eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 یاد همون سالاد فلفلی افتادم . برگشت . صاف نشستم روی صندلیم که نشست پشت میز و گفت : _شروع کن ... _واستادم تا تو بیای . نگاهش رو به من هدیه داد. نمی دونستم طاقت ترکیب رنگ مشکی رو با چشم و ابرو و موهاش میآوردم یا نه. یه جوری شدم .حس کردم اونشب صورتش از همیشه جذابتر شده . لبخندی هم به این جذابیت افزود و پیاله ی سوپ رو کشید سمت خودش .قاشق برداشت و زد توی سوپ . یه لحظه طاقت نیاوردم ، زبون روزه اذیتش کنم و گفتم : _نخور. -چی ؟! -سوپ نخور ... خب بهتره اول غذاتو بخوری . -آخه من عاشق سوپ شیرم . -حالا امشب نخور. لبانش از هم فاصله گرفت و هِه ای از خنده کرد: _باز شیطنت کردی ؟ چیزی ریختی توش ؟ مرگ موش ؟ زهرمار؟ چی ریختی؟ زل زدم به سیاهی مطلق نگاهش : _فلفل قرمز . خندید و تکیه زد به صندلیش و با تعجب پرسید: _پس چرا لو دادی ؟ -دلم نیومد زبون روزه اذیت کنم . لبان نیمه بازش از تعجب کشیده شد سمت خط لبخند . چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بعد یهویی پیاله رو کشید سمت خودشو و تند و تند سوپ شیرش رو با قاشق خورد . -نخور دیوونه ...میگم نخورش . تموم کاسه ی سوپ رو خورد . کاش لااقل فلفل کم زده بودم . با عصبانیت گفتم : _خیلی خلی حسام ! چرا خوردیش ؟ من که گفتم فلفل ریختم . همون طور که از بین لبان نیمه بازش زبونش رو از شدت حرارت فلفل ، توی دهان بالا و پایین میداد ، گفت : _آخه من که ... گفتم ..... هرچه از ... دوست رسد ، نیکوست . با گوشه ای چشم نگاهش کردم و پوزخند زدم : _تو واقعا رد دادی ... یه چیزی اون ورتر از دیوونه ای ! سرشو از شدت سوزش تکون داد.قطره ی اشکی رو دیدم که از چشماش افتاد و من با ناراحتی فقط نگاهش کردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن . دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . همان کنار در ایستاده بودم که گفتم : _خب. کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت : _یه بار بیشتر بهت نمی‌گم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من می‌مونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم می‌کنی ،پاتم از اتاق بیرون نمی‌ذاری . _مگه من زندانیم!...می‌خوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا. اخمش را محکمتر کرد: _اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق می‌کنم . لبخندم بی‌دلیل یا بادلیل لبم را پر کرد . نمی‌دانم چطور شد ، نوک بینی‌اش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم : _اصرار نکن مدیر جان . از این حرکتم متعجب شد! یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمی‌توانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است : _اون روی سگم را بالا نیار نسیم . خنده‌ام گرفت و گفتم : _الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟ خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خنده‌اش را نبینم که گفتم : _برو کنار هومن...ازت نمی‌ترسم . خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم . که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت . باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت : _مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی . بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت : _هان ؟ از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسه‌اش را حس کردم . شوکه شدم ! بی‌حرکت ماندم و او بوسه‌ای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت : _از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش می‌کنی یا نه ؟ با خنده گفتم : _این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط می‌خوام اون روی سگت رو ببینم . همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند. سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسه‌ای طولانی از لبانش را هدیه‌ام کرد. خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خنده‌ام ،سرش را کمی عقب کشید و با خنده‌ای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید : _به چی می‌خندی ؟ -به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده . صدایش نجوا بود که پرسید: _اینجوری باشم یا نباشم ؟ پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم : _باش. چرا گفتم ؟چرا؟!!! شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار می‌کرد،پا بگذارم بر روی همه‌ی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم . به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهره‌اش که نمی‌دانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسه‌ی سومی که با اجازه‌ی من امتداد پیدا کرد تا لحظه‌ای که ضربه‌ای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد. فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید : _بله . _آقای رادمان لیست خرید رو آوردم . _می‌آم ازتون می‌گیرم ..شما بفرمایید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝