eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _خب توی خونه هم باهمیم . -نه ... میخوام من باشم و خودت . خندیدم .حرص دادنش مثل یه بستنی سرد و دلچسب بود که جگرم رو خنک می کرد. بیچاره حسام ! که توی گوشش گفتم : _حسام .. .بخوای اینجوری کنی ، وقتی آرش بیاد ... نذاشت فعل جمله ام رو بگم و گفت : _اگه تو بخوای ، حتی اگه آرشم نیاد ، میرم ... من تا هر وقت بخوای هستم . -خب دیوونه ای از بس ... بیشتر اذیت میشی که ! -هرچه از دوست رسد نیکوست . چنان تو دهنی ، با همان یه بیت شعرش به من زد که لال شدم .دلم نمی خواست اذیتش کنم . کسی رو که توی لحظه ای تنهایی م ناجی ام بود ولی چرا وسوسه می شدم و در مقابل این وسوسه ، کوتاه می آمدم ، نمی دانم . تسلیم شدم .شام مهمانم کرد. رستورانی رفتيم که تا اونروز نرفته بودیم وقتی علتشو پرسیدم گفت : _میخوام امشب یه خاطره ای جدید بسازیم . بیچاره با اینهمه خاطره ی جدید ، جیبش رو خالی میکرد و عین خیالش نبود. به مناسبت ماه مبارک رمضان ، توی منوی رستوران ، سوپ هم بود. هم سوپ شیر و هم سوپ جو .حسام سوپ شیر خواست . می گفت ، عاشق سوپ شیره . تا اذان رو دادند ، رفت نمازشو توی نماز خونه ی رستوران بخونه که غذا اومد . نگاهم روی پیاله ی سوپ شیر حسام بود. دستامو زیر چونه ام زدم و همون طوری که خیره ی چیدمان میز بودم ، به فکر فرو رفتم . با اونکه حسام وانمود میکرد از حرف های من دلخور نشده ولی کاملا مشخص بود که بدجوری توی لاک خودش رفته .دلم نمی خواست اونجوری ببینمش . یه جورایی حس وحالش ،حال منو هم خراب می کرد. دستم رفت سمت فلفل قرمز و با شیطنت ،خالیش کردم توی سوپش . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تعطیلات تابستانه ی ما و سفر به خانه خانم جان با آتش گرفتن کلبه و بازشدن قفل زبان من به اتمام رسید. همان شب به خانه خانم جان برگشتیم و بعد از گفتن ماجرا و شنیدن کلی شکر و قربان صدقه به همراه مادر به دکتر رفتیم. پای هومن طوری نشده بود و فقط کمی قرمزی داشت و یک پماد ساده گرفت . اما پوست کف دستان من آب شده بود و کف دستانم اما نمی‌دانم چرا درد را تحمل کردم و نخواستم آنهمه درد ابراز کنم . دستانم پانسمان شد و این شد هدیه‌ی سفر تعطیلات تابستانه‌ی ما . برگشتیم خانه .یه حسی مثل پیچش آرام پیچکی وحشی ،در وجودم جوشش می‌کرد که به هیچ کدام از احساس‌های قبلی وجودم نمی‌توانستم تعبیرش کنم . هومن حالا سکوت کرده بود. سکوتش برایم سوال برانگیز بود ولی پرسشی نکردم . تا اول هفته که خواستم مثل قبل از مسافرت همراهش به هتل بروم . از پله‌ها پایین آمدم .حاضر و آماده بودم برای رفتن که مادر نگاهم کرد: _بیدار شدی عزیزم ؟ لبخند زدمو جلو رفتم .هومن پشت میز نشسته بود و با یه اخمی بی‌دلیل اول صبح ،داشت صبحانه می‌خورد. سلام ریزی کردم که بی‌آنکه نگاهم کند جواب داد. پشت میز نشستم که مادرگفت : _نسیم جان تو نرو...دستات که باند پیچی شده ،می‌خوای چکار کنی با این دستا ؟! تکه‌ای نان به دهان گذاشتم و به کنایه گفتم : _مدیریت هتل الکی که نیست . باید سر ساعت سر کارم باشم . سر هومن پایین بود ولی نگاهش یه لحظه بالا آمد و بی‌هیچ ملاطفتی گفت : _بمون خونه . نگاهم را سمت لقمه‌ای که برای خودم می‌گرفتم دوختم و گفتم : _اصلا نمی‌شه ...اصرار نکن ...کارمندا منتظر مدیریت منن. و حالا نگاهم با نگاه هومن یکی شده بود و داشتم لقمه‌ام را می‌جویدم که مادر لقمه‌ای دیگر به دستم داد و گفت : _سختته به خدا .....دکتر گفت چند روزی دستات پانسمان باشه ،اینجوری چطور می‌خوای کار کنی آخه ؟ مادر هنوز نمی‌دانست که در آشپزخانه کار می‌کنم و من هم توضیح ندادم و فقط به مادر نگاهی کردم و کنایه‌ام را به کسی زدم که خوب فهمید منظورم چیست : _مامان...تورو خدا کوتاه بیا ...حالا که مدیریت هتل رو گرفتم واسه چی اصرار می‌کنی نرم ،کارگر توی آشپزخونه نیستم که با این دستا اذیت بشم ،مدیریت دستمه ،می‌خوام پشت میز بشینم و دستور بدم ،بذار برم دیگه . مادر همراه نفس بلندی سکوت کرد که هومن از پشت میز برخاست و با همان جدیت و اخم گفت : _بشین سر جات مدیر...امروز استراحت کن . و بعد رفت سمت در که فوری از جا برخاستم و همراه همان لقمه‌ی توی دستم برخاستم و دنبالش رفتم. داشت کفش‌هایش را می‌پوشید که کفش‌های راحتی‌ام را پا زدم که با عصبانیت نگاهم کرد: _انگار نوبت کر شدنه!...می‌گم بمون خونه کجا داری می‌آی . با یه لبخند که داشت روی لبم باز می‌شد گفتم : _می‌خوام بیام . عصبی نفسش را فوت کرد و رفت و من دنبالش . سوار ماشین که شد و من روی صندلی نشستم عصبی صدایش را بالا برد : _تو انگار خوشت می‌آد که روی حرف من حرف بزنی . سر کج کردم و گفتم : _خودت سمت مدیریت به من دادی .. آقای مدیر . چشمانش را با حرص برایم ریز کرد و در حالیکه سرش را به عقب می‌چرخاند و ماشین را از پارکینگ در می‌آورد گفت : _حالتو جا می‌آرم زبون دراز ...نه به اون لال بودنت نه به این زبون درازیت ! به هتل رسیدیم .داشتم سمت آشپزخانه می‌رفتم که گفت : _واستا . ایستادم و او مقابلم ایستاد و در حالیکه اطراف را می‌پایید گفت : _بیا اتاق کارت دارم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝