eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 پوزخند زدم : _ازدست رفته ... خیلی وقته ... من یه قرون از پول کثیف آرشو نمیگیرم ... حالا خودتونو بکشید. بعد منتظرجواب پدر نشدم و رفتم سمت اتاقم . تا در اتاق رو بستم ، باچند نفس عمیق حالم بهتر شد و ذهنم مورد هجوم یه لشکر دلواپسی و فکر و آشوب قرار گرفت . نشستم روی تخت و موبایلمو نگاه کردم . چند تا عکس یادگاری از مسافرت شمال گرفته بودم که هنوز وقت نکرده بودم ، درست و حسابی نگاهشون کنم .انگشت اشاره ام رو روی جورچین قفل گوشی کشیدم و صفحه ی گوشیم باز شد . توی گالریم پر بود از عکس . عکس ازحرم امام رضا ، تکی و دسته جمعی و عکسی از خونه ی خاتون و شمال . یکی از عکس هام خیلی قسنگ شده بود. لبه ی ایوان خاتون پشت به نرده های چوبی ایوان ، روبه حسام ایستاده بودم و موهام رو باز کرده بودم تا روی شونه ام سرریز بشه . گوشی رو گذاشتم روی تخت و به دیوار رو به روم خیره شدم . حالا داشت آرش برمی گشت !! چهار ماه از نامزدی منو حسام میگذشت و هشت ماه از رفتن آرش . انگار دیگه حتی اسمش هم روی قلبم حسی رو زنده نمی کرد. یادم نمیآد وقتی پدر گفت آرش داره بر می گرده ، ضربان قلبم تند شده باشه . چرا؟ یادم رفته که چقدر عاشقش بودم ؟آهی کشیدم . برگشتن او فرقی برای من نداشت ، امادوست داشتم التماسشو ببینم . هنوز تشنه بودن برای دیدن پشیمونی که به زبون اظهار کنه .دوست داشتم حالا.. حالا که با کمک حسام ، قوت قلب گرفته بودم ، تکه تکه های خرد شده ی قلبم رو چنان محکم کنار هم بچینم که وقتی آرش منو دید ، حتی باور نکنه من همون الهه ای هستم که یه روز التماسش کردم که نره که کاش التماس نمی کردم . نفس بلندی کشیدم و با خودم زمزمه کردم: -بهت قول میدم وقتی برگردی هيچ ردی از الهه ی گذشته ها توی وجودم نباشه . اگر عاشقت باشم ، عشق رو تو خودم میکشم ، اگه خرده شیشه ها ی قلبم هنوز ریخته باشه ، سرهمش می کنم ... قرص و محکم میشم ... یه طوری که باور نکنی من الهه ام ... من مقابلت احساس شکست نمیکنم .... تو باختی و من بردم ... من بردم که تونستم دوباره زندگیم رو بدون تو ، بسازم و تو باختی که منو برای همیشه از دست دادی . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هومن مادر را رساند خانه‌ی آقاجان و گفت : _من از همینجا می‌رم کلبه . _نه ...بیا یه پتویی یه چیزی بهتون بدم ،یه خوراکی یه تو راهی . هومن نفس بلندی کشید و مادر فوری زنگ در خانه‌ی آقاجان را زد. طولی نکشید که خانم جان و آقاجان هم با شنیدن حرف‌های مادر جلوی در آمدند خانم جان بلند گفت : حالا بیا بعدا می‌ری الان که وقت رفتن به کلبه نیست ...داره غروب می‌شه و هوا سرد . هومن باز قانع نشد: _خسته‌ام بیام بشینیم دیگه حوصلشو پیدا نمی‌کنم . _خب فردا می‌ری . آقاجان گفت و هومن باز گفت : _نه فردا می‌خوام ماشینو تمیز کنم برم تا اونجا باز کثیف می‌شه . _ولش کنید آقاجان ...این هومن قصد یه کاری کنه دیگه ولش نمی‌کنه ،بذارید برن . خانم جان نگاهمان کرد و بعد چند قدمی تا کنار پنحره‌ی من جلو آمد و گفت : _تو چطوری زبون بریده ؟همه‌ی ما رو دق دادی که ...واسه چی حرف نمی‌زنی ؟ مگه زبون نداری !...چرا قدر این نعمت خدارو نمی دونی دختر . سرم را پایین گرفتم و خانم جان آه بلندی کشید و چرخید سمت مادر: میناجان برو یه پتو براشون بیار، یه قابلمه ی کوچولو هم توی یخچاله،با دو تا قاشق بیار لااقل رفتن اونجا یه شامی روی اجاق ذغالی کلبه بخورند . با ذوق از دیدن کلبه لبخند زدم که خانم جان سرش را از کنار پنجره‌ی من جلو کشید تا هومن را ببیند: _می‌گم تو مگه عرضه نداری با دو تا کلمه دل زنت رو بدست بیاری که اینجوری باهات قهر نکنه . _من !! _نه پس من ...تو دیگه . _ولم کن خانم جان ...آدم باید خودش اراده کنه ...دیگه چکارش کنم ،تهدیدش کردم که برگه‌ی امتحانیش رو صفر می‌دم . نشست گریه کرد ولی یه کلام زبون باز نکرد که لااقل بگه نه . خانم جان دستش رو هم از پنجره‌ی پایین ماشین داخل کرد و درحالیکه با دستش به هومن اشاره می‌کرد گفت : _آدمیزاد با تهدید لال می‌شه با صحبت حرف می‌زنه...خب معلومه که تو با تهدید نمی‌تونی زبونش رو باز کنی . کف دستم را روی دهانم گرفتم تا لبخندم را بپوشانم که هومن حرصی شد و سرش را طرفم چرخاند: _آخی ذوق کردی !محبت می‌خوای ؟ باشه الان برسیم کلبه چنان محبتی بهت نشون بدم که دیگه تا آخر عمرت تشنه‌ی محبت نشی . خانم جان با حرص زد روی پای هومن : _بسه کله شق ... همون موقع مادر سر رسید و با یه پتو و یه قابلمه غذا گفت : _خوش بگذره،ذغال بخر هومن جان شاید ذغال توی کلبه نباشه .. _حواسم هست . و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد. _پس محبت می‌خوای عشقم ؟آخی ..کم محبت از پدر و مادر دیدی ،حالا منتظر محبت از سمت منی ؟باشه عزیزم...باشه عشقم . عزیزم و عشقم هومن هیچ بوی محبتی که نداشت هیچ ،چنان بوی تهدید می داد که ترسیده به صندلیم چسبیدم که دست دراز کرد و بازویم رامحکم کشید و مرا سمت خودش کج کرد. یک دستش را روی فرمان گذاشت و با دست دیگرش مرا سمت خودش نگه داشت .فشاری به بازویم داد و گفت : _الان توی آغوش عشقت ،راحتی ؟می‌خوای تا خود کلبه همینجوری برم تا تموم مهره‌های کمرت خشک بشه ؟ سعی کردم خودم را از زیر دستش آزاد کنم ولی نمی‌گذاشت . که یکدفعه مرا هول داد سمت صندلیم و با عصبانیت گفت : _پس تمومش کن...باشه ؟نذار باز هومن وحشی بشه و یه بلایی سرت بیاره ، باشه ؟ سکوت کردم .سرم را چسباندم به پنجره و تو دلم گفتم : حالا که تا الان سکوتم رو نشکستم پس نباید حالا سر هر چیزی قفل زبانم رو باز کنم . تا کلبه نیم ساعتی راه بود.مخصوصا وقتی که از جاده‌ی اصلی خارج شدیم و افتادیم در جاده‌ی خالی که سمت بیابان می‌رفت و دشت‌هایی وسیع اما نه سرسبز. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝