رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت240
-حسام !
قاشقش رو پر کرد و به دهان گذاشت . خیلی ناراحت شده بود انگار . اما زبون لعنتی من هم قفل بود . ترجیح دادم لااقل با کمی شوخی بحث رو عوض کنم . با قاشق پلاستیکی میون دستم ، ضربه ای به قاشقش زدم :
_بسه ...همه ی مرغ ها رو خوردی ... پس من چی !
جدیِ جدی بود.حتی از شوخی ام لبخند نزد . انگار این روش جواب نداد. سرم رو جلو کشیدم و یکباره ، گونه اش رو هدف بوسه ام قرار دادم . که چشماش روی صورتم چرخید . با اخمی ساختگی گفتم :
-یه بوسه می خوام .
لبخند بی رنگی زد .اما برای عوض کردن بحث کافی نبود . لبام رو غنچه کردم که نگاهش دور تا دور ماشین رو پایید و بعد بوسه ای چرب و چیلی به لب هایم زد که گفتم :
_حسام ...اینو بدون که الهه .... به تو خیلی نیاز داره ....تو باعث شدی عوض بشم .... تو باعث شدی با خانم ربیعی و کلاس هایش آشنا بشم ... این چادر قشنگو از تو دارم ... نمازای پر از انرژی و آرامشم رو از تو دارم .. به تو نیاز دارم حسام.
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت :
_خدا باعث شد نه من ... تو به خدا نیاز داری نه من .
و بعد لبخندش پر کشید . ظرف غذا رو روی دستم گذاشتو ماشین رو روشن کرد . راه افتاد سمت خونه . هیچ حرف دیگری نزد.
امامن هزار بار خودم رو لعنت فرستادم که چرا نگفتم . غم نگاهش داشت ضربان قلبم رو کند می کرد و من طاقت دیدن نداشتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
489.8K
❌🎧 یه نفر هست که نصف شبا برای کشور دعا میکنه و اشک میریزه... بقیه هم خوابن !!!
❗️چقدر باید نایب امام زمان عج زجر بکشه...😔
#پیشنهاددانلود🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان های عزیز از فضای مجازی استفاده کنید برای .....
#رهبر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
جمعھ ࢪا سࢪمھ کشیدیم
مگࢪ بࢪگࢪدے💔😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•حاج حسین یکتا:
شهادت #حاجقاسم،
اذانیست به افقِ
افول آمریکا!👊
#پنجصلوات🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹🏴از وقتے مادرش را از دست داده بود بیشتر در روضهے حضرت زهرا(س) گریه مےڪرد...🕊
🌷🖤هیچ چیز مانند روضهے حضرت بـےتابش نمےڪرد.گاهے آنقدر گریه میڪرد ڪه از حال مےرفت...🕊
🥀#شهید_روح الله_قربانے🕊
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❁﷽❁
•|بٰــآ نٰـامْـ |• رَفـݓ
ولے •|گُمْنـٰآم|• برگشݓ ..
نآمَش رااَمـانت داد بہ
حَضْرَتِـ مٰـآدَرْ
بیادشہداێگمنام ..😔
☘☘☘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ڪهکشـان من ...
راه شیـری نیست !
ڪهکشان من ، چشمان توست ؛
ڪہ مرا بہ آسمـــانها می برد ...
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مسلم_خیزاب
#سالروز_ولادت🎈🎂🎊🎉🎂🎈
🌹🍃تاریخ تولد : ۱۰ دی ۱۳۵۹
🌹🍃تاریخ شهادت :۲۰ مهر ۱۳۹۴
🌹🍃مزار : اصفهان
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت241
صدای بلند پدر ، توی کل خونه پیچید:
-تو خیلی غلط کردی که جلوی همه گفتی با حسام نامزدی .
متعجب نگاهش کردم :
_چرا ؟ اول و آخرش که می فهمند.
-وقتی جوابت به اون پسره ی بیچاره منفیه چرا گفتی ...
باز رسیدیم به همون جایی که لبام قفل می شد . لب پایینم رو به شدت گزیدم و آروم گفتم :
_دارم فکر می کنم .
اما پدر برخلاف من باز داد کشید :
_فکر نکن از من بپرس ... من بیشتر از خودت تورو می شناسم ... تو حسام رو واسه تنبیه آرش می خوای ... می خوای باشه تا آرش حرص بخوره .
عصبی شدم . چون گفت منو بهتر از خودم می شناسه ، باهمون عصبانیت گفتم :
_حتی اگه بخاطر حرص دادن آرشم بخوامش شما نمی تونی به من بگید که چرا نامزدیمون رو علنی کردم ... این به من و حسام بستگی داره .
پدر پوفی کشید و با دست منو نشونه رفت :
_بفرما منیژه خانوم ... تحویل بگیر ... دختر خانومت ، پسر مردم رو بازیچه ی دستش کرده .
مادر با اخم نگاهم کرد ، اما حرفی نزد که باز گفتم:
_من نمی فهمم ... شما چرا اینقدر حرص می خوری ؟ اصلا خود حسام راضیه که بازيچه ی دست من باشه ،... اونوقت شما اینقدر سنگشو به سینه می زنی !
پدر عصبی سرم فریاد زد :
_اون پسر بیچاره گناه داره ... الاف خودت نکنش ... اگه جوابت منفیه بهش بگو بره پی زندگیش .
مادرجلو اومد و اینبار اون پرسید :
_جوابت چیه الهه ؟ هشت ماهه حسام رو شناختی ... هشت ماهه باهم میرید و میآید ، خب بالاخره که چی ؟
ای بابا باز رسیدیم به همون قفلی که می خواستم اولِ اول برای خود حسام بازش کنم . عصبی از روی مبل برخاستم و نگاهم بین مادر و پدر چرخید .
_ای خدا ... ولم کنید شماها ... من حرفمو به خودش می زنم وسلام .
بعد با چند قدم بلند خودمو رسوندم پشت دراتاقم و خودم رو توی اتاقم انداختم . تکیه به در بسته ی اتاق ، نگاهم توی اتاق چرخید . شاخه های خشک گل حسام رو توی یه گلدون گذاشته بودم که نگاهم رو سمت خودشون کشیدند.
باید زودتر این جنجال رو تموم می کردم . چیزی تا پنج شنبه نمونده بود . میگفتم همه چیز رو پنج شنبه بهش می گفتم تا خودش به بقیه بگه .نفس بلندی کشیدم تا قلبم رو آروم کنم .نگاهم به مچ دستم افتاد که دستبند تولدم ، دور اون بسته بود . زبونم زیرلب زمرمه کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
شب پردﻩرا پَس مےزند
وتمامِﺩاشته های
فراموﺵشده را
عیاﻥمےڪند:
خدا…
احساس…
وجدان…
الهے
رحمےڪﻥ
تابااحساﺱِآرامش
ووجدانےراحت بخوابیم
آمین
🌟شبتون بخیر🌟
یا علی