eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤•🌸‌•⸣ دلم‌وصلِ‌توجاناآرزوداشت ولـےشدفاصلھ‌بسیارعشق‌است :) بیادرماهِ‌روزھ‌یاریم‌کن؛ کنارت‌مھدیـٰااِفطارعشق‌است🌼˘˘‌ . (:🌱 . . !
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین کودکی عالم عجیب و غریبیه . با قوانین عجیب و غریب تر. می شنوی خیلی حرف ها رو میبینی خیلی رفتارها رو ...ولی فراموش می کنی . با یه لبخند از سر تقصیر خیلی ها میگذری و با یه اخم ساکت میشی و با یه شکلات دل می بندی . عالم احساسات متغیر ، کودکیه . بعد از اتفاقی که افتاد ، هومن یه ماهی رفت خونه آقاجون ، ولی جسته و گریخته می شنیدم که قراره توی یه مهمونی بزرگ که آقاجون و خانم جون میان تهران ، هومن رو هم بیارند . مهمانی خونه ی عمه مهتاب . یه هفته که از نبود هومن گذشت ، تاریکی و ترس انباری هم از سرم گذشت . هفته ی دوم حوصله ام سر رفت . از اینکه توی یه خونه ی به اون بزرگی تنها بودم و خودم بودم و خودم ، کسل شدم و هفته ی سوم پاک یادم رفت که هومن چکار کرده که رفته خونه ی آقا جون . و هفته ی آخر حتی دلتنگشم شدم . وقتی این دلتنگی رو ابراز کردم و حال هومن رو از مامان مینا پرسیدم ، گفت که هومن برای دعوتی خونه ی عمه مهتاب بر میگرده . اسم دعوتی که اومد ، یاد سیما افتادم و بیقرار رفتن به مهمونی شدم .حالا دیگه مثل روزهای اول ورودم به اون خونه نبود که همه چی برام تازگی داشته باشد و از دیدن حمام به اون بزرگی ، وان سفید و بزرگش یا استخر توی حیاط یا اتاق پر از اسباب بازی هام یا خرید اون لباس های چین چین و با دامن پفی ، ذوق کنم .حالا همه چی بوی تکرار می داد و بوی دلتنگی برای یه همبازی . دوباره یادم اومد که توی محله ی قبلی مون چه دوستایی داشتم .چه بازی های شیرین و دسته جمعی داشتیم .چادر پهن می کردیم کنار در خونه ، توی کوچه و خاله بازی می کردیم .شاید اسباب بازی های آن چنانی نداشتیم اما همبازی های خوبی داشتیم . اونقدر که حتی دوستم که از من بزرگتر بود ، کتاب کلاس اولش رو به من داده بود تا عکس هاشو ببینم . و من عاشق عکس اون پسر بچه و اون سگی بودم که دنبالش بود و کنار درخت میایستاد . یکبار کنار درخت . یکبار سگ بالای درخت . یکبار هم درخت به تنهایی . و خط های کج و ماوج دست خط دوستم که زیر عکس های کتاب کشیده شده بود . اما حالا من بودم و همه چیز و همه ی امکانات اما با دوستی خیالی که حرفی برای گفتن نداشت و برادری که از من متنفر بود و من هربار که حوصله ام از تنهایی سر می رفت ، از خاطرم می رفت که چقدر از من متنفر است . به همین دلیل برای دعوتی عمه مهتاب ذوق داشتم .روز دعوتی مادر لباس دامن دار چین چینم را تنم کرد و موهایم را بافت . و من ته دلم قند آب شد برای بازی با سیما و دیدن اتاق مخصوص او . تصورم چندان هم دور از ذهن نبود.خانه ی عمه مهتاب هم خانه ی بزرگ و زیبایی بود. اما استخری وسط حیاطش نداشت . در عوض سالن پذیرائی اش آنقدر بزرگ بود که مرا محو تماشای خودش کند . یک طرف مبلمان ، یک طرف میز ناهار خوری ، یک طرف تلویزیون و طرف دیگر پر از گلدان .همه بودند . یک جمع خانوادگی و پر شور .حتی آقا بزرگ و خانم بزرگ هم آمده بودند .همه به ظاهر صورتم را بوسیدند و یه جمله ی تکراری "چطوری نسیم خانم ؟" رو پرسیدند ، اما کسی دنبال جواب این سئوال نبود . چرا که تا خواستم جواب بدهم از کنارم می گذشتند و مشغول کاری میشدند .خبری هم از بچه ها توی سالن نبود و من بالاجبار نشستم روی یکی از مبل ها و نگاهم بین بزرگتر ها و حرف های آن ها می چرخید و گوشم میشنید. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•『💞』 ‌• وقتےحضرت‌یوسف‌‌تو‌موقعیت‌گناه‌بود‌ از‌خد‌ا‌خواست‌کمکش‌کنه... خد‌ا‌در‌های‌بسته‌رو‌براش‌باز‌کرد...(: هم‌از‌گناه‌حفظش‌کر‌د‌هم‌ هم‌به‌بالاترین‌درجات‌دنیایے‌‌ومعنوی‌رسوندش...
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین عمه پری رو به مادر گفت : _مینا جان ، من اصلا متوجه ی دلیل اینکارت نمی شم . فضولی نیست ولی آخه واسه چی همچین کاری کردی ؟ -چه کاری ؟ -واقعا چطور تونستی بری یه بچه ی دیگه رو به سرپرستی قبول کنی ؟ صدای خانم بزرگ بلند شد : _پری !.. -خب راست میگم خانم جون ... اونم چی ... رفتی یه جوجه اردک زشت آوردی ، داری مثل عروسک میچرخونیش این طرف و اون طرف که چی بشه . اینبار صدای بلند پدر برخاست : _پری ...حواست به نسیم هست ؟... نسیم جان ... عمه پری کارتون جوجه اردک زشت رو داره ... میخوای ببینی ؟ با سر تایید کردم و پدر گفت : _پس برو پیش بچه ها . و بعد خودش مرا ازجمع بزرگترها دور کرد و برد به طبقه ی دوم . پشت در اتاقی که صدای خنده و جیغ بچه ها از پشت درش شنیده می شد ، ایستاد. نگاهم کرد و گفت : _نسیم جان ....قول بده از اتاق بیرون نیای ، باشه؟ سری به علامت چشم ، تکان دادم و وارد اتاق شدم . نگاه بچه ها سمت من اومد . سوسن ، سیما، سارا ، هومن و بهنام ، همه جمع بودند . پدر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : _نسیم خانوم رو هم بازی بدید . همه سکوت کردند و معنای گمشده ی نگاه هاشون توی صورتم ماند . پدر رفت و من همان جلوی در ایستاده بودم .اتاق بزرگی بود. یه تلویزیون و یک دستگاه ویدئو توی اتاق بود . نگاهم به اسباب بازی ها بود که بچه ها بلند بلند خندیدند . بهنام خندید و گفت : _خب به قول مامانم ، تو خیلی شانس داری . فقط نگاهش کردم . نه منظور حرفش را فهمیدم ، نه مفهوم نگاه خیره اش را . هومن با نگاهی طلبکارانه دست به سینه به من خیره شد .حتی سیما هم جلو نیامد تا حرفی بزند . بهنام مقابلم ایستاد و نگاهش سر تا پایم را برانداز کرد و گفت : _ما دخترای لوس و بچه نه نه رو بازی نمیدیم . فوری گفتم : _من لوس نیستم . اینبار هومن فریاد زد : _چرا هستی ....لوسی ..ترسوئی ... از تاریکی می ترسی ... مگه چت میشد اگه دو روز تو انباری میموندی ؟! بغض کرده با لبی آویزون گفتم : _آخه از تنهایی می ترسیدم ...خب . سوسن با خنده گفت : _نگاهش کنید درست مثل جوجه اردک زشته ... مامانم میگه من خیلی خوشگلتر از نسیم هستم ... سارا هم همراه سوسن خندید و تنها کسی که فقط با نگاه غمدارش به من خیره شد ، سیما بود . هومن یه قدمی جلو اومد و گفت : _به یه شرط تو رو هم ، تو بازی راه میدیم . -چه شرطی ؟ بهنام با نیشخند ی پر از شیطنت گفت : _برای ورود به جمع ما ، باید یه امتحان سخت ازت بگیریم . یه امتحان که همه ی ما اونو گذروندیم . -چی ؟ لبخند روی لب بهنام پخش شد : _من میبرمت تو حیاط ، ویلی سگ خونمون همه ی ما رو میشناسه و به ماحمله نمیکنه اما تو رو نمیشناسه . قلاده اش رو باز می کنم ، اگه نترسیدی و فرار نکردی ، کاریت نداره اما اگه بترسی و فرار کنی ، بهت حمله میکنه ... میتونی ؟ قلب کوچکم از همون لحظه تند و تند زد .نگاهم باز بین همه چرخید ، از سوسن که با لبخندی داشت منو مسخره می کرد تا سیما که با غم نگاهم می کرد و سارا که منتظر جوابم بود و هومن که بدش نمیومد که شاید سگ مرا تکه تکه کند و بهنامی که منتظر جواب من بود. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باتو میمونم....💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ای بسازیم🍃🌸 لبریز از آرامش دیوارهایش را با عشق 💖 پیرامونش را با مهر و محبت🍃🌸 منظره اش را با افکار زیبا و سبـز بیاراییم زندگی فقط یک بار فرصت است زیبا زندگی کنیـم🍃🌸
•🌸• دنیا‌ غزݪ نداشت ؛ اگࢪ دختࢪ نبود . . (: •.♥️|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف است...🇮🇷 ♥️✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢سید دلها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝