eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _تو دل نمیبری ، دل اون آشغال با صدات میره ... همون طور که دل من رفته ، منم گفتم با نامحرم حرف نزن ... همین. بغضم ترکید . اشکام دونه دونه مقابل نگاه ناراحت حسام فرو ریخت : _باشه ... لال میشم ... لال . بعد محکم باکف دستم کوبیدم به دهانم که از دیدن این صحنه ، لبشو گزید و زیرلب گفت : _الهه ! همچنان با کف دستم ، محکم ، جلوی دهانم رو گرفته بودم که دستمو گرفت و از مقابل لب هام کنار کشید .دستم میون پنجه هاش اسیر بود که سرشو جلو آورد و فاصله رو ذره ذره کم کرد تا رسید به لب های من . بوسه ای روی لبهام زد و سرشو عقب کشید : _دیگه نبینم اونجوری جلوی چشمام بزنی توی دهان خودت ها. هنوز می سوختم و اشک می ریختم ، تا نگاه سیاهش راهی نبود ، زل زدم بهش که گفتم : _پس چطوری این دل لعنتی رو آروم کنم ؟ -اینطوری . بعد همون دستی که توی دستش اسیر بود رو بالا آورد و بی هوا کوبید توی صورت خودش . خشکم زد که گفت : _بزن الهه ... یه سیلی بهم بزن ... خالی میشی . لبام لرزید که باز اصرار کرد: _بزن بهت می گم ...دیروز دیوونه شدم ، عصبی بودم ، بد حرف زدم ، حقمه ... بزن . چشمام باز درگیر اشک شد . که پلک هام رو روی چشمام کشیدم و از ته قلبم نالیدم : _حسام . -جان ... بگو ... هرچی دلت می خواد نثارم کن ... از سیلی و مشت گرفته تا فحش و ناسزا . زانوهام لرزید . نشستم روی زمین و زدم زیر گریه . دیگه کار از یه بغض و چهار تا دونه اشک گذشت . مقابلم زانو زد . دست دراز کرد و سرم رو کشید توی آغوشش. بهشتی بود آغوشش . گرم و پر تپش. -بمیرم الهه ... بمیرم ... توروخدا اینجوری گریه نکن. -بدبختم ... من خیلی بدبختم حسام ... وقتی زن عمو واسه ی من یه مرد پنجاه ساله رو نشون میکنه .... وقتی تو روی خودم وا میایسته و میگه تو که دختر نیستی ، محدودیت نداری ... یعنی چی ؟!خیلی بدبختم ...خیلی . شاید نباید اون حرفا رو به حسام میزدم ولی یه لحظه حتی شرم و خیا هم یادم رفت. اگه به حسام هم نمی گفتم خفه می شدم . موهام رو نوازش کرد و چونه اش رو روی سرم گذاشت : _الهه جان .... آروم باش عزیزم ... میخوای همین الان برم با همون زن عموی دیوانه ات که همچین حرفی زده ، حرف بزنم ؟ -نه ... اصلا ... نمیخوام این ماجرا هی کش بیاد ، حتی مادر و پدر هم نمیدونن . -پس آروم بگیر گلم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را می‌بستم گفتم : _ببخشید خیلی دیر شده می‌دونم . سایه نگاهم کرد و گفت: _نه دیر نشده ...سوپ ‌رو برات بار گذاشتم . _واقعا!! سرش‌ رو تکان داد که از ذوق صورتش ‌رو بوسیدم . یه دسته جعفری‌های شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت : _این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه . _چشم . چاقو ‌رو دستم گرفتم و از ساقه‌های جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت : _می‌گم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمی‌زنی ، می‌تونم یه رازی‌ رو بهت بگم ؟ نگاهم روی ساقه‌های جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم می‌ریخت که گفت : _قول بده به کسی نگی . چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت : _خیلی خب می‌دونم به کسی نمی‌گی ...محض تاکید گفتم . مکثی کرد و گفت : _من یه ازدواج ناموفق داشتم . _واقعا!! نگاهش کردم که گفت : _آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجه‌ی این موضوع نشه ...تنها کسی که می‌دونه فقط اونه ...همه فکر می‌کنن که من ازدواج کردم . گوشم به او بود و نگاهم به ساقه‌های جعفری که ریز خرد می‌کردم که ادامه داد: _من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ... _خب! _خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم ‌رو می‌دونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجاره‌ام رو با صحبت با صاحب خونه‌ام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجاره‌ام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه. یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمی‌دونستم . دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش . داشت یه سینی لپه پاک می‌کرد که ادامه داد: _من ...من...عاشقش شدم . نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک . یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیبایی‌اش را لحاظ کردم . چشمان درشت و مژه‌های بلندش را. ابروان پهن و لبان قلوه‌ای و درشتش را . دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم : _خب . _خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم . چرخیدم سمتش و پرسیدم : _چکار؟ همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت : _خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟ _سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد . _پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزی‌ها رو ساتوری خرد کنید . _بله چشم . و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزی‌ها را خرد می‌کنم . داشتم کارم را می‌کردم وحرصم را سر برگ‌های نازک جعفری خالی می‌کردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم : _خب بقیه‌اش‌رو بگو ؟ _قسم بخور به هیچ کس نمی‌گی . قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت . _چرا؟! _تو قسم بخور. همراه نفس بلندی گفتم : _قسم می‌خورم که به کسی نگم . نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد: _خانم افراز...دیره... _بله چشم . ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم : _بگو دیگه. داشتم با حرص و فشار جعفری‌ها را خرد می‌کردم که گفت : _بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم . دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفری‌ها برید. فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم : _نه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝