رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت175
یعنی داشتم .دوستش داشتم ولی تا چند ماه پیش تا قبل از عمل جراحی ام .اما بعد از اونشبی که قبل از عمل تا صبح بیدار بودم و به حسام زنگ زدم ، فهمیدم که آرش دیگه جایی توی قلبم نداره . حسامم نداشت ولی یه جوری ازش بدمم نمیومد. به قول خودش اذیت کردنش کیف داشت . که عمدا گفتم :
_آره خب .. با اونکه جدا شدیم ولی یه زمانی شوهرم بوده .
سرش از کنار شونه اش برگشت به سمتم :
_شوهر یه شبه منظورته ؟
چرا این حرف رو زد ؟ حالا دیگه میخواستم که یه جوری دلشو بسوزونم که خالی بشم !
_تو خودت خواستی بیای تو زندگیم ...من از اولم نخواستمت ...حتی یه ذره ... پس لطفا توی بحث منو و آرش هیچ حرفی نزن ... بذار همین سه ماه و نیم مونده هم به خوشی تموم بشه، و مارو به خیر و شما رو به سلامت.
استارت زد و کوچه رو دور . یه دیگ آب جوش توی وجودم قل قل می زد. نمیخواستم حالشو بگیرم ولی وقتی اشاره کرد به اون شبی که برام شده بود یه خاطره ی زهرماری ، دلم بیشتر واسه خودم سوخت و به تلافی حرف حسام ، اون حرفو زدم .
اون دو قسمت گوشت هم پخش شد. یکی برای زن عمو فرنگیس بود که نازلی اومد دم درو تا ته کوچه رو برانداز کرد و بعد قسمت گوشت رو گرفت . یکی هم برای زن عمو محبوبه که کلی تشکر کرد . تو راه برگشت بودیم . چیزی به اذان نمونده بود که حسام گفت :
_بریم شام بیرون ؟
-نه ..
-چرا ؟
-افطار خونه ی مایید آخه .
-بذار از این شب ها و روزها بیشتر استفاده کنیم الهه .
-چه استفاده ای ؟
-بیشتر باهم باشیم .
منظورشو گرفتم ولی واسه اذیت کردنش گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت175
جیغ کشیدم و هومن فریاد زد:
_تو برو بیرون .
تقریبا نصفی از کلبه را آتش گرفت .
و در عرض چند دقیقه قالیچهی کلبه سرتاسر آتش شد .
با ترس ایستاده بودم و فقط به تلاش هومن برای خاموش کردن آتش نگاه میکردم که فریاد زد:
_میگم برو بیرون .
اما نمیدانم چرا پاهایم قفل کرده بود روی ماندن .
مجبور شد مرا از کلبه بیرون کند و خودش با همان بطری 4 لیتری آب سعی در خاموش کردن آتش داشت .
اما چیزی که من از بیرون میدیدم هیچ شباهتی به خاموشی آتش نداشت .
دود سیاه بود که از کلبه بر میخاست و زبانه های آتشی که قلبم را میلرزاند.
نه تنها قلبم را و تمام تنم را بلکه حتی زبانم را که یکدفعه بازشد:
_هومن...هومن بیا بیرون .
جوابی نشنیدم! پتو از روی شانههایم افتاد و دویدم سمت کلبه .
درحالیکه با تمام توانم به در بسته شده میکوبیدم فریاد زدم :
_هومن تورو خدا بیا بیرون ...هومن.
صدایی نشنیدم و ترسم نه تنها بیشتر شد بلکه صدای فریادهایم به گریه تبدیل شد.
دستگیرهی داغ شدهی کلبه را گرفته بودم و میکشیدم ولی نمیدانم چرا فقط دستانم میسوخت و در باز نمیشد.
_هومن تورو خدا بیا بیرون...ولش کن....هومن.
بالاخره فریاد زد :
_برو کنار نسیم ...در قفل شده ... از در فاصله گرفتم و هومن درحالیکه به سرفه افتاده بود با چند لگد محکم در را شکست .
پایین لباسش آتش گرفته بود و داشت با دستانش خاموشش میکرد که دویدم سمت پتو و آنرا روی تنش انداختم .
آنقدر با قدرت پتو را رویش کشیدم که پرت شد روی زمین و من هم به تبع او افتادم .
فوری برخاستم و درحالیکه با دست روی پاهایش میزدم تا آتش گر گرفته زیر پتو خاموش شود،با همان گریه گفتم :
_خوبی؟
نگاه خیرهاش خشک شده بود توی صورتم که ترسیده فریاد زدم :
_هومن..
جوابم رو نداد که دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و باز با گریه جیغ کشیدم :
_هومن...تورو خدا حرف بزن.
هومن یکدفعه لبانش آهسته از هم فاصله گرفت و چشمانش مبهوت من شد :
_تو!!...بخاطر من...حرف زدی ؟!
خشکم زد.اشکهایم بند آمد و نفسم حبس شد.
تازه فهمیدم که چند دقیقهای هست که تمام حرفهایم و کلامم در مورد هومن است.
عاجزانه دو زانو نشستم روی زمین و بلند گریستم .
چشمانم را بسته بودم و با دو کف دست سوختهام که حالا انگار بدجوری میسوخت و آن لحظه که در را با تمام قدرت میکشیدم هیچ اثری از سوختنش حس نمیکردم ،صورتم را پوشاندم .
دست هومن پشت گردنم نشست و یکدفعه در حالیکه نیم خیز شده بود،سرم را به سینه اش چسباند:
_خوبم ..واسه چی گریه میکنی ...نسوختم .
چند دقیقهای گریه کردم تا آرام گرفتم و سربلند کردم از روی سینهای که مامن گریهام شده بود .
هومن برخاست و نگاهی به پاهایش انداخت.
شلوارش تا نزدیک زانو سوخته بود.
_بفرما اینم از کلبه ،آتیشش زدیم رفت .خیال همه راحت شد .
نگاهم برگشت سمت کلبه که همچنان می سوخت و کاری از ما برنمیآمد.
هومن نفس بلندی کشید و یکدفعه با ترس دست در جیب شلوارش برد:
_سوئیچ ماشین !
و بعد انگار سوئیچ را در جیبش یافت و همراه نفس بلندی گفت :
_خدا به ما رحم کرد...
نگاهش حالا با خاطری آسوده جلب من با آن چشمان اشکی شد که خندید و گفت :
_خب میگفتی ، هومن چی ؟...فکر کردی جذغاله شدم ؟ راستشو بگو از ذوق گریه کردی یا از غم .
با حرص مشتی به بازویش زدم و جوابش را با ارادهی قلبم دادم :
_خیلی بی انصافی ...
بغض بیاراده به گلویم نشست که یکدفعه مرا درآغوش کشید و گفت :
_اولین باره که میبینم برات مهمم ..خوشحالم که سکوتت برای من شکسته شد ...هم عجیبه هم غیر منتظره !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝