رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت177
یاد همون سالاد فلفلی افتادم . برگشت . صاف نشستم روی صندلیم که نشست پشت میز و گفت :
_شروع کن ...
_واستادم تا تو بیای .
نگاهش رو به من هدیه داد. نمی دونستم طاقت ترکیب رنگ مشکی رو با چشم و ابرو و موهاش میآوردم یا نه. یه جوری شدم .حس کردم اونشب صورتش از همیشه جذابتر شده . لبخندی هم به این جذابیت افزود و پیاله ی سوپ رو کشید سمت خودش .قاشق برداشت و زد توی سوپ . یه لحظه طاقت نیاوردم ، زبون روزه اذیتش کنم و
گفتم :
_نخور.
-چی ؟!
-سوپ نخور ... خب بهتره اول غذاتو بخوری .
-آخه من عاشق سوپ شیرم .
-حالا امشب نخور.
لبانش از هم فاصله گرفت و هِه ای از خنده کرد:
_باز شیطنت کردی ؟ چیزی ریختی توش ؟ مرگ موش ؟ زهرمار؟ چی ریختی؟
زل زدم به سیاهی مطلق نگاهش :
_فلفل قرمز .
خندید و تکیه زد به صندلیش و با تعجب پرسید:
_پس چرا لو دادی ؟
-دلم نیومد زبون روزه اذیت کنم .
لبان نیمه بازش از تعجب کشیده شد سمت خط لبخند .
چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بعد یهویی پیاله رو کشید سمت خودشو و تند و تند سوپ شیرش رو با قاشق خورد .
-نخور دیوونه ...میگم نخورش .
تموم کاسه ی سوپ رو خورد .
کاش لااقل فلفل کم زده بودم . با عصبانیت گفتم :
_خیلی خلی حسام ! چرا خوردیش ؟ من که گفتم فلفل ریختم .
همون طور که از بین لبان نیمه بازش زبونش رو از شدت حرارت فلفل ، توی دهان بالا و پایین میداد ، گفت :
_آخه من که ... گفتم ..... هرچه از ... دوست رسد ، نیکوست .
با گوشه ای چشم نگاهش کردم و پوزخند زدم :
_تو واقعا رد دادی ... یه چیزی اون ورتر از دیوونه ای !
سرشو از شدت سوزش تکون داد.قطره ی اشکی رو دیدم که از چشماش افتاد و من با ناراحتی فقط نگاهش کردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت177
لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن .
دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .
همان کنار در ایستاده بودم که گفتم :
_خب.
کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت :
_یه بار بیشتر بهت نمیگم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من میمونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم میکنی ،پاتم از اتاق بیرون نمیذاری .
_مگه من زندانیم!...میخوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا.
اخمش را محکمتر کرد:
_اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق میکنم .
لبخندم بیدلیل یا بادلیل لبم را پر کرد .
نمیدانم چطور شد ، نوک بینیاش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم :
_اصرار نکن مدیر جان .
از این حرکتم متعجب شد!
یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمیتوانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است :
_اون روی سگم را بالا نیار نسیم .
خندهام گرفت و گفتم :
_الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟
خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خندهاش را نبینم که گفتم :
_برو کنار هومن...ازت نمیترسم .
خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم .
که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت .
باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت :
_مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی .
بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت :
_هان ؟
از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسهاش را حس کردم .
شوکه شدم ! بیحرکت ماندم و او بوسهای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت :
_از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش میکنی یا نه ؟
با خنده گفتم :
_این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط میخوام اون روی سگت رو ببینم .
همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند.
سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسهای طولانی از لبانش را هدیهام کرد.
خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خندهام ،سرش را کمی عقب کشید و با خندهای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید :
_به چی میخندی ؟
-به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده .
صدایش نجوا بود که پرسید:
_اینجوری باشم یا نباشم ؟
پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم :
_باش.
چرا گفتم ؟چرا؟!!!
شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار میکرد،پا بگذارم بر روی همهی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم .
به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهرهاش که نمیدانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسهی سومی که با اجازهی من امتداد پیدا کرد تا لحظهای که ضربهای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد.
فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید :
_بله .
_آقای رادمان لیست خرید رو آوردم .
_میآم ازتون میگیرم ..شما بفرمایید.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝