7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت319
تسبیح توی دستم ، لبام مشغول ذکر صلوات و فکرم پیش حال خراب حسام . مونده بودم با اون حال خراب چطوری سر سفره ی عقد بشینم . از روزی که ما فهمیدیم که حسام توی بیمارستان بستریه چند روز دیگر هم گذشت .
هرچه مراسم عقد رو تا تونستیم جلو انداختیم ولی حال حسام هم بهبود پیدا نکرد . تا اینکه یه شب بعد از شام ، صدای زنگ در خونه بلند شد ، به تصویر آیفون نگاه کردم . محمد و فاطمه بودند. اون وقت شب ، حضور فاطمه و محمد ، پشت در خونمون ، حالم رو بد کرد تا درو بازکردم و اون ها بالا اومدند ، طاقتم رو از دست دادم و پرسیدم :
_حال حسام چطوره ؟
فاطمه نگاهم کرد نگاهش غمگین بود اما یه لبخند زد و گفت :
_سلام ...خوب میشه ان شا الله .
بعد همراه محمد وارد خانه ی ما شدند. پدر هم متعجب شد . مادر چایی آورد که محمد گفت :
_آقا حمید ، ببخشید اگه دیر وقته ولی لازم بود شما رو ببینیم و باهاتون صحبت کنم .
-بفرمایید.
محمد بی رو دربایستی به پدر خیره شد و گفت :
_من مراسم عقد رو کنسل کردم ... من و فاطمه به این نتیجه رسیدیم که ازدواج هردوی ما یه اشتباهه .
صدای اعتراض پدر بالا رفت :
_این مسخره بازیا چیه !؟ حالا حسام دو روز دیگه خوب میشه ، شما تا آخر عمرتون نمی خواید ازدواج کنید ؟! واسه خاطر حسام ؟!
صدای محمد هم کمی بالا رفت :
_فقط بحث حسام نیست ...الهه هم حالش مساعد نیست ...نمیشه که هر روز دلشوره واضطراب داشته باشه ... نمیشه که هر روز تسبیح بچرخونه به نیت سلامتی حسام .
پدر خندید :
_پسرم تو حساس شدی ، خب بالاخره حسام پسردایی الهه است ، نگرانشه فقط .
-مطمئنید فقط نگرانیه !! شایدم عشقه ...
نه ؟!
فاطمه نگاهی به من انداخت و گفت :
_من باقی مهلت نامزدیم رو با حسام بخشیدم ... دیدم که تلاشش رو کرد، تا گذشته ها رو فراموش کنه ولی نشد ... نمیخوام با مردی ازدواج کنم که توی خاطرات گذشته اش مونده .
گریه ام گرفت . سر چی نمی دونم ولی دست خودم نبود. اشک چشمام مهار شدنی نبود که پدر فریاد زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•|رمضـ🌙ـان!'
غنیمتیست
برایزدودنغبار
ازآینہیدلِبندگان . . .🌿!'|•
•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤
امروز را باید با نشاط
و انرژی مثبت شروع کرد
با قدمهای مطمئن
با نگاهی سرشار از امید
و با گفتنِ " من لایق بهترینم "
پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨
#خدایا_شکرت 🌸
ڪاش 1400همون سالے باشھ ڪھ توش میشنویم :
أَلا یا اَهل العالَم أَنا مَهدے...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری استاد رائفی پور
🔺حس میکنی ظهور نزدیکه؟
●میخوای پارکاب امام زمانت باشی؟؟
●سواد رسانه ای رو جدی بگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم ارباب
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 خداوند در ماه مبارک رمضان
هر شب 3 بار خودش میگوید ...♥️🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت320
_همین کارو کردی که نامزدت میخواد نامزدیتون رو بهم بزنه .
نشستم روی مبل . دیگه قدرت ایستادن نداشتم . همچنان می گریستم که مادر هم وارد بحث شد :
_شایدم شما همین اصرار و اجبارها رو کردی که حالا کارشون به اینجا رسیده !
پدر عصبی تر شد ، فریاد زد :
_منیژه .
-دروغ میگم ؟ یکی تو یکی محمود ... سر غرور و لجبازی ، نه تنها با زندگی الهه و حسام بازی کردید ، بلکه با زندگی این دوتا جوون هم بازی کردید ... واسه همه دستور صادر کردید ، حالا نمیتونی جلوی نامزد دختر خودتو بگیری .
پدر از جا برخاست . یه طوری که انگار میخواست به مادر حمله کنه که محمد جلوش سد شد :
-آقاحمید ... من نه کاری به حرف های شما دارم نه حرف های منیژه خانم ، فقط امشب اومدم که اعلام کنم ، نامزدی منو الهه بهم خورده ...همین .
پدر با لحنی آرومتر جواب داد:
_داری عجله میکنی جَوون .
-عجله ! من تا کی صبر کنم ، دل الهه با من میشه ، فکرش ، احساسش ، قلبش ، شما به زور می خواید دخترتون رو وارد زندگی یک نفر کنید ، بلکه همه چی رو فراموش کنه ، ولی زندگی مشترک که با اجبار و زور تشکیل نمیشه ، با عشق و علاقه و محبت شروع میشه ...
-عُرضه داشته باش ... خودتو محک بزن پسر جان .
محمد در جواب این حرف پدر ، پوزخند زد :
_محک بزنم ! مگه آزمون استخدامیه !زندگی مشترکه ، حس و احساس من باید راهی داشته باشه تا به دل همسرم بشینه وگرنه نمیشه زندگی مشترک !... من از هر راهی استفاده کردم ولی نشد ...نگاهش کنید ...واسه من اشک نمی ریزه ، واسه حسام داره گریه میکنه.
پدر باز محکم فریاد زد :
_ساکت شو الهه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خیلی راحت از سر کار تا خونه میریم ، نه بمبی منفجر میشه نه تو مسیرمون کسی سبز میشه و نه داعشی در کارِ
اما هستن سفره هایی افطاری که این روزها یک نفر رو کم دارن💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌼حجتالاسلام مجتهد تهرانی🌼
🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝