رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت172
پوزخند زدم :
_ازدست رفته ... خیلی وقته ... من یه قرون از پول کثیف آرشو نمیگیرم ... حالا خودتونو بکشید.
بعد منتظرجواب پدر نشدم و رفتم سمت اتاقم . تا در اتاق رو بستم ، باچند نفس عمیق حالم بهتر شد و ذهنم مورد هجوم
یه لشکر دلواپسی و فکر و آشوب قرار گرفت .
نشستم روی تخت و موبایلمو نگاه کردم . چند تا عکس یادگاری از مسافرت شمال گرفته بودم که هنوز وقت نکرده بودم ، درست و حسابی نگاهشون کنم .انگشت اشاره ام رو روی جورچین قفل گوشی کشیدم و صفحه ی گوشیم باز شد .
توی گالریم پر بود از عکس . عکس ازحرم امام رضا ، تکی و دسته جمعی و عکسی از خونه ی خاتون و شمال .
یکی از عکس هام خیلی قسنگ شده بود. لبه ی ایوان خاتون پشت به نرده های چوبی ایوان ، روبه حسام ایستاده بودم و موهام رو باز کرده بودم تا روی شونه ام سرریز بشه .
گوشی رو گذاشتم روی تخت و به دیوار رو به روم خیره شدم .
حالا داشت آرش برمی گشت !! چهار ماه از نامزدی منو حسام میگذشت و هشت ماه از رفتن آرش .
انگار دیگه حتی اسمش هم روی قلبم حسی رو زنده نمی کرد.
یادم نمیآد وقتی پدر گفت آرش داره بر می گرده ، ضربان قلبم تند شده باشه . چرا؟ یادم رفته که چقدر عاشقش بودم ؟آهی کشیدم . برگشتن او فرقی برای من نداشت ، امادوست داشتم التماسشو ببینم .
هنوز تشنه بودن برای دیدن پشیمونی که به زبون اظهار کنه .دوست داشتم حالا.. حالا که با کمک حسام ، قوت قلب گرفته بودم ، تکه تکه های خرد شده ی قلبم رو چنان محکم کنار هم بچینم که وقتی آرش منو دید ، حتی باور نکنه من همون الهه ای هستم که یه روز التماسش کردم که نره که کاش التماس نمی کردم .
نفس بلندی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
-بهت قول میدم وقتی برگردی هيچ ردی از الهه ی گذشته ها توی وجودم نباشه .
اگر عاشقت باشم ، عشق رو تو خودم میکشم ، اگه خرده شیشه ها ی قلبم هنوز ریخته باشه ، سرهمش می کنم ... قرص و محکم میشم ... یه طوری که باور نکنی من الهه ام ... من مقابلت احساس شکست نمیکنم .... تو باختی و من بردم ... من بردم که تونستم دوباره زندگیم رو بدون تو ، بسازم و تو باختی که منو برای همیشه از دست دادی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت172
هومن مادر را رساند خانهی آقاجان و گفت :
_من از همینجا میرم کلبه .
_نه ...بیا یه پتویی یه چیزی بهتون بدم ،یه خوراکی یه تو راهی .
هومن نفس بلندی کشید و مادر فوری زنگ در خانهی آقاجان را زد.
طولی نکشید که خانم جان و آقاجان هم با شنیدن حرفهای مادر جلوی در آمدند خانم جان بلند گفت :
حالا بیا بعدا میری الان که وقت رفتن به کلبه نیست ...داره غروب میشه و هوا سرد .
هومن باز قانع نشد:
_خستهام بیام بشینیم دیگه حوصلشو پیدا نمیکنم .
_خب فردا میری .
آقاجان گفت و هومن باز گفت :
_نه فردا میخوام ماشینو تمیز کنم برم تا اونجا باز کثیف میشه .
_ولش کنید آقاجان ...این هومن قصد یه کاری کنه دیگه ولش نمیکنه ،بذارید برن .
خانم جان نگاهمان کرد و بعد چند قدمی تا کنار پنحرهی من جلو آمد و گفت :
_تو چطوری زبون بریده ؟همهی ما رو دق دادی که ...واسه چی حرف نمیزنی ؟
مگه زبون نداری !...چرا قدر این نعمت خدارو نمی دونی دختر .
سرم را پایین گرفتم و خانم جان آه بلندی کشید و چرخید سمت مادر:
میناجان برو یه پتو براشون بیار، یه قابلمه ی کوچولو هم توی یخچاله،با دو تا قاشق بیار لااقل رفتن اونجا یه شامی روی اجاق ذغالی کلبه بخورند .
با ذوق از دیدن کلبه لبخند زدم که خانم جان سرش را از کنار پنجرهی من جلو کشید تا هومن را ببیند:
_میگم تو مگه عرضه نداری با دو تا کلمه دل زنت رو بدست بیاری که اینجوری باهات قهر نکنه .
_من !!
_نه پس من ...تو دیگه .
_ولم کن خانم جان ...آدم باید خودش اراده کنه ...دیگه چکارش کنم ،تهدیدش کردم که برگهی امتحانیش رو صفر میدم .
نشست گریه کرد ولی یه کلام زبون باز نکرد که لااقل بگه نه .
خانم جان دستش رو هم از پنجرهی پایین ماشین داخل کرد و درحالیکه با دستش به هومن اشاره میکرد گفت :
_آدمیزاد با تهدید لال میشه با صحبت حرف میزنه...خب معلومه که تو با تهدید نمیتونی زبونش رو باز کنی .
کف دستم را روی دهانم گرفتم تا لبخندم را بپوشانم که هومن حرصی شد و سرش را طرفم چرخاند:
_آخی ذوق کردی !محبت میخوای ؟
باشه الان برسیم کلبه چنان محبتی بهت نشون بدم که دیگه تا آخر عمرت تشنهی محبت نشی .
خانم جان با حرص زد روی پای هومن :
_بسه کله شق ...
همون موقع مادر سر رسید و با یه پتو و یه قابلمه غذا گفت :
_خوش بگذره،ذغال بخر هومن جان شاید ذغال توی کلبه نباشه ..
_حواسم هست .
و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد.
_پس محبت میخوای عشقم ؟آخی ..کم محبت از پدر و مادر دیدی ،حالا منتظر محبت از سمت منی ؟باشه عزیزم...باشه عشقم .
عزیزم و عشقم هومن هیچ بوی محبتی که نداشت هیچ ،چنان بوی تهدید می داد که ترسیده به صندلیم چسبیدم که دست دراز کرد و بازویم رامحکم کشید و مرا سمت خودش کج کرد.
یک دستش را روی فرمان گذاشت و با دست دیگرش مرا سمت خودش نگه داشت .فشاری به بازویم داد و گفت :
_الان توی آغوش عشقت ،راحتی ؟میخوای تا خود کلبه همینجوری برم تا تموم مهرههای کمرت خشک بشه ؟
سعی کردم خودم را از زیر دستش آزاد کنم ولی نمیگذاشت . که یکدفعه مرا هول داد سمت صندلیم و با عصبانیت گفت :
_پس تمومش کن...باشه ؟نذار باز هومن وحشی بشه و یه بلایی سرت بیاره ، باشه ؟
سکوت کردم .سرم را چسباندم به پنجره و تو دلم گفتم :
حالا که تا الان سکوتم رو نشکستم پس نباید حالا سر هر چیزی قفل زبانم رو باز کنم .
تا کلبه نیم ساعتی راه بود.مخصوصا وقتی که از جادهی اصلی خارج شدیم و افتادیم در جادهی خالی که سمت بیابان میرفت و دشتهایی وسیع اما نه سرسبز.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝