تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...!
#حاجقاسم♥️
•●⊰⊱●•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ما از مرُدن نمی هَراسیم!
می ترسیم بعد از ما
ایمان
را سر ببرند...
باید بمانیم تا آینده
شَـهیدْ
نشود و از دیگر سو باید شهید شویم
تا
آینده بماند...؛
عجب دردی!
شهید سید مهدی رجب بیگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت155
_علیرضا !
-چیه ؟!
-یکی میزنم توی صورتت تا همه چی یادت بره ...حواست به رانندگیت باشه .
این حساسیت حسام و اَداهای علیرضا منو به شک انداخته بود که علیرضا بلند و واضح گفت :
_ای خواهرخنگ خودم !.... بابا قضیه فوت و ایناست .
-فوت ! فوت چی ؟ کسی فوت کرده ؟علیرضا کف دستش رو کوبید روی سرش :
_خیلی خنگی الهه !
حسام عصبی شد . فرمون ماشین رو گرفت :
_بزن کنار ... اصلا من میخوام بشینم ... بزن کنار میگم .
-باشه باشه ... لال میشم دیگه حرف نمیزنم ... باشه تو رو خدا ... نمیگم چی پشت صندوق عقبه ، نمیگم کجا میریم ،نمیگم چی خریدی ... هیچی نمیگم باور کن .
چشمام چهار تا شد . خودمو جلو کشیدم . ببین صندلی حسام و علیرضا و پرسیدم :
_چه خبره ؟!
حسام یکی از اون نگاه های اَساسیش رو نثار علیرضا کرد و گفت :
_هیچی الهه جان ... ایشون در تلافی دیشب که پیش هستی نبودن ، دارن منو اذیت میکنن، غافل از اینکه یه بلایی سرش بیارم که حض کنه .
هستی خندید و دستمو کشید تا باز تکیه بزنم به پشتی صندلیم .
سکوت این سه نفر ، چشم و اَبرو اومدن علیرضا ، غُر زدن و چشم غره ی حسام و خنده های هستی از شیطنت شوهرش ، همه از دَم ، مشکوک بود.
اینا همشون یه چیزی می دونستند که من نمی دونستم . یه چیزی که جز با صبر معلوم نمیشد . چون حسام با اون نفوذ چشمای سیاه عصبیش نمی ذاشت که علیرضا یا هستی حرفی بزنند . پس راهی جز صبر نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹ضربان حرم💚
#شبجمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸امام علی(ع):
از دوستی با احمق دوری کن؛
زیرا میخواهد به تو سود رساند اما ضرر می زند.
📚غررالحکم، 1:148
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📷 تصویری از مدرک تحصیلی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
#مرد_میدان
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
☘امام سجاد(ع)
تعجب می کنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند، اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمی کند.🍂
کشف الغمه2107
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم بزار عروسی کنیم
و یکم طعم زندگی و بچشیم
بعد حرف رفتن بزن
اما دیدم رفت...
و بعد یهمدت پیکرش برگشت
وقتی تو معراجشهدا
صورتش رو نوازش کردم
دیدم از چشماش اشک جاری شد...🙂
#شهید_امیرسیاوشی |♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ مجموعه پوستری هم نفس
✔خاطرات شهید پور جعفری
🖤عزیز برادرم حسین، در همه ی این سال ها نفس تو پیوسته تنفسم بود
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت156
برای ناهار به باغ رستوران شاندیز رفتیم .منطقه ی قشنگی بود، با رستوران های زیبا . یکی از رستوران های سنتی و زیبای کنار جاده را انتخاب کردیم .علیرضا ، ماشین رو توی پارکینگ رستوران پارک کرد و همگی با هم وارد رستوران شدیم . تخت های چوبی که رستوران دور تا دور یک دریاچه ی مصنوعی چیده شده بودند ، توجه ام رو جلب کرد. علیرضا گفت :
_همینجا بشینیم .
حسام مخالفت کرد:
_نه آب دریاچه اش بو میده ، نمیشه ... بریم جلوتر یه تخت دیگه .
جلوتر توی فضای باز باغ ، تخت هایی چوبی چیده شده بود و نهر کوچکی از بین تخت ها میگذشت . بعضی قسمت ها بین تخت ها با پلی چوبی به هم متصل میشد .
روی یکی از تخت ها نشستیم . هوا دلپذیر و خنک بود.حسام نگاهی به مِنوی روی تخت کرد و گفت :
_خب ،حالا کی چی میخوره ؟
علیرضا فوری مِنو رو از حسام گرفت و سرشو کنار سرحسام ، سمت مِنو پایین آورد.
-من که چلو کباب بره ی مخصوص شاندیز.
نگاه متعجب حسام روی صورت علیرضا اومد:
_سیر میشی ؟
کنایه میزد . از این گیر و بهانه های بین علیرضای و حسام خنده ام گرفت که علیرضا گفت :
-آره خیالت راحت.
هستی خندید و با افتخار گفت :
_آره علیرضا ماشالله ، خوراکش خوبه .
حسام با لحن بامزه ای گفت :
_یه کاری کن لااقل کت دامادی ، سایزت پیدا بشه .
علیرضا مصمم گفت :
_میشه ... میشه.
حسام مِنو رو از دست علیرضا گرفت سمت من .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•{ #پس_زمینه ♥️🌿
#شهید_علی_خلیلی🌸 }•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای:
از روح مطهر او از اعماق دل تشکر میکنیم.❤
#استوری
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از ...❄️...
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟!
بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم. دلم میخواست بگه همه چی دروغه ... اما این حرکاتش نشون میداد که درسته حرفایی که گفتن بهم... با این فکر اولین قطره اشکم چکید . صدای لرزونم خیلی رو مخم اسکی میرفت :
- چِـ ...چر؟ ... دلت برام ... دلت برام نسوخت؟
همیشه میگفت گریه هام خط قرمزشه ، فکر کنم حداقل اینو راست گفته چون صداش پر از اظطرابش همراه قدماش که سمتم میومدن بلند شد :
-بخدا .. بخدا اون چیزایی که اون عوضی بهت گفته همش درست نیست ... من ... من دو...
هق هقم اوج گرفت و پریدم وسط حرفش :
- نزدیکتر نیــا ... تو چی؟ تو بهم دروغ گفتی !
با گریه فریاد زدم :
- ازت متنفرم ... ازت متنفرم که بخاطرخواهرم نزدیکم شدی ... ازت متنفرم ...
حس کردم تو چشاش اشک جمع شد ! اما مگه اونه بی رحم اشکم میریخت ؟
- این جوری نگو قربونت بشم ... من دوست دارم. بخدا عاشقت شدم. عقب تر نرو عشق من میوفتی خونه خراب میشما ... بیا این ور همه چیو توضیح میدم بهت
انقدر عقب رفته بودم که فقط یه قدم اگه عقب میرفتم پرت میشدم پایین
با اومدنش سمتم دست پاچه شدم و اون یه قدمو ندونسته به عقب برداشتم که فریادش زمینو لرزوند....
یعنی چی میشه؟😭😱
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
این رمان محشرررره😭😍
هر کی نخونه نصفه عمرش به فناست😭🤦♀
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟! بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم.
نوید در جواب قهقهه هایم,در چشمانم خیره شد و با صدایی آهسته گفت :- جان !
لب گزیدم.سرعت را کمی بالا برد و همان لحظه با یک ۲٠۶مشکی رنگ شاخ به شاخ شدیم.نوید با اخم دستش را روی بوق گذاشت اما نگاه من مات بود به راننده ۲٠۶,بهمن..!یک اخم وحشتناک روی ابروهایش بود.آهسته در را باز کرد,خیره درچشمانم پیاده شد و به سمت ماشین آمد.خونسردی اش ترسناک بود,نوید زمزمه کرد :- این یارو چشه؟!بیشتر در خودم جمع شدم.در ماشین را باز کرد ,پلک هایم را با وحشت روی هم فشردم.چنگ زدبازویم را,صدایش ترسناک بود!- بیا پایین!
نفس هایم منقطع و وحشت زده بود.با خونسردی و شمرده شمرده زمزمه کرد :-قبل از اینکه همینجا آتیشت بزنم بیا پایین!
صدای در ماشین وبعد صدای نوید خط انداخت روی اعصابم.کاش چیزی نمی گفت تا او را دیوانه تر نکند. او که نمیدانست نوید کیست؟
- دستتو بکش! کی هستی که خط و نشون می کشی براش؟
صدایش همچنان خونسرد بود.- بهمن فروزش هستم ... شوهرش !
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
بعضی وقتا هم
باید بشینی سر سجاده،
بگی: آخدا !✨
لذت گناه کردن رو ازم بگیر..
میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊
#وقت_نماز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اصلا دقیقا درد همین جاست که
وقتی تصمیم میگیریم اون کاری رو
بکنیم یا اون راهی رو بریم که خدا بخواد...
خودش میگه چیکارکنیم،چی بگیم...!
میگم یعنی اگر تمـــام راهو
اونجوری که دوست داره بریم...
#شهادت!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت157
-الهه جان اول تو بگو چی میخوری ؟
-من که هر چی باشه فقط باید کبابی باشه دیگه ، معده ام خوش خوراک شده بد عمل.
حسام زیر " نوش جانی " گفت و نگاهشو لحظه ی بین من و هستی چرخوند و گفت :
_تو چی ؟
هستی سرشو پایین انداخت و گفت :
_من برام فرقی نداره .... یه پرس جوجه کباب .
حسام مِنو رو گذاشت روی تخت و گفت :
_پس منم یه پرس بختیاری و شیشلیک .
حالا نوبت علیرضا بود که گفت " سیر میشی ؟ تعارف کن ، مهمون خودتی ها " .تمومی نداشت این بحث ها.
سفارش ها رفت برای آماده شدن . همه منتظر بودیم اما علیرضا انگار هنوز هم میخواست چیزی به من بگه . مدام نگاهم میکرد و هر از گاهی با حرکات چشم و ابرو و اشاره و لب زدن حرفی میزد که هیچی نمی فهمیدم . کلافه عصبی گفتم :
_اَه ... مثل آدم بگو چی میگی .
علیرضا فوری گفت :
_من !! من که چیزی نمیخوام بگم .
نگاه حسام و هستی روی صورت علیرضا اومد که علیرضا در حالیکه میرفت تا دستاشو بشوره و داشت کفش پا می کرد گفت :
_ چیزی نمیخوام بگم .... فقط ... تولدته ...تولد
علیرضا گفت و دوید . ولی حسام هم بیکار نمود و فوری خم شد ، لنگه کفش هستی رو برداشت و پرتاب کرد سمتش :
_میکشمت دهن لق .
نگاهم روی حسام موند:
_حسام ! تولد منه ؟!
هستی خندید:
_آره دیگه .
حسام با اخم گفت :
_اَه ... تو هم با این شوهر کردنت هستی! ... دو دقیقه نمیتونه یه حرفو توی دلش نگه داره .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
همیشه دلش میخواست دیدن #امامخامنه ای برود....
هیچ وقت فکرشو نمیکرد که روزی امام خامنه ای به دیدن او برود..😔
#شهید_محمدحسین_میردوستی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
سر قبر نشسته بودم..
باران می آمد؛ روی سنگ قبر نوشته بود:
"شھید مصطفی احمدی روشن.."
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود،
ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم..
زد به خنده و شوخی گفت:
بادمجون بم آفت نداره. ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم:
کی شھید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : ۳۰سالگی....
باران می بارید؛
شبی که خاکش می کردیم..
#همسرشھیدمصطفی احمدی روشن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے 📲
ما از خاک بوترابیم...🤞
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#چادرانہ🧕🏻
میپوشمش
فقطبہعشقفاطمہ ( س )♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💎پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمودند :
كُلُّ نَعيمٍ مَسؤولٌ عَنهُ يَومَ القِيامَهِ إلّا ما كانَ في سبيلِ اللّه ِ تعالى .
روز قيامت از هر نعمتى باز خواست مى شود، مگر آنچه در راه خداوند متعال صرف شده باشد .
📖بحار الأنوار،ج۷،ص۲۶۱،ح۱۰
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #انیمیشن
📌 بچههای بالای دکل!
📻 به روایت حاج حسین یکتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت158
لبخند زده به حسام خیره شدم و حسام ناچار نگاهم کرد . ذوقش کور شده بود که گفت :
-تموم برنامه ها مو خراب کرد.
-اشکال نداره ...علیرضاست دیگه ...گوله ی نمکه .
حسام با همون اخم گفت :
_خیارشوره بابا ... از نمک گذشته ... شورشو در آورده .
هستی باخنده گفت :
_عاشق همین کاراشم حسام .
حسام اخمشو جدی ترکرد :
_یه وقت حیا نکنی جلوی داداشت میگی عاشق شوهرتی !
هستی لبشو گزید :
_ببخشید خب .
علیرضا برگشت و با کمال پررویی گفت :
_یعنی به هستی اینجوری چشم و ابرو اومده بودم ، گرفته بود ، چرا نمی گیری تو؟
باحرص جوابشو دادم :
_از کجا باید بفهمم ابرو میندازی بالا و لبتو کج میکنی یعنی تولدمه !
علیرضا درحالیکه با دستمال کاغذی وسط تخت دستاشو خشک می کرد گفت :
_آخه عاقل ... دیگه یه روز تولدتم نتونستی حفظ کنی !؟
-خب یادم رفته ... گیر مریضی و فشار های روانی شدم .
غذا بین حرف هایمان رسید و پایان صحبتمان شد.
اما حسام با اون اخمش کاملا معلوم بود که از دست دهان لق علیرضا اونقدر عصبیه که منتظر تلافی کردنه . اما کی ؟ نمی دونستم .
با اونکه نفهمیدم برای من شیشلیک سفارش داده بود یا بختیاری ولی هردو دیس رو گذاشت جلوی من و بعد درحالیکه پوست گوجه ی کبابم رو با چنگال میکند گفت :
_هرچی دوست داری بخور.
-خودم میتونم پوست گوجه رو بکنم .
- این علیرضا حالمو گرفت ، سوپرایزم خراب شد .
-نگو ...اتفاقا سوپرایز شدم .
یه لحظه سرش بالا اومد و نگاهم کرد.جوانه های شوق دوباره توی نگاهش نشست :
_راست میگه الهه؟
-آره ... دستت درد نکنه این چند وقته خیلی اذیت شدی.
انگار باور نمی کرد که ، من ! ، الهه ! ، دارم ازش تشکر می کنم .
لبخندش کش اومد . یه تکه کباب سر چنگالش گذاشت و گرفت جلوی لبانم .خواستم اعتراض کنم که گفت :
-فقط به پاس قدرانی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حرف_حساب
شهید مطهری :
اگر #برهنگی #تمدن است
پس #حیوانات متمدن ترینند‼️
آنان که #حجاب را انکار می کنند مسلمأ عقل را هم باید انکار کنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان #عقل است‼️
#التماس_تفکر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝