رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت189
_تو دل نمیبری ، دل اون آشغال با صدات میره ... همون طور که دل من رفته ، منم گفتم با نامحرم حرف نزن ... همین.
بغضم ترکید . اشکام دونه دونه مقابل نگاه ناراحت حسام فرو ریخت :
_باشه ... لال میشم ... لال .
بعد محکم باکف دستم کوبیدم به دهانم که از دیدن این صحنه ، لبشو گزید و زیرلب گفت :
_الهه !
همچنان با کف دستم ، محکم ، جلوی دهانم رو گرفته بودم که دستمو گرفت و از مقابل لب هام کنار کشید .دستم میون پنجه هاش اسیر بود که سرشو جلو آورد و فاصله رو ذره ذره کم کرد تا رسید به لب های من . بوسه ای روی لبهام زد و سرشو عقب کشید :
_دیگه نبینم اونجوری جلوی چشمام بزنی توی دهان خودت ها.
هنوز می سوختم و اشک می ریختم ، تا نگاه سیاهش راهی نبود ، زل زدم بهش که گفتم :
_پس چطوری این دل لعنتی رو آروم کنم ؟
-اینطوری .
بعد همون دستی که توی دستش اسیر بود رو بالا آورد و بی هوا کوبید توی صورت خودش . خشکم زد که گفت :
_بزن الهه ... یه سیلی بهم بزن ... خالی میشی .
لبام لرزید که باز اصرار کرد:
_بزن بهت می گم ...دیروز دیوونه شدم ، عصبی بودم ، بد حرف زدم ، حقمه ... بزن .
چشمام باز درگیر اشک شد . که پلک هام رو روی چشمام کشیدم و از ته قلبم نالیدم :
_حسام .
-جان ... بگو ... هرچی دلت می خواد نثارم کن ... از سیلی و مشت گرفته تا فحش و ناسزا .
زانوهام لرزید . نشستم روی زمین و زدم زیر گریه . دیگه کار از یه بغض و چهار تا دونه اشک گذشت . مقابلم زانو زد . دست دراز کرد و سرم رو کشید توی آغوشش.
بهشتی بود آغوشش . گرم و پر تپش.
-بمیرم الهه ... بمیرم ... توروخدا اینجوری گریه نکن.
-بدبختم ... من خیلی بدبختم حسام ... وقتی زن عمو واسه ی من یه مرد پنجاه ساله رو نشون میکنه .... وقتی تو روی خودم وا میایسته و میگه تو که دختر نیستی ، محدودیت نداری ... یعنی چی ؟!خیلی بدبختم ...خیلی .
شاید نباید اون حرفا رو به حسام میزدم ولی یه لحظه حتی شرم و خیا هم یادم رفت. اگه به حسام هم نمی گفتم خفه می شدم . موهام رو نوازش کرد و چونه اش رو روی سرم گذاشت :
_الهه جان .... آروم باش عزیزم ... میخوای همین الان برم با همون زن عموی دیوانه ات که همچین حرفی زده ، حرف بزنم ؟
-نه ... اصلا ... نمیخوام این ماجرا هی کش بیاد ، حتی مادر و پدر هم نمیدونن .
-پس آروم بگیر گلم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت189
وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را میبستم گفتم :
_ببخشید خیلی دیر شده میدونم .
سایه نگاهم کرد و گفت:
_نه دیر نشده ...سوپ رو برات بار گذاشتم .
_واقعا!!
سرش رو تکان داد که از ذوق صورتش رو بوسیدم . یه دسته جعفریهای شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت :
_این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه .
_چشم .
چاقو رو دستم گرفتم و از ساقههای جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت :
_میگم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمیزنی ، میتونم یه رازی رو بهت بگم ؟
نگاهم روی ساقههای جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم میریخت که گفت :
_قول بده به کسی نگی .
چپچپ نگاهش کردم که گفت :
_خیلی خب میدونم به کسی نمیگی ...محض تاکید گفتم .
مکثی کرد و گفت :
_من یه ازدواج ناموفق داشتم .
_واقعا!!
نگاهش کردم که گفت :
_آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجهی این موضوع نشه ...تنها کسی که میدونه فقط اونه ...همه فکر میکنن که من ازدواج کردم .
گوشم به او بود و نگاهم به ساقههای جعفری که ریز خرد میکردم که ادامه داد:
_من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ...
_خب!
_خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم رو میدونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجارهام رو با صحبت با صاحب خونهام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجارهام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه.
یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمیدونستم .
دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش .
داشت یه سینی لپه پاک میکرد که ادامه داد:
_من ...من...عاشقش شدم .
نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک .
یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیباییاش را لحاظ کردم .
چشمان درشت و مژههای بلندش را.
ابروان پهن و لبان قلوهای و درشتش را .
دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم :
_خب .
_خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم .
چرخیدم سمتش و پرسیدم :
_چکار؟
همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت :
_خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟
_سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد .
_پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزیها رو ساتوری خرد کنید .
_بله چشم .
و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزیها را خرد میکنم .
داشتم کارم را میکردم وحرصم را سر برگهای نازک جعفری خالی میکردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم :
_خب بقیهاشرو بگو ؟
_قسم بخور به هیچ کس نمیگی .
قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت .
_چرا؟!
_تو قسم بخور.
همراه نفس بلندی گفتم :
_قسم میخورم که به کسی نگم .
نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد:
_خانم افراز...دیره...
_بله چشم .
ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم :
_بگو دیگه.
داشتم با حرص و فشار جعفریها را خرد میکردم که گفت :
_بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم .
دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفریها برید.
فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم :
_نه.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝