eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _چی شد ؟ می خوای خفه کنی خودتو؟چرا اینطوری آب میخوری ؟ بعد دستمالی از جیبش درآورد و دستم داد . چشمامو بستم و با دستمال دور دهانم رو تمیز کردم که باز گفت : -الان چکار کنیم ؟ تا نماز نیم ساعت بیشتر نمونده . انگار هنوز نفهمیده بود چی شده . پس چرا گفت ، چای نبات میخوام یا نه ؟ گیر سئوالات توی ذهنم بودم که جواب اصلی رو خودش داد. _میشه یه کار دیگه کنیم ، ناهار بخوریم ، من برم حرم نماز بخونم ، تو توی صحن بشینی تا بیام . وای ! پس فهمیده بود.حس کردم خیس شدم از عرق . سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم . نشست کنارم . ازهمیشه بیشتر معذب شدم . مخصوصا که سرشو جلوی صورتم آورد و گفت : _الهه! کاش با من حرف نمی زد .کاش صدام نمی کرد . داشتم از خجالت آب میشدم که گفت : _چرا جوابمو نمیدی ؟ بی اونکه نگاهش کنم ، داشتم زیر تابش نگاهش آب میشدم که زمزمه کردم : _تو میدونی ؟ -چی رو ؟ یه لحظه با خودم گفتم ، " خب خدا رو شکر هنوز نفهمیده " که خندید : _آهان ... خب ... من ... خودم خواهر دارم ... بالاخره یه چیزایی میدونم ...رساله رو خوندم ، شرایطش رو میدونم ... می دونم توی این دوران نماز نمی خونن و نماز قضا نداره ولی روزه چرا ... قضاشو باید به جا آورد. از اینهمه تفصیلی که توی اون شرایط داشت از احکام میگفت ، حرصمم گرفت . یا راستی راستی داشت عمدا حرصم میداد یا متوجه ی اونهمه خجالتم نبود! بالبخندی خیره شدم به بطری نصفه شده ی آب میون دستم و گفتم : _کاش نمی دونستی ... معذب شدم . باز خندید : _اگه معذبت میشی ، خب بهت نگاه نمیکنم تا اذیت نشی ...خوبه ؟ ولی اینو بدون که ... سرشو جلو آورد و توی گوشم زمزمه کرد : _من همسرتم ، ولو موقت ... مردی که ندونه زنش چِشِه ، مرد نیست ، بُزه . از حرفش خنده ام گرفت . همون طور سر به زیر زدم زیر خنده که ادامه داد: _حالا چای نبات هم توی بازار داریم .... میخوای یه لیوان چایی نبات ، برات بگیرم .... واست خوبه ها. با خجالت ، بدون اونکه باز نگاهش کنم ، زدم به بازوش و گفتم : _بسه .... لازم نیست تو به من بگی چی واسم خوبه ، خودم می دونم . باز سرش جلوی صورتم اومد که مجبور شدم چشمامو ببندم . کنار گوشم نجوا کرد: _می دونی با این چادر و اینهمه خجالت داری وسوسه ام می کنی وسط همین بازار و میون نگاه های همه ، یه بوسه ازت بگیرم . -حسام ! نگاهم یه لحظه از تعجب جلب چشماش شد . چرا اینقدر چشماش زیبا بود اونروز !! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مونده بودم سر دو راهی . راهی برای رفتن یا عقب گرد. اینکه فکر می‌کردم هتل را ا زدست دادم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. هیچ یادم نمی‌آمد که از کی و کجا به یه دیوانه‌ی روانی وابسته شدم . اما حتی داد و فریادهایش را هم دوست داشتم . مخصوصا همان روز که دستم را بریدم و سکوتم بخاطر حرفی بود که از سایه شنیدم و او با هزار کنایه و غر و داد و طعنه خواست دردم را بفهمد . هنوز عطر تلخ مردانه‌اش توی مشامم بود انگار . برگشتم خانه که تا با کلید در خانه را باز کردم ،ماشین هومن را در پارکینگ دیدم . نگاهم روی ماشین خشک شد و فکرم رفت سمت حرف‌های خانم صامتی : _اگه قرار باشه یه راه حل بهت بدم فقط می‌تونم همینو بگم که لااقل بهش محبت کن تا نمک گیر محبتت بشه ...شاید هم تونستی عاشقش کنی و هتل رو ازش بگیری . همراه نفسی بلند در را بستم و سمت خانه رفتم . پشت در ورودی صدای مادر را شنیدم : _به من حرفی نزد،گوشیشم خاموشه .... چکار کنم ؟! تازه یادم افتاد که در مطب خانم صامتی گوشیم را خاموش کردم . در را باز کردم و گفتم : _سلام. بعد خم شدم تا بندهای کفش‌های طبی‌ام را باز کنم که با صدای هومن مواجه شدم : _به‌ به خانم سرخود ... میای ، میری ،یه کلام هم که حرف نمی‌زنی ....کجا بودی تا حالا ؟ رو به‌ روم ایستاده بود. کفش‌هایم را در جا کفشی گذاشتم و کمرم را صاف کردم و مقابلش ایستادم‌ نگاهش به من بود.عصبی و خشن ! با بغضی که دلم می‌خواست نشکند ، خودم را مجبور کردم که دست دراز کنم سمت صورتش ! دستم را روی گونه‌اش گذاشتم که چشمانش از تعجب گرد شد . لبخندی زدم که اصلا لبخند نبود . بیشتر شبیه تلخندی بود که داشت به گریه ختم می شد : _ ببخشید نگرانت کردم . هومن خشک شده بود مقابلم که از کنارش گذشتم و رفتم سمت مادر، بوسه‌ای روی صورتش زدم و گفتم : _ شما هم ببخشید . مادر هم خشکش زد ! نشستم روی مبل و درحالیکه شالم را در می‌آوردم و گیره‌ی موهایم را بر می‌داشتم دیدم که هومن رو به مادر چرخید . _ چشه این ؟! مادر سمتم آمد : _ کجا بودی نسیم جان ؟ خون جگر شدم به خدا . _ حالم بد بود رفتم دکتر. _ دکتر؟! خب چرا نگفتی من یا هومن باهات بیاییم ؟ _ چقدر وبال گردن شما باشم ..خودم رفتم دیگه . هومن جلو آمد و پشت میز جلوی رویم ایستاد و دو دستش رو به کمر زد : _ مثل بچه‌ی آدم بگو کجا بودی ؟ _ دکتر گفتم . _ تو اگه حالت بد بود،چرا همون موقع که تو ماشین زبونم مو درآورد از بس پرسیدم چته ،نگفتی ؟! _ اون موقع هم گفتم حالم بده ... بیشتر از اون نمی‌تونستم بگم . هومن با همون اخم که حالا از تعجب بود تا عصبانیت فقط نگاهم کرد که مادر گفت : _ بشین هومن جان بشین . و بعد اشاره کرد که دیگر چیزی نپرسد که او هم نپرسید . نشست طرف دیگر مبل سه نفره و با همان اخمی که در اثر کنجکاوی و تعجبش بود به تلویزیون خیره شد و مادر رفت سمت آشپزخانه و من موهایم را باز کردم و ریختم روی شانه‌ام . توی فکر بودم از کجا شروع کنم ! کسی که تا آنروز حتی یکبار به او محبت نکرده بودم چطور حالا یکدفعه ؟! همراه نفس بلندی به خودم گفتم : _ نسیم ...از یه بوسه‌ی تشکر شروع کن . چرخیدم سمتش و از غیبت مادر استفاده کردم و فوری آن طرف صورتش که سمت من بود را بوسه زدم . یه لحظه نفسش قطع شد و آهسته سرش را چرخاند سمتم : _ حالت خوبه تو؟ بغضم گرفت .اگر توی دلش جایی برای سایه داشت ،می‌مردم ..بغضم را که دید نگران پرسید : _ چی شده نسیم ؟! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝