فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
لحظه طلایی پرواز
#استاد_عالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•[ #خـدا ]•✨ •.•
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت159
ناهار خوشمزه ای بود . بعد از ناهار سفارش چایی دادیم .
که هستی گفت :
_وای بوی آش رشته میآد.
علیرضا ، کف یه دستشو روی تخت گذاشت و حالت برخاستن گرفت :
_برم یه کاسه برات بگیرم ؟
حسام مچ دست علیرضا رو گرفت و گفت:
_کجا میخوای بری؟ اینجا همه اش رستورانه ، کجا دنبال آش میگردی آخه !
علیرضا خودش عصبی نشون داد و نمایشی بازی کرد که حرف نداشت :
_ولم کن ... شده برم همین پشت رستوران ، کاسه ی گدایی آش دستم بگیرم ، می گیرم که هستی هوس آش نکنه.
از اَدابازی علیرضا خنده ام گرفته بود که هستی بازگفت :
-جدی برو بپرس آش دارن ؟
علیرضا خواست بره که باز حسام مچ دست علیرضا رو گرفت و اخمی سمت هستی روانه کرد:
_عقلت سر جاشه ؟ رستوران به این با کلاسی ، آشش کجا بود؟ بوی پیاز داغه فقط.
علیرضا باز فیلم اومد:
_ولم کن حسام ، میرم میگم ، زنم بارداره یه کاسه آش به من بدید .
حسام محکم زد پس گردن علیرضا :
_خجالت بکش جلوی روی من !
علیرضا نگاه متعجبش روبه جای صورت حسام ، دوخت به صورت هستی و گفت :
_هستی ! چیزی نمیگی ؟
هستی سرخ شد و گفت :
_شوخی بدی بود علیرضا جان .
همون موقع همراه سینی چای ، یه کیک کوچک تولد هم وسط تخت قرار گرفت . نگاهم روی کیک بود . شمعش قلب بود و روش نوشته بودند " الهه جان تولدت مبارک " .
چشمام از روی کیک بلند شد سمت حسام .لبخند زد و یه جعبه از درون جیب شلوارش بیرون کشید :
_تقدیم بانو.
شوکه شدم :
_واای ... برای منه !
هنوز جعبه رو نگرفته ، علیرضا گفت :
_دستبند طلاست .
گفتن این حرف همان و یه پس گردنی دیگه از حسام همان ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️بهشون بگو که اگه همونجای که الان هستن جاشون خوبه بگو همونجا سنگر بکنند ....
🌷شهید محمود کاوه🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری |
(ٺو غلط میکنے:)
#دههفجر🇮🇷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#دههفجر
آقا ما داخل شهریم مفهوم شد..!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💎شخصي از امام صادق عليه السّلام سؤال کرد:
من قرآن را بر خانه دلم حفظ کردم پس مي خوانم آن را از حفظ، اين کار بهتر است يا اين که قرآن را از روي آن بخوانم، امام صادق عليه السّلام فرمودند: پس برايم قرآن بخوان در حالي که با نگاه به قرآن، آن را قرائت مي کني.
📖وسائل الشيعه، ج ۶، ص ۲۰۴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
توجهتوجه👀
امام آمد
رهبرانقلاب:
در #دهه_فجر بر سر در هر خانهای
پرچمِ جمهوری اسلامی بزنید.🌱🎉
#هر_خانه_یک_پرچم🇮🇷
🌿°
•「
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اگه روزی من نباشم تو بازم همین چــادر
و حجابت رو داری❓
با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم:
" من به چادرم افتخار میکنم "
معلومه که همیشه با چادر میمونم آقای
مهربونــم💕
مگه از اول نداشتم❓
گفت :
دلـم میخواد به یقین برسم،
دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم💕
دلــم میخواد مرواریدی
باشی که تو صدفه بانوی من ❣
گفتم:
"مطمئن باش من همون جوری زندگی
میکنم که تو بخوای❣
حرفهایش به وصیت شبیه بود✍
بار اخری بود که از لاسجرد میرفتیم تهران
چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جــبهه
ومن را با یک وصیت نامه ی شفاهی تنها گذاشت ...😔
راوی:همسر شهید " اسماعیل معینیان "
#حجاب_سرمایه_ی_من_است
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#برشی_خواندنی_از_کتاب_دختر_شینا📘
((قرآن تركش خورده))
رو كرد به من و گفت: « حسين آقاي بادامي را كه ميشناسي؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
رفت جلو طوري كه صدايش به ما برسد، دعای صباح را ميخواند.
آنجا كه ميگويد يا ستارالعيوب، ستار را سه چهار بار تكرار ميكرد كه بگويد ستار!
ما حواسمان به تو است.
تو را داريم يك بار هم به تركي خيلي واضح گفت منتظر باش، شب براي نجاتتان به آب ميزنيم.»
خنديد و گفت: «عراقيها از صداي بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو كردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پيدا كردي؟!»
گفت: «شب ششم ديماه بود. نيروهاي 33 المهدي شيراز به آب زدند. بچههاي تيز و فرز و ورزيدهاي بودند. آمدند كنار كشتي و با زيركي نجاتمان دادند.
دوباره خنديد و گفت: «بعد از اينكه بچهها ما را آوردند اينطرف آب. تازه عراقيها شروع كردند به شليك. ما توي خشكي بوديم و آنها كشتي را نشانه گرفته بودند.»
كمي كه گذشت، دست كرد توي جيبش؛ قرآن كوچكي كه موقع رفتن توي جيب پيراهنش گذاشته بودم، درآورد و بوسيد. گفت:« اين را يادگاري نگهدار.»
قرآن سوراخ و خوني شده بود. با تعجب پرسيدم:« چرا اينطوري شده؟!» دنده را بهسختي عوض كرد.
انگار دستش نا نداشت. گفت:« اگر اين قرآن نبود الان منم پيش ستار بودم.
مي دانم هر چي بود، عظمت اين قرآن بود. تير از كنار قلبم عبور كرد و از كتفم بيرون آمد. باورت ميشود؟!»
قرآن را بوسيدم و گفتم:« الهي شكر. الهي صد هزار مرتبه شكر.»
زير چشمي نگاهم كرد و لبخندي زد. بعد ساكت شد و تا همدان ديگر چيزي نگفت؛ اما من يكريز قرآن را ميبوسيدم و خدا را شكر ميكردم."
#تکه_کتاب📗🌮
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
می روم گل میخرم
باید بفهمد عاشقم
گل برایش میبرم
باید بفهمدعاشقم
گل نیازی نیست
وقتی این قَدَر
حالم بد است
از همین چشم ِ ترم،
باید بفهمدعاشقم💔
#شهیدامیرسیاوشی
#همسر_شهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بهقولاستادرائفیپور:
اینهمهروایتدربارهمهدویتهست!
آقاتوییکیشوننفرمودناگرمردمدنیا
بخوان!ظهوراتفاقمیفته..!
تویهمشونفرمودن:
اگرشیعیانما
اگرشیعیانما..
باباگرهخودهماییم:)🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح مسافریست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی...
#صبحبخیر 🌞
☃☃ ☃☃
هر وقت از سوریه میومد
هیچ چیزی با خودش نمی آورد،
میگفت: من از #بازار_شام چیزی نمیخرم،
بازاری که در آن حضرت زینب(س) رو چرخونده باشن خرید نداره...😔
#شهیدمدافع_حرم #روح_الله_قربانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#وصیت_شهید_حسین_معز_غلامی🌷🍃
این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله
مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت160
نمی دونستم بخندم یا دلم برای حسام بسوزه . آخه هرچی پس انداز داشت که برای من خریده بود.در جعبه رو باز کردم ، یه دستبندطلا بود که سرتاسرش با قلب هایی که به هم متصل شده ، زیبا شده بود.
نگاهم بی ریا و خالص ، خیره ی چشمای سیاهش شد و البته شرمنده :
_حسام ...چرا اینو گرفتی ؟
لبخندش پر کشید:
_خوشت نیومده ؟
-نه ... آخه این گرونه .
چنان با لحنی سرشار از عشق گفت :
_فدای سرت عزیزم .
که حس کردم مقابل نگاه هستی وعلیرضا آب شدم .
علیرضا انگشتی زد وسط خامه ی کیک و گفت :
_بابادلم رفت ، ببند اون دستبندو به دستت ، کیک رو بِبُر دیگه .
حسام دوزانو زد و سمت من خم شد . دستبند رو به مچ دستم بست و گفت :
_مبارکت باشه .
توی هر قلبی که به دستبند وصل بود، مهر و عشق حسام نشسته بود . یه حال غریبی شدم . یه لحظه حس کردم قلبم از اینکار حسام درحال ایستادنه . شوق نبود. ذوق نبود .... یه حسی بود عجیب و ماورایی .
علیرضا یه انگشت دیگه زد وسط کیک که صدای حسام بلند شد :
_اَه ... دهنی نکن کیکو دیگه .
نگاهم هنوز روی دستبند و زیبایی اش بود که حسام چاقویی بدستم داد و گفت :
_بفرما عزیزم اول شمع ، بعد نیت ، بعد کیک .
تنها کسی که اعتراض کرد ، علیرضا بود :
_ای بابا ... یه دفعه بگو فردا صبح بیاییم کیک بخورم دیگه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فقط اون مدل شهادٺ هایی که
خودشون رو رویِ سـیم
خاردار مینداختـن
تا یک لشکر عبور کُنه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اکبر قلیچ🎤
خستهام از شبِ پُر ابر
بگو ماه کجاست؟!
#اللهمعجللولیڪالفرج :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
امـامـا جـانم براۍ دیدنِ
شما دارد به درد مۍآید... :)❤️🌱
-نامہیڪ ڪارگربہامام(ره)...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⟮•♥️•⟯
.
بارفتارواخلاقِاسلامـے،اينقدرتـےكهـشما رابھپيروزۍرساندھاستـحفظكنيد🌿!'
.
#خمینۍڪبیر:)
•.↠🌻『』჻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت161
بعد قبل از اونکه جوابی از حسام بشنوه ، یه انگشت دیگه زد وسط کیک و گذاشت دهانش که اینبار صدای اعتراض هر سه ی ما بلند شد :
_علیرضا !
شمع رو که فوت کردم و بقیه کف زدند . به اصرار حسام یه مثلث با هدایت دست خودش برش زدم و گذاشتم روی یکی از پیش دستی ها که علیرضا باز یه انگشت دیگه زد وسط کیک . اینبار من فریاد زدم :
_علیرضا ! تو که اينقدر شکمو نبودی !
-طاقت ندارم خب .
هنوز نمی دونستم اون تکه ی مثلثی تقریبا بزرگ ، مال کیه و حسام برای چی گفت که بذارم کنار ، که حسام سینی کیک رو روی دستش بلند کرد و گفت :
_با اجازه ی همه .
متعجب نگاهش می کردیم که میخواد کیک رو به کی بده که ناگهان در مقابل چشمان ما ، کیک رو زد وسط صورت علیرضا و با خونسردی گفت :
_نوش جونت ... دهنی خودته ... بخور.
وقتی سینی خالی کیک رو زمین گذاشت ، منو هستی غش کردیم از خنده. صورت علیرضا پر شده از خامه و تکه های کیک . با دو انگشت اشاره اش دور تا دور چشمش رو ، از کیک و خامه خالی کرد و گفت :
_ببینید ! ... سئوال من اینه .... آیا حسام با من خصومت داره ؟
این سئوال جدی علیرضا ، با اون قیافه و اون لحن خونسردش باز ما رو به خنده انداخت. از درد معده ام و بخیه هایی که انگار از شدت خنده جمع شده بود، ناله کردم و گفتم :
_علیرضا منو نخندون ، معده ام درد گرفت .
هستی فوری گفت :
_برو صورتت رو بشور ... برو .
و حسام جمله ی هستی رو تکمیل کرد:
_همینجوری که داری میری صورتتو بشوری ، کیک هم بخور ...چون سهم تو همونه .
از این حرف حسام باز زدیم زیرخنده که علیرضا با گفتن جمله ی " تلافی میشه " رفت تا صورتشو بشوره .
من الهه بودم ؟ همون الهه ای که یه روزی از روی عمد هر چی فلفل قرمز بود خالی کردم توی سالاد حسام ؟! همون الهه ای که میخواستم سر به تن حسام نباشه ؟
حالا چم شده بود . با یه سرویس طلا و یه زنجیر به گردنم که در واقع نشان نامزدیمون بود و به جای اون انگشتر رسم نامزدی و یه دستبند براي تولد ، عوض شدم ؟!
نه ...عوض نمیشدم .حسام خوب بود ولی عشقم نبود .حسام آقا بود . اصلا ماه بود . آره اصلا من زود قضاوتش کردم .اصلا مذهبی ها بد نبودند . قبول . ولی حسام برای من حیف بود.برای یه دختری که قلبش رو فروخته بود به عشق دوران بچگی اش . به آرشی که نفهمید چقدر برام عزیزه و رفت . میشه مگه دوباره عاشق شد ؟ اصلا مگه قلب ، عقل و منطق داره که بفهمه، عشق اول رفته و برنمیگرده !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پیشنهاد تغییر پروفایل برای دهه فجر
در همه شبکههای اجتماعی
#دههفجر🇮🇷🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨🦋✨
#تلنگـــــرانہ🌱💥
💠✨مراقــب باشيـم شیـــــطان دزد
است دزد خانه خالی را نمیزند
اگـر دور و برت پرســه مـی زند
در تــو چـــــیزی دیـــــده است.🌷
💠✨پس هم شاد باش ڪه در گـوهر
وجودیات چیزی نهفته است که
ارزش دارد
هـم #مــراقب باش!😉
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امام زمان ارواحناله الفدا برای گناهکاران😔😞
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت162
آه کشیدم . درگیر این افکار بودم . قرار بود بعد از زیارت امام رضا ، یه سر به خاتون هم توی شمال بزنیم و از جاده ی شمال برگردیم تهران . توی راه بودیم و من بیشتر از همیشه ساکت بودم . داشتم حلاجی می کردم . همه ی دلیل هام یه طرف ، خوبی های حسام هم طرف دیگه .حالا یک به یک داشتم ، دلیل هامو
با خوبی های حسام مقایسه می کردم . وچیزی که غالب میشد خوبی های حسام بود.
-الهه خوبی ؟
حسام پرسید . علیرضا رانندگی میکرد و هستی صندلی جلو نشسته بود و هندزفریهایش توی گوشش بود . سرم برگشت سمتش . نگاهم رو دقیق توی صورتش چرخوندم . چرا؟ چرا تازگی ها چهره اش با اون لبخند ، به دلم می نشست ؟ چرا نگاه سیاهشو دوست داشتم ؟
وقتی سکوتم رو دید ، دستشو انداخت روی شونه ام و منو کشید سمت بازوش . سرش خم شد سمت گوشم .
-راستشو بگو از دستبند خوشت نیومده ؟
-چرا ...خوشم اومده .
-پس چرا هی نگاه دستبند میکنی و هی میری تو فکر ؟
-چیزخاصی نیست .
-واقعا ؟!
-آره واقعا .
فشاری به شونه ام داد و کنج پیشونیمو بوسید .
-هوی آقا .
علیرضا بود.از آینه وسط ماشین ما رو نگاه میکرد که با اخم گفت :
_فاصله بگیر از خواهر من ...فاصله بگیر ببینم .
حسام با اخمی درجواب شوخی علیرضا گفت :
_هروقت تو از هستی فاصله گرفتی ، منم حرفتو گوش می کنم .
-اِ ... اینطوریه ؟
هستی هندزفری هاش هنوز توی گوشش بود و فارق از کل کل های حسام و علیرضا که علیرضا بازوی هستی رو گرفت و کشید سمت خودش . هستی افتاد سمت علیرضا و شوکه شد. فرمون ماشینم کمی تاب خورد که حسام فریاد زد:
_دیوونه وسط رانندگی !!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝