رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت195
_چی شد ؟ می خوای خفه کنی خودتو؟چرا اینطوری آب میخوری ؟
بعد دستمالی از جیبش درآورد و دستم داد . چشمامو بستم و با دستمال دور دهانم رو تمیز کردم که باز گفت :
-الان چکار کنیم ؟ تا نماز نیم ساعت بیشتر نمونده .
انگار هنوز نفهمیده بود چی شده . پس چرا گفت ، چای نبات میخوام یا نه ؟
گیر سئوالات توی ذهنم بودم که جواب اصلی رو خودش داد.
_میشه یه کار دیگه کنیم ، ناهار بخوریم ، من برم حرم نماز بخونم ، تو توی صحن بشینی تا بیام .
وای ! پس فهمیده بود.حس کردم خیس شدم از عرق .
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم . نشست کنارم . ازهمیشه بیشتر معذب شدم . مخصوصا که سرشو جلوی صورتم آورد و گفت :
_الهه!
کاش با من حرف نمی زد .کاش صدام نمی کرد . داشتم از خجالت آب میشدم که گفت :
_چرا جوابمو نمیدی ؟
بی اونکه نگاهش کنم ، داشتم زیر تابش نگاهش آب میشدم که زمزمه کردم :
_تو میدونی ؟
-چی رو ؟
یه لحظه با خودم گفتم ، " خب خدا رو شکر هنوز نفهمیده " که خندید :
_آهان ... خب ... من ... خودم خواهر دارم ... بالاخره یه چیزایی میدونم ...رساله رو خوندم ، شرایطش رو میدونم ... می دونم توی این دوران نماز نمی خونن و نماز قضا نداره ولی روزه چرا ... قضاشو باید به جا آورد.
از اینهمه تفصیلی که توی اون شرایط داشت از احکام میگفت ، حرصمم گرفت . یا راستی راستی داشت عمدا حرصم میداد یا متوجه ی اونهمه خجالتم نبود! بالبخندی خیره شدم به بطری نصفه شده ی آب میون دستم و گفتم :
_کاش نمی دونستی ... معذب شدم .
باز خندید :
_اگه معذبت میشی ، خب بهت نگاه نمیکنم تا اذیت نشی ...خوبه ؟ ولی اینو بدون که ...
سرشو جلو آورد و توی گوشم زمزمه کرد :
_من همسرتم ، ولو موقت ... مردی که ندونه زنش چِشِه ، مرد نیست ، بُزه .
از حرفش خنده ام گرفت . همون طور سر به زیر زدم زیر خنده که ادامه داد:
_حالا چای نبات هم توی بازار داریم .... میخوای یه لیوان چایی نبات ، برات بگیرم .... واست خوبه ها.
با خجالت ، بدون اونکه باز نگاهش کنم ، زدم به بازوش و گفتم :
_بسه .... لازم نیست تو به من بگی چی واسم خوبه ، خودم می دونم .
باز سرش جلوی صورتم اومد که مجبور شدم چشمامو ببندم . کنار گوشم نجوا کرد:
_می دونی با این چادر و اینهمه خجالت داری وسوسه ام می کنی وسط همین بازار و میون نگاه های همه ، یه بوسه ازت بگیرم .
-حسام !
نگاهم یه لحظه از تعجب جلب چشماش شد . چرا اینقدر چشماش زیبا بود اونروز !!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت195
مونده بودم سر دو راهی .
راهی برای رفتن یا عقب گرد.
اینکه فکر میکردم هتل را ا زدست دادم داشت دیوانهام میکرد.
هیچ یادم نمیآمد که از کی و کجا به یه دیوانهی روانی وابسته شدم .
اما حتی داد و فریادهایش را هم دوست داشتم .
مخصوصا همان روز که دستم را بریدم و سکوتم بخاطر حرفی بود که از سایه شنیدم و او با هزار کنایه و غر و داد و طعنه خواست دردم را بفهمد .
هنوز عطر تلخ مردانهاش توی مشامم بود انگار .
برگشتم خانه که تا با کلید در خانه را باز کردم ،ماشین هومن را در پارکینگ دیدم .
نگاهم روی ماشین خشک شد و فکرم رفت سمت حرفهای خانم صامتی :
_اگه قرار باشه یه راه حل بهت بدم فقط میتونم همینو بگم که لااقل بهش محبت کن تا نمک گیر محبتت بشه ...شاید هم تونستی عاشقش کنی و هتل رو ازش بگیری .
همراه نفسی بلند در را بستم و سمت خانه رفتم .
پشت در ورودی صدای مادر را شنیدم :
_به من حرفی نزد،گوشیشم خاموشه .... چکار کنم ؟!
تازه یادم افتاد که در مطب خانم صامتی گوشیم را خاموش کردم .
در را باز کردم و گفتم :
_سلام.
بعد خم شدم تا بندهای کفشهای طبیام را باز کنم که با صدای هومن مواجه شدم :
_به به خانم سرخود ... میای ، میری ،یه کلام هم که حرف نمیزنی ....کجا بودی تا حالا ؟
رو به روم ایستاده بود.
کفشهایم را در جا کفشی گذاشتم و کمرم را صاف کردم و مقابلش ایستادم
نگاهش به من بود.عصبی و خشن !
با بغضی که دلم میخواست نشکند ، خودم را مجبور کردم که دست دراز کنم سمت صورتش !
دستم را روی گونهاش گذاشتم که چشمانش از تعجب گرد شد .
لبخندی زدم که اصلا لبخند نبود .
بیشتر شبیه تلخندی بود که داشت به گریه ختم می شد :
_ ببخشید نگرانت کردم .
هومن خشک شده بود مقابلم که از کنارش گذشتم و رفتم سمت مادر،
بوسهای روی صورتش زدم و گفتم :
_ شما هم ببخشید .
مادر هم خشکش زد ! نشستم روی مبل و درحالیکه شالم را در میآوردم و گیرهی موهایم را بر میداشتم دیدم که هومن رو به مادر چرخید .
_ چشه این ؟!
مادر سمتم آمد :
_ کجا بودی نسیم جان ؟ خون جگر شدم به خدا .
_ حالم بد بود رفتم دکتر.
_ دکتر؟! خب چرا نگفتی من یا هومن باهات بیاییم ؟
_ چقدر وبال گردن شما باشم ..خودم رفتم دیگه .
هومن جلو آمد و پشت میز جلوی رویم ایستاد و دو دستش رو به کمر زد :
_ مثل بچهی آدم بگو کجا بودی ؟
_ دکتر گفتم .
_ تو اگه حالت بد بود،چرا همون موقع که تو ماشین زبونم مو درآورد از بس پرسیدم چته ،نگفتی ؟!
_ اون موقع هم گفتم حالم بده ... بیشتر از اون نمیتونستم بگم .
هومن با همون اخم که حالا از تعجب بود تا عصبانیت فقط نگاهم کرد که مادر گفت :
_ بشین هومن جان بشین .
و بعد اشاره کرد که دیگر چیزی نپرسد که او هم نپرسید .
نشست طرف دیگر مبل سه نفره و با همان اخمی که در اثر کنجکاوی و تعجبش بود به تلویزیون خیره شد و مادر رفت سمت آشپزخانه و من موهایم را باز کردم و ریختم روی شانهام .
توی فکر بودم از کجا شروع کنم !
کسی که تا آنروز حتی یکبار به او محبت نکرده بودم چطور حالا یکدفعه ؟!
همراه نفس بلندی به خودم گفتم :
_ نسیم ...از یه بوسهی تشکر شروع کن .
چرخیدم سمتش و از غیبت مادر استفاده کردم و فوری آن طرف صورتش که سمت من بود را بوسه زدم .
یه لحظه نفسش قطع شد و آهسته سرش را چرخاند سمتم :
_ حالت خوبه تو؟
بغضم گرفت .اگر توی دلش جایی برای سایه داشت ،میمردم ..بغضم را که دید نگران پرسید :
_ چی شده نسیم ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝