه لبانش آهسته از هم فاصله گرفت و چشمانش مبهوت من شد : _تو!!...بخاطر من...حرف زدی ؟! خشکم زد.اشک‌هایم بند آمد و نفسم حبس شد. تازه فهمیدم که چند دقیقه‌ای هست که تمام حرف‌هایم و کلامم در مورد هومن است. عاجزانه دو زانو نشستم روی زمین و بلند گریستم . چشمانم را بسته بودم و با دو کف دست سوخته‌ام که حالا انگار بدجوری می‌سوخت و آن لحظه که در را با تمام قدرت می‌کشیدم هیچ اثری از سوختنش حس نمی‌کردم ،صورتم را پوشاندم . دست هومن پشت گردنم نشست و یکدفعه در حالیکه نیم خیز شده بود،سرم را به سینه اش چسباند: _خوبم ..واسه چی گریه می‌کنی ...نسوختم . چند دقیقه‌ای گریه کردم تا آرام گرفتم و سربلند کردم از روی سینه‌ای که مامن گریه‌ام شده بود . هومن برخاست و نگاهی به پاهایش انداخت. شلوارش تا نزدیک زانو سوخته بود. _بفرما اینم از کلبه ،آتیشش زدیم رفت .خیال همه راحت شد . نگاهم برگشت سمت کلبه که همچنان می سوخت و کاری از ما برنمی‌آمد. هومن نفس بلندی کشید و یکدفعه با ترس دست در جیب شلوارش برد: _سوئیچ ماشین ! و بعد انگار سوئیچ را در جیبش یافت و همراه نفس بلندی گفت : _خدا به ما رحم کرد... نگاهش حالا با خاطری آسوده جلب من با آن چشمان اشکی شد که خندید و گفت : _خب می‌گفتی ، هومن چی ؟...فکر کردی جذغاله شدم ؟ راستشو بگو از ذوق گریه کردی یا از غم . با حرص مشتی به بازویش زدم و جوابش را با اراده‌ی قلبم دادم : _خیلی بی انصافی ... بغض بی‌اراده به گلویم نشست که یکدفعه مرا درآغوش کشید و گفت : _اولین باره که می‌بینم برات مهمم ..خوشحالم که سکوتت برای من شکسته شد ...هم عجیبه هم غیر منتظره ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝