رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت158
لبخند زده به حسام خیره شدم و حسام ناچار نگاهم کرد . ذوقش کور شده بود که گفت :
-تموم برنامه ها مو خراب کرد.
-اشکال نداره ...علیرضاست دیگه ...گوله ی نمکه .
حسام با همون اخم گفت :
_خیارشوره بابا ... از نمک گذشته ... شورشو در آورده .
هستی باخنده گفت :
_عاشق همین کاراشم حسام .
حسام اخمشو جدی ترکرد :
_یه وقت حیا نکنی جلوی داداشت میگی عاشق شوهرتی !
هستی لبشو گزید :
_ببخشید خب .
علیرضا برگشت و با کمال پررویی گفت :
_یعنی به هستی اینجوری چشم و ابرو اومده بودم ، گرفته بود ، چرا نمی گیری تو؟
باحرص جوابشو دادم :
_از کجا باید بفهمم ابرو میندازی بالا و لبتو کج میکنی یعنی تولدمه !
علیرضا درحالیکه با دستمال کاغذی وسط تخت دستاشو خشک می کرد گفت :
_آخه عاقل ... دیگه یه روز تولدتم نتونستی حفظ کنی !؟
-خب یادم رفته ... گیر مریضی و فشار های روانی شدم .
غذا بین حرف هایمان رسید و پایان صحبتمان شد.
اما حسام با اون اخمش کاملا معلوم بود که از دست دهان لق علیرضا اونقدر عصبیه که منتظر تلافی کردنه . اما کی ؟ نمی دونستم .
با اونکه نفهمیدم برای من شیشلیک سفارش داده بود یا بختیاری ولی هردو دیس رو گذاشت جلوی من و بعد درحالیکه پوست گوجه ی کبابم رو با چنگال میکند گفت :
_هرچی دوست داری بخور.
-خودم میتونم پوست گوجه رو بکنم .
- این علیرضا حالمو گرفت ، سوپرایزم خراب شد .
-نگو ...اتفاقا سوپرایز شدم .
یه لحظه سرش بالا اومد و نگاهم کرد.جوانه های شوق دوباره توی نگاهش نشست :
_راست میگه الهه؟
-آره ... دستت درد نکنه این چند وقته خیلی اذیت شدی.
انگار باور نمی کرد که ، من ! ، الهه ! ، دارم ازش تشکر می کنم .
لبخندش کش اومد . یه تکه کباب سر چنگالش گذاشت و گرفت جلوی لبانم .خواستم اعتراض کنم که گفت :
-فقط به پاس قدرانی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝