رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت210
_سلام الهه جون ... چی بگم ...شما عروسی هستی هم یواشکی رفتی ... کسی از دل شما خبر نداره والله .
پوزخندم محکمتر شد :
_اِ ...خبر نداره! ولی هر کی خبرنداره ، شما که خبر داری ؟
عمو یه سر چرخوند سمت خانومش و با تشر گفت :
_فرنگیس ! باز آتیش سوزوندی .
زن عمو طوری اخم کرد و تعجب که انگار اصلا نمی دونست آتیش چیه ، چه برسه به سوزوندنش :
_وا !! چه حرفا !
همون موقع نازنین و نازلی هم از پله بالا اومدند . چشمای نازلی به حسام بود و نازنین به ایست پدر و مادرش روی پله ی آخر . از جلوی در کنار رفتم و گفتم :
_خب حالا بفرمایید ....
تک تک وارد شدند .حسام خودشو کنار کشید تا اول عمو وارد بشه که عمو سلام بلندی گفت و داخل شد . بعد زن عمو که انگار خیلی بهش برخورد بود و سرش رو عمدا از من برگردوند و سلام کرد و بعد نازنین که اونم دقیقا عین مادرش ترجیح داد رو به دیوار سلام کنه . اما نازلی هنوز جلوی در ایستاده بود:
_شما خوبید آقا حسام ؟
-ممنون بفرمایید.
-نه شما بفرمایید.
-خانوم ها مقدم ترند.
نازلی با ناز سرشو بلند کرد و نگاهشو به سر پایین افتاده ی حسام انداخت :
_نه تورو خدا شما بفرمایید.
هیچ خوشم نیومد که دو ساعت واسه یه ورود به هم تعارف می کردند . دست دراز کردم و مچ دست نازلی رو گرفتم و کشیدم داخل :
_بیا دیگه توام .
با کشیده شدن مچ دستش ، مجبور شد کفشاشو پرتاب کنه توی راهرو و پرت بشه توی خونه . وقتی دوباره رو پاش ایستاد و کمر صاف کرد با اخم و آروم زمزمه کرد :
-دیوونه ی وحشی چکار می کنی ؟
-تو چکار می کنی پسر ندیده ... دو ساعته داری جلوی در بفرما بفرما میکنی خب بیا تو دیگه .
لبشو کج کرد :
_اَه .... شعورم نداری .
-آقربون شعور تو دختر ... بفرما.
ایش بلندی گفت و وارد شد که حسام باخنده ای ریز جلو اومد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت210
_پس کی کپی گرفتی از جواب آزمایش ؟
سکوت کردم و همچنان نگاهم در چشمانش بود . نگاه مضطرب من خودش جواب سئوالش بود که با همان اخم و جدیت پرسید :
_اصلا واسه چی از آزمایش کپی کردی !؟بعد اصلشو انداختی دور و کپی رو نگه داشتی !
لبانم ازهم فاصله گرفت وذهنم داشت دنبال جواب می گشت که خودش جواب را به ذهنم رساند:
_مگر اینکه دروغ گفته باشی .
لبانم را با استرس به دهان فرو بردم که فریاد زد :
_دروغ گفتی ؟! من رو سه روزه گذاشتی سرکار؟! احمق بیشعور ، من تا کانادا هم زنگ زدم واست دکتر جور کنم ...به همه ی دوستام متوسل شدم ، اونوقت تو...!!
با ترس بریده بریده گفتم :
_هومن ....من...من...مجبور شدم .
یه قدم جلوتر آمد:
_کی مجبورت کرد؟
-تو ...تو...تو و.. سایه .
-سایه کدوم خریه ؟!
باز بغض به گلویم چنگ زد :
_همون خری که میخوای باهاش صیغه کنی ...همون خری که اومده با من درد دل کرده و راز تورو پیش من فاش کرده و نمیدونسته که بین من و تو چه خبره .
تاج ابروانش بیشتر به هم نزدیک شد :
_خب که چی حالا.
_که چی حالا ؟! داری واسم نقش بازی میکنی منو خر کنی ، هتل و حساب بانکیمو خالی کنی بعد بری با سایه خانومت عشق و حال ؟!
پوزخند زد :
_خاک تو سرت کنن...اصلا آره ...دوستش دارم به تو چه ربطی داره .
_به من چه ربطی داره ؟! مثلا من زنتم ، همسرتم ، اصلا نامزدتم .
چشماشو ریز کرد :
_زنمی ...زنمی که من 15 ساله به پای توی احمق صبر کردم ...زنمی که هنوز نمیدونی دردم چیه ...زنمی که اونقدر احمقی که نمیدونی مردا واسه چی ازدواج میکنن ...ازدواج و عقد واسه چیه ...تا کی صبر کنم تا توی یه علف بچه این چیزا رو بفهمی ؟ سی سالم شده و تو هنوز بچهای و احمق ...به جای دو کلام حرف زدن ،سه روزه منو الاف یه دروغت کردی ؟!
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝