eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
"شـب" شروع سکوت خداست... او آمده تا نزدیکیِ زمین تا تــو آرام تر از همیشه به خـواب بروی... عیدتون مبارک شبتون آروم یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🦋⃟💙•• ❤️ ای‌پـادِشَــہ‌خـوبـان داد‌ازغم‌تـنـهـــایـی(:'' دل‌بی‌تو‌به‌جـان‌آمد وقت‌است‌که‌بازآیی ... ! 🌿°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° 🥳 🤍 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫اگه یه موقعی دلت بگیره .....؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _بذار برن ... علیرضا و هستی رفتند .حسام روی پتو افتاد و باحرص گفت : -خیلی رو داره این علیرضا! -شوخه دیگه ...خوشم میآد از شوخی هاش . چرخید سمت من که هنوز روی پتو نشسته بودم و یکدفعه دستمو کشید سمت خودش .افتادم توی آغوشش . بی فاصله ، چسبیده به تخت سینه اش که زیر گوشم گفت : -البته بدم نیست که رفتند طبقه ی پایین ، حالا من راحت عزیز دلمو میبوسم . و چشمکی زد و قبل از انکه قوه تفکرم کار کند ، پاتکی به لبهایم زد. کجا بودند ممنوعه ها؟! خیلی وقت بود که دیگه ازشون خبری نداشتم .انگار همه ی چراغ قرمز ها سبز شده بود. بعد از عمل جراحی من ، اینطوری شده بود. یه جورایی به خودم می گفتم حالا که چی ؟ حالا اگه قراره ، هشت ماه باحسام باشی ، واسه چی آرامشو از خودت سلب میکنی ؟ از آرامش نگاهش ، بوسه هاش ، آغوشش استفاده کن . تو به اندازه ی کافی زجر عشق آرش رو کشیدی. بوسه اش طعمی داشت به لطافت بهاری که یکدفعه به جانم دمیده میشد و تک تک سلول های مرده ی وجودم رو به شکوفه می رساند. البته رو نمیکردم که به آرامش وجودش محتاجم و نیشم را میزدم. " دل نبند حسام ، من هنوزم عاشق آرشم. اگه برگرده... " حسام فقط نگاهم کرد و غم سیاه نگاهش ، کلمات رو از خاطرم برد. دراز کشید روی پتو و خوابید اما من هنوز توی آغوشش بودم .حد و مرزش رو همون طور هم رعایت می کرد . نهایتِ خلاف و ممنوعه اش همون بوسه ای بود که به لبم میزد. نه مثل آرش که آبروی منو صاحب بشه و بعد درکمال وقاحت بذاره و بره ! بعدازظهر شده بود و هنوز سه چهار ساعتی تا غروب آفتاب مونده . همه بیدار شده بودیم .خاتون میخواست چایی بیاره که علیرضا که سرش توی گوشیش بود گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
726.4K
ڪاش‌ مےشد بہ‌ همان‌ حال‌ و‌ هوا‌ برگردیم...💔 بـہ‌ زمــیــن‌ وبــہ‌ زمـــان‌ شهـــدا بـرگـردیــم...😔 دور بـاشـیـــم‌ از‌ آئـیـنـه‌ۍ خــود بـیـنـےمـان ڪاش‌ مےشد ڪہ‌ دوباره‌ بہ‌ خـدا برگردیم...🕊 . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° تبریک محمد چه گلی داده خدایت 💐🌱 🥳 🤍 | 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° 🥳 🤍 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° 🥳 🤍 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبری به مردم فلان وزیر را چرا برکنار نمیکنی؟ . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -راستی میدونید این اطراف یه آبشار داره ؟ خاتون سرتکون داد و اسم محلی آبشار و گفت . علیرضا باز سرش رو توی گوشیش فرو برد و در تایید حرف خاتون گفت : -آره نزدیک ماست ... با شوق گفتم : _بریم ببینیم ؟ همه سری تکون دادند .خاتون گفت : _خسته می شید ... باشه فردا . اما من باز شیطنتم گل کرد: _نه الان بریم . حسام تابع من بود و هستی تابع علیرضا . راهی شدیم . علیرضا با گوشیش و اون برنامه ی ویز ، جلو راه افتاد . سربالایی بود و کمی راه سخت . هستی وعلیرضا باهم . منو حسام هم همراه هم . حسام دستمو گرفته بود و گه گاهی که مرا سمت بالای تپه میکشید به شوخی میگفت : _کولت کنم یا میآی ؟ تپه ی اول رو که بالا رفتیم علیرضا گفت : _چیزی نمونده . -دقیقا چقدر؟ -ویز میگه بیست دقیقه دیگه . نفس نفس زنان گفتم : _علیرضا ! بیست دقیقه مونده !! تو که گفتی نزدیکمونه! الان بیست دقیقه است همین یه تپه رو اومدیم بالا ! علیرضا اخم کرد: _نمیتونی نیا ... غر نزن ... اصلا منو هستی میریم . بعد باز راه افتاد .حسام فشاری به دستم داد و توی صورتم دقیق شد : _اگه حالت بده ما برگردیم . -نه ...خوبم ... میخوام بیام ببینم آبشارو. باز راه افتادیم. یواشتر از علیرضا و هستی و کمی عقب تر از اون ها. تپه ی دومم که فتح کردیم گفتم: _علیرضا پس کو این آبشار؟! گفتی بیست دقیقه ، تپه ی دومم که تموم شد . -ببین برنامه ی ویز میگه یه ربع دیگه راهه. -چی ؟!!!! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـــــداے من ❄️میان این همه چشم 💫نگاه تو تنها نگاهے ست ❄️ڪہ مرا از هرنگهبان 💫و محافظے بے نیازمی کند ❄️نگاهت رابرای تمام 💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم. شبتون آرام ☃️💫 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج قاسم: "والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🤔| وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ، با هوای نفست مقابله کردی ، همه کاراهاتو برای رضای خدا فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛ وقتی بدی کردن بهت ، فقط خوبی کردی..! وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع) و شهدا تودلت نبود ، وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت در راه امام حسین (ع) شدی ، وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی و راه بری ، و خیلی وقتی های دیگه ؛ شهید میشی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بانوی من 📿 پارت 145 حسام اینبار به جای من فریاد زد : _علیرضا ... تو گفتی بیست دقیقه ، نیم ساعته تپه ی اول رو اومدیم ، یه ربع هم تپه ی دوم حالا میگی یه ربع دیگه مونده ؟ -خب ویز میگه . حسام نفس نفس زنان گفت : _ای مرده شور اون ویزت رو ببرن . هستی که انگار نه انگار اونهمه راه اومده بودیم ، دستی به کمر زد و گفت : _خب حسام ، شما برگردید. -برگردیم ؟! یه ساعت اومدیم ، حالا بدون دیدن آبشار برگردیم ؟! علیرضا بی توجه به من وحسام ، دست هستی رو گرفت و گفت : _بیا عزیزم ، اینارو ولشون کن یا میان یا برمیگردن. و باز راهی شد .حسام نگاهم کرد: _چکار کنیم الهه؟ -بریم دیگه . -آخه این کاراش حساب و کتاب نداره ، شاید یه ربعش بشه نیم ساعت ها! -باشه ... تا اینجا اومدیم ... بقیه اش هم میریم . -تو اذیت نشی . نگاهش واقعا میگفت نگران منه .لبخند زدم وگفتم : -اگه تو کمکم کنی نه ... خسته نمیشم . کف دستشو محکم زد روی سینه اش : _چشم عزیزم ... کمکت میکنم . و باز پشت سر اون لیدِر نا وارد با اون برنامه یِ ویزی که معلوم نبود کجا و کدوم آبشارو گفته راه افتادیم . یه ربع علیرضا شد ، بیست دقیقه که رسیدیم به یه راه باریک با سنگ هایی که از رطوبت هوا خیس و گِل آلود بود و دره ای که در انتهای راه منتظر سقوط یکی از ما بود . ترسیدم. -علیرضا !! خدا نکشتت ... از اینجا باید بریم ؟ -آره دیگه ... پس میخوای پرواز کنی ؟! حسام فریاد زد : _آخه دیوانه ...خودت الان چطوری میخوای بری ؟ میخوای پرت شی پایین ! -اینجا باید تک نفری بریم ... بعد خود کله شقش راه افتاد و هستی دنبالش . فریاد زدم : -هستی نرو. _چکارکنم ...شوهرم داره میره آخه. حسام عصبي گفت : _شوهرت دیوونه است میخواد خودشو بکشه . هستی گوش نداد و رفت که گفتم : _حسام بیا ماهم بریم . -چی ؟! خطرناکه . -دیگه به اندازه ی هستی که میتونم چهار دست و پا برم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یِکی از شئونِ عاقِبت بِخیری نسبت شُما با جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:) .. .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری فرازی از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم... ولی ناموس اسلام حفظ بشه ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- ناشناس.mp3
2.99M
انگار که یک کوه سفر کرده ازین دشت آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم... 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام نگاهی به هستی که راستی راستی داشت چهار دست و پا میرفت ، انداخت و کف دستشو کوبید وسط پیشونیش : _ای خدا ! این زن و شوهر چرا اینقدر احمقند! -بریم دیگه ... بیا ماهم احمق بشیم . پوزخند زد و گفت : _انگار حماقت علیرضا مسریه. سری به تایید حرفش تکون دادم . خندید و گفت : _ شیطنت وجودت گُل کرده بانو ؟! ...باشه . چهار دست و پا جلو راه افتادم .حسام بیچاره به جای اینکه بیشتر به فکر خودش باشه ، به فکر من بود. -الهه یواش برو ...الهه از گوشه برو ...الهه جای دستاتو محکم کن ....الهه لیز نخوری . خنده ام گرفته بود که گفتم : _حسام تو فکر خودت باش . بالاخره بعد از ده دقیقه که از اون باریکه راه ، تک نفر، تک نفر ، سمت بالای تپه ی آخر رفتیم به یه محوطه ی صاف بین درختان رسیدیم . از بالای ارتفاعی سه متری یه نهر کوچک آبی درون برکه ای که پایین نهربود ، می ریخت . -اینه !! آبشار که گفتی ... این بود؟! علیرضا گوشیش رو داد به هستی و گفت : _آره دیگه ...هستی یه عکس از من بگیر . حسام جلو اومد و به همون نهر آب کوچکی که سرایز بود سمت حوضچه نگاهی انداخت و بعد مقابل علیرضا ایستاد: _ویز اینو بهت نشون داد !؟ -آره . حسام سر شو تکون داد و یکدفعه با دو دست علیرضا رو هل داد سمت حوضچه ی آب . من و هستی جیغ کشیدیم و علیرضا تا گردن رفت زیر آب حوضچه . خودش هم شوکه شد .گویی آب حوضچه زیادی سرد بود که لرزید و گفت : _وااای ... یخ زدم . هستی دست دراز کرد سمت علیرضا که حسام اونو عقب کشید و گفت : _خودتم بیا بیرون .... تا یادت بمونه هرجایی ویز نشونت داد، نری ، باشه ؟ بعد دستمو کشید و گفت : _بیا بریم الهه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر دم بگو‌ میان قنوتت بہ صد نیاز عَجل علے ظُهورکَ یا فارسَ‌الحـِجاز هردم‌بگو بہ اشک‌روان روبہ آسمان💔 عَجل علے ظهورکَ‌یا صاحبَ‌‌الزَمان😔