رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت190
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم . با سرانگشت دستش ، صورتمو پاک کرد و گفت :
_میخوای امروز بریم بیرون ...کجا دوست داری بریم ؟ بریم همون رستورانی که توی پارک جمشیدیه رفتیم ؟
میون اونهمه اشک گفتم :
_تو هم دیوونه ای انگار ... مگه چقدر حقوق میگیری که راه به راه منو میبری رستوران !
لبخندش دلبری کرد:
_اگه واسه عشقم خرج نکنم واسه کی میخوام خرج کنم ؟
-نه ...رستوران نمیخوام .... یه امامزاده ای بریم ، دلم پره میخوام زار بزنم .
اخم کرد. اخمش به لبخندش نیومد:
_بسه دیگه ... چشماتو واسه اون زن عموی و اون مردک روانی ، از بین نبر .
آهی کشیدم و گفتم :
_بریم امامزاده شاه عبدالعظیم ؟
خط لبخندش کشیده شد :
_با ماشین علیرضا یا موتور ؟
هوا برای موتور سواری خوب بود که گفتم :
_موتور.
-پس حاضر شو که موتورم دم دره .
خودش رفت تا من حاضر بشم و من یک دقیقه هم نشد که حاضر شدم . اما دلم کشید چادری که خودش برام خریده بود رو سر کنم. مادر با دیدنم خوشحال شد . ذوق کرد:
_میری باحسام بیرون ؟!
-آره دلم گرفته میریم شاه عبدالعظیم .
بیشتر ذوق زده شد :
_دعا کن سر عقل بیای و به این حسام بله رو بگی و خلاص .
سرمو کج کردم وگفتم :
_هنوز دو ماه مونده واسه فکر کردن .
مادر باز شروع کرد:
_به خدا ، پسر به این خوبی ، هیچ جا پیدا نمی کنی .
-اونکه درش شکی نیست ، برادرزاده های شما نمونه اند .
کفش هام رو پا میکردم که مادر گفت :
_به پاتختی هستی نمیرسی ها .
-حوصله ی پا تختی ندارم ، بعدا بهش میگم که حالم خوب نبوده .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت190
سایه هنوز متوجهی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم :
_چرا؟ چرا نه؟
دستم رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم :
_چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_چرا فکر میکنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر میکنه .
حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم :
_نباید اینکارو میکردی .
صدای آقای کاملی هم بلند شد :
_اونجا چه خبره .
سایه سرشرو جلو کشید و آهسته گفت :
_چرا ؟ نکنه واسه خودت میگی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما میشناختت ، شایدم میخواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم .
نفسم تند شده بود و دندانهایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت :
_چرا شما امروز درست کار نمیکنید ...چرا سبزیها هنوز تموم نشده !
انگار دلم نمیخواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم .
چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم :
_دستمو بریدم .
نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت :
_دستت رو بردار ببینم .
دستم را برداشتم که خون جمع شدهی کف دستم سرازیر شد .
صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد:
_خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمیخواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید .
سایه رفت سمت جعبهی کمکهای اولیهی گوشهی آشپزخانه و من همراهش .
چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشهی همان جعبهی کمکهای اولیه .
_پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمیبریدی .
عصبی گفتم :
_آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمیکنه.
_چرا فکر میکنی زشته ؟خودش گفته .
به جلو خم شدم و گفتم :
_واقعا گفت باید فکر کنه ؟
_خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمیخواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه .
نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد :
_بیشعوریه واقعا.
_بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره !
_بیشعوره که زن داره میخواد صیغه کنه .
سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم میفشرد گفت :
_اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم میدونی چرا ؟
اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد:
_به من گفت که زنش رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟!
روح و جانم داشت از تنم میرفت .
از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرفهای سایه .
تکیه زدم به صندلی و چشمانمرو بستم .
_چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟
باز صدای آقای کاملی برخاست :
_خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی .
_ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد.
تنم داشت سرد میشد ، گه گاهی از مرور حرفهای سایه در ذهنم ،که میگفت " عاشقش شدم " .
آقای کاملی گفت :
_خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته.
سرم درد گرفته بود.دستم میسوخت و قلبم بیشتر از همه درد میکرد . ازجا برخاستم و گفتم :
_ببخشید باعث دردسرتون شدم .
پیشبندم رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباسهایم و کیفم را برداشتم و از پلهها بالا رفتم .
نه پاهایم به اختیارم بود نه اشکهایم .
کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمیرفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر میکشید ،رفتم سمت پذیرش .
خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم :
_ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝