هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😡😡داغ داغ🔥🔥🔥
❌❌فوری❌❌😍😍
😱😱ازدواج بازیگر معروف لیسانسه ها با علی ...⁉️ 😳😳😘😘
بیا ببین چیکار میکن⁉️😥😥👇👇👇
کل کل پژمان جمشیدی با باران کوثری⁉️
http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770
😱😱😱 مرگی که به بازیگر معروف تلنگر زد ⁉️...😞😞😢😢
واکنش مژده لواسانی به ..و شبکه های معاند⁉️😔🤦♀ 🙈🙈😱😱😱👆👆👆
🚫🚫اینجا بخوانید⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770
عکس ازدواج متین ستوده همراه همسرش⁉️😍😍💐💐💐
لینک موقت 📛📛⛔️⛔️💯
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
چادر مشکی تو، برایت امنیت می آورد
خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…😇👇
ـ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ♦️ ♦️ ⚫️
ـ ♦️
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا👌 جشنواره هدیه برای چادری ها😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرعباس بود پسر حاج رضای مسجد دوست بابا
_دختر حاجی بابات خبر داره کجاها میچرخی؟
خشمگین اومد نزدیک صورتم با چندش گفت
_اون زینب خانمی که چادر سر میکنه تو محله مچرخه و داداشاش سرش قسم میخورن اینه که باید از مجلس رقص جمعش کرد؟
لبهام از ترس کبود شده بود اگه میرفت به مهیار و بابا میگفت خونم حلال میشد خواستم جوابی بدم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد امیرعباس دستمو گرفت و....
https://eitaa.com/joinchat/362479692C4f541df048
#رمان_حد_عاشقانه #مذهبی #انلاین
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرع
❌تو پارتی دستگیرشون میکنن
از ترس ریخته شدن آبروی پدراشون به عقد همدیگه درشون میارن😱☝️☝️
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت391
یه پسر ! یه پسر سالم و سرحال و تپلی .
به نظرم چشماش به زیبایی چشمای حسام بود و لباش شاید میشه گفت به من رفته بود . با تخت منو سمت اتاق بستری پخش زنان می بردند که حسام رو توی راهرو دیدم . دنبال تختم دوید و گفت :
_سلام عزیزم .
دستم را از زیر پتو دراز کردم تا دستشو بگیرم که پرستار بد اخلاق گفت :
_حالا وقت این اداها نیست .
حسام دنبال تختم آمد .همراه پرستاران با ملحفه منو روی تخت بخش زنان ، جا به جا کردند که پرستارها بیرون رفتند و حسام درحالیکه پتو را رویم می کشید گفت :
_عزیزم ... الهی حسام بمیره که اونجوری درد کشیدنت رو نبینه.
سرش جلوی صورتم بود که آروم توی گوشش زدم :
_دیوونه این چه حرفیه !
خندید و یه اخم به شوخی به صورتش آورد:
-تو چی ؟ ... تو با اون اگه ای که هی میگفتی و منو دیوونه می کردی .
لبخند زدم . سر خم کرد و محکم گونه ام رو بوسید . دستی به موهایم کشید و گفت :
_الان خوبی ؟
-بهترم .
-الان همه می ریزند بالا سرت ...
لبخند زدم و گفتم :
_حسام جان .
-جان حسام .
-بگو بچه رو بیارند می خوام ببینمش .
-پرسیدم ، گفتن میآرند تا شیرش بدی .... اگه اجازه بدی منم برم یه دسته گلی یه چیزی برای عشقم بخرم بیام .
-حسام .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#باشهدا🥀
اجرڪسانیڪهدرزندگیخود
مدامدرحالدرگیریبانفسهستندو
زمانیڪهنفسسرڪشخودرا،رامنمودند
خداوندبهمزداینجهاداڪبر
شهادتراروزیآنانخواهدڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
آئین محمّدهمان آئین ابراهیم است
#رئیسیمحمد
#اتحادجبههانقلاب
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
『🌿♥️』
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم ❤️
|طبیبانبارهاگفتند:
اینغمـراعلاجےنیست!
دگرغیرازهواےڪربلا؛
برمانمےسازد...🖐🏻|
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
وقتی از طعنههاشون خسته شدی؛
فقط بگو نذر ظهورِت:))
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت5
ماشین مینا خانم وارد حیاط بزرگی شد که از ذوق دویدن توی این حیاط ، از روی صندلیم بلند شدم. قدم تا سقف ماشین بود و کف دو دستمو گذاشتم روی شیشه و داشتم حیاط و بزرگیش رو میسنجیدم که ماشین مینا خانم توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و محو تماشای حیاط شدم. یه طرف شمشاد کاری شده ، یه طرف یه استخر بزرگ ، یه طرف چمن کاری شده. اصلا قابل مقایسه با حیاط کوچولوی خونه ی ما نبود که از سر حیاط تا تهش با کشیدن یه لی لی تموم میشد.
یه نگاه به پاهام انداختم و یه نگاه به حیاط . چند تا لی لی میتونستم توی این حیاط بکشم ؟!
دست مینا خانم سمتم دراز شد. دست کوچکم رو محکم و مهربانانه گرفت و همراه خودش برد.از کنار چمن های حیاط ، استخر بزرگش ، و محوطه ی گل کاری حیاط گذشتیم و وارد خونه شدیم. دو تا پله ی پهن و بزرگ ، حیاط رو از ورودی خونه جدا میکرد. یه لحظه یاد در کوچک خونمون افتادم. در خونه رو مینا خانم باز کرد و بلند صدا زد :
_ سمانه خانم.
یه خانم همسن سلیمه خانم جلو اومد و گفت :
_بله خانم.
_ این خانم کوچولو ، اسمش نسیمه ، ایشون قراره دختر من باشند تا مادرشون بیان دنبالش ، یه زحمت بکش ، ایشون رو ببر حمام ، بعد لباس تنش کن باید بریم واسش یه لباس خوشگل بخریم.
_چشم خانم... بفرماید نسیم خانم.
نگاهم برگشت سمت مینا خانم و گفتم:
_ لباس دارم.
مینا خانم خم شد و روی پنجه های پاش نشست و به دست به صورتم کشید و گفت :
_میخوام یه لباس خیلی خوشگل تنت کنم ، از اون پُف پُف ها که دامن داره ، آخه شب بابابزرگ هومن میاد خونمون مهمون داریم.
بعد سر بلند کرد سمت سمانه خانم و گفت :
_ ببرش که کلی کار داریم ... من کارای آشپزخونه رو انجام میدم.
سمانه خانم منو همراه خودش برد به طبقه ی دوم. از پله ها بالا میرفتم و با خودم فکر میکردم که خونه به این بزرگی که اندازه ی کل پرورشگاه ما بود ، برای چند نفره ؟
طبقه ی دوم پر بود از اتاق که سمانه خانم گفت :
_ نسیم خانم ، یکی از این اتاق ها مال شماست .
_مال من!!
_ بله خانم.
با حیرت به درهای اتاق ها نگاه کردم. اونقدر از دیدن اون خونه و حیاط غافلگیر شده بودم که یادم بره دلتنگ مادرم هستم.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
**سلام همراهان همیشگی #به_شرط_عاشقی_با_شهدا❤️
عزیزان یه #چالش درنظر گرفتیم که در نهایت بتونیم به رمان خونای حرفه ای مون جایزه بدیم😊🌈
رمان #اوهام که به تازگی 5 پارت اون گذاشته شده قرارهست وی ای پیش رو هم بزاریم😍😇
هرعزیزی که انتهای رمان و اتفاقات افتاده در طول مسیر رو با یسری جزییات دقیق حدس بزنه...🤔
با قرعه کشی بینشون به 10 نفر رمان وی ای پی به صورت کاملا رایگان هدیه داده میشود☺️
😍😍😍😍😍😍😍
دوستان #رمانخونه_حرفهای خودتون روهم خبر کنید بیان تواین چالش جذاب شرکت کنن👏🏼💙
🦋✨🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝**
جواب 13دی را 28خرداد می دهیم....✊
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت392
تا کنار در رفته بود که صدا زدم ، ایستاد :
_جانم .
_خیلی دوستت دارم .
لبخندش مثل سفره ای پهن شد روی لب هاش . دستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت :
_عزیزمی ...من بیشتر ...
بعد دستشو به لاله ی گوشش گرفت و مثال همیشگی اش را برایم تکرار کرد:
_غلام حلقه به گوشتم الهه ی من ... بانوی منی.
خندیدم :
_آخرش یه گوشواره برات میخرم .
بوسه ای تو هوا فرستاد و رفت . یه نفس بلند از یه شب پردرد کشیدم و به فکر فرو رفتم . چه حسرت هایی که زود به آرزو مبدل می شوند .
یه روزی از دیدن بچه ی هستی ، حسرت خوردم و حالا خودم به آرزویم رسیدم .
من خوشبخت بودم . پولدار نبودم . در رفاه کامل نبودم . سفر خارج از کشور نمی رفتم ، اما تمام ثروتم ، همسری بود که دوستم داشت . هم قلبی ، هم لفظی و هم عملی . از تک تک نفس هایش ، الفاظش و رفتارش ، این حس قشنگ و آرامش بخش به من القا می شد که دوستم داره.
خوشبختی من و حسام به همین بود ، که اگرچه مستاجر بودیم و هر سال به کرایه مان اضافه می شد ، اما دل خوشی داشتیم ، برای زندگی و خوشی و ناخوشی هایش ، چون هم را داشتیم . چون عشق بود.
چون وابستگی مان آنقدر بود که نفس هایمان باهم گره خورده بود . در خوشی و ناخوشی . ماخوشبخت بودیم ، چون نیمه ی گمشده ی هم بودیم .
📿 پایان 📿
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
••
#بیوگࢪافے
فخراستبرایمن،فقیرتوشدن
ازخویشگسستنواسیرتوشدن':)✨
#امامحسینمن♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
••🌎🌊••
#بیو🌹⃟😢
دنیآ بہ من
یہ بین الحرمین
بدهڪارهـ (:
بہ تۅ چے؟!
√°• 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب
کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در
این صورت شما مسئول خواهید بود.|•
_ شهید علی طباطبایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺آرزو میکنم
🌼دقایق امروز برایتان
🌺سرشـار از عـشق
🌸برکت و تندرستی باشد
🌼و به هر آنچه آرزویش را
🌸دارید برسید، روزتون زیبا
🌼 #صبحتون_عالی
شڪر خدا را کہدرپناھ حسیݩم♥️
عالماز این خوب تر پناھی ندارد
#کربلا
#امامحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای #معرفت و شناخت خداست.
📌#امام_خمینی رضوان الله تعالی علیه
#امام_خامنهای
🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند...
🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟
🦋 #درساخلاقآقا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند...
🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟
🦋 #درساخلاقآقا
🌱
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
حرف آخر ♥️
با الهه بانوی من از طرف نویسنده 📿
حسام : شخصیتی که باهاش زندگی کردم. روحیاتش رو درک کردم و میشناختم. خیلی دور از ذهنم نبود. شخصیت حسام رو در اطرافم دیدم و شنیدم. یه شخصیت خیالی محض نبود.
با حس و حالش ، شب و روزم رو سپری کردم. مذهبی بود ولی معصوم نبود ، شاید اشتباهاتی داشت که به قول خودش در ضعف ایمانش بود و صبرش در حد ایمانش.
الهه : دختر شیطونی که شاید نصفی از لج و لجبازی هاش خودم بودم و نیمی از احساساتش ، تخیلم. اما با گریه هاش ، با خنده هاش ، با شادی و غمش ، نفس کشیدم. و حتی برای انتخاب غلطش و عقد با آرش ، بهش حق دادم. اما عاشق الهه ی آخر داستان شدم که پخته شد ، نجیب شد ، عاقل شد و شاید بهتر است بگویم بالغ.
علیرضا : حس برادریش برای الهه رو دوست داشتم و خودم با شوخی هایش قهقهه زدم. شخصیت علیرضا برایم خیلی دوست داشتنی بود.
هستی : نمونه ای از کسانی که خواهرت نیستند و ولی خواهری میکنن ... از این خواهران ، برای همه تون آرزو میکنم.
و خانم ربیعی : نمونه ای از مبشر و منذرهایی که هر کدام توی زندگیمان داریم ، گاهی حرفش را میپذیریم و گاهی نه... اما خوب است به مبشر و منذرهایی که خدا سر راه تردیدهای زندگیمان قرار میدهد ، بیشتر بها دهیم.
الهه بانوی من📿
تو ، مجموعه ای از زیباترین الفاظی بودی که در قالب رمان جمع کردم. امیدوارم حق مطلبت رو ادا کرده باشم و اثرش هم مطلوب باشد.
یا علی 📿
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•.
براےشهادتورفتنتلاشنڪنید
براےرضاےخداڪارڪنیدوبگویید:
خداوندا نہبراےبهشــت🦋
ونہبراےشهادت...
اگرتومارادرجهنمتبیندازے
ولےازماراضےباشے
براےماڪافےست
شهیدعلےچیتسازیان
عاشقفقطبراےرضایٺمعشوق
زندگےمیڪند 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃
سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃
خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃
وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل
تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃
صبــح شنبه تون🌸🍃
دل انگــیزوبهـاری🌸🍃
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت6
سمانه خانم دری رو باز کرد. نگاهم با کنجکاوی به داخل کشیده شد. تا اونروز حمامی به اون بزرگی ندیده بودم. یه لحظه ، تو عالم بچگی ، فکر کردم حتما اونجا قرار اتاقم بشه که یه گوشه اش حمامه!
_اینجا اتاق منه ؟!
صدای خنده ی سمانه خانم بلند شد.
_ نه خانم ، اینجا حمامه.
بعد دمپایی های جلوی در حمام رو پا کرد و وارد شد. شیر آب گرم و سرد رو داشت درست میکرد که باز گفتم:
_ اینجا اندازه ی حموم مش حسن که سر کوچمون بوده! چقدر بزرگه!
باز سمانه خانم خندید و بعد دست دراز کرد سمت من و لباس هام رو از تنم بیرون کشید. منو توی وان بزرگ حمام نشوند که گفتم :
_ این حوض گنده رو از کجا آوردید ؟
_ این حوض نیست خانوم... اینو بهش میگن وان.
بعد سرمو صابون زد و شروع کرد به چنگ زدن ، عین مامانم که دو ستی سرمو میسابید ، به جون ماهام افتاد که جیغ زدم :
_آی سرم.
_ خانم گفته باید شما رو تمیز بشورم.
همیشه فکر میکردم چرا من اونقدر کثیف میشم که مامانم مثل کهنه های جیشی خواهرم ، سرمو محکم چنگ میزنه ، ولی خودش اونقدر تمیزه که سر خودشو مثل سر من چنگ نمیزنه ؟!
وقتی سمانه خانم سرم رو شست. کیسه رو برداشت و روشور زد که گفتم :
_ یواش کیسه کن ، تنم میسوزه.
اما سمانه خانم جواب داد :
_نمیشه هانوم جان ، از پرورشگاه اومدی شاید شپشی چیزی داشته باشی.
_ شپش چیه ؟
_یه جونور کوچولو.
_ چه جوری این جونور رفته تو تنم ؟
کلافه از اینهمه سوالم گفت:
_ نمیدونم خانم جان ، بذار کارمو کنم.
بعد با وجود التماس های من تنم رو حسابی کیسه کشید . و من به گلوله های باریک و دراز روشوری که روی تنم نشسته بود ، خیره شدم و گفتم :
_ ایناهاش... اینا جونوران.
سمانه خانم بلند بلند خندید. تنم رو اب کشید و باز لیف رو برداشت که گفتم:
_ جونورا رو که شستی ، واسه چی باز لیف میزنی ؟
_ که مطمئن شم همشون مُردن.
بالاخره وقتی از حموم بیرون اومدم ، به قول سمانه خانم شدم یه ادم حسابی. سبک شدم و لباس تمیز تنم شد و برای تایید ، پیش مینا خانم رفتم.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم
مشکلات مردم رو حل کنم!
- رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ