eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ای بسازیم🍃🌸 لبریز از آرامش دیوارهایش را با عشق 💖 پیرامونش را با مهر و محبت🍃🌸 منظره اش را با افکار زیبا و سبـز بیاراییم زندگی فقط یک بار فرصت است زیبا زندگی کنیـم🍃🌸
•🌸• دنیا‌ غزݪ نداشت ؛ اگࢪ دختࢪ نبود . . (: •.♥️|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف است...🇮🇷 ♥️✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢سید دلها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین من تک بودم .تک بودم نه به معنای اینکه یه آدم خاص بودم ، نه . به این معنا که توی جمع اون ها تنها بودم .حتی سیما که فکر می کردم با من دوست شده هم وقتی در بین هومن و بهنام و سوسن و سارا قرار گرفت ، سکوت کرد و طرف بقیه شد . با اونکه اون امتحان از وسعت جرات من بیشتر بود و مطمئناً شجاعتش رو نداشتم اما فقط و فقط برای اینکه تلاشی کرده باشم تا وارد جمع مافیایی بچه هایی بشم که نمی خواستند یه تازه وارد رو توی جمعشون راه بدهند ، گفتم : _باشه . و دست و پاهام از همون لحظه لرز خفیفی کرد . بهنام مصمم و با لبخند جلو راه افتاد : _پس دنبالم بیا . همراهش رفتم . باقی بچه ها هم دنبالم راه افتادند . هنوز جمع بزرگترها درگیر حرف های عمه پری بودند . اونقدر که ما بین سر و صداهاشون از خونه خارج شديم و متوجه ی ما نشدند . بهنام سمت گوشه ی حیاط رفت و بچه ها عقب ایستادند و من تک و تنها وسط حیاط بزرگ خانه ی عمه پری . زیر پاهایم سفت بود ولی انگار زمین می خواست بلرزد ، یا پاهای من زیادی می لرزید ، یا ثانیه ها در همان لحظه متوقف شدند به ترس و دلهره . بهنام یه نگاه به من انداخت و با پوزخندی به ترس ظاهر شده توی صورتم گفت : _مطمئنی که میخوای امتحان کنی ؟ هنوزم می خوای عضو گروه ما بشی ؟ برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .حالا توی چهره ی سوسن و سارا و سیما ترس به وضوح جولان می داد اما هومن .... دست به سینه به تماشایم ایستاده بود و حتی ذره ای خم به ابرو نیاورد .سرم چرخید سمت بهنام .نگاهم روی هیکل سگ خشک شد . تقریبا تا سینه ی بهنام می رسید و بهنام قد و قامتش از من بلندتر بود ، پس حتما ویلی مرا با آن جثه ی ریز و ظریف ، حریف بود .حریف که سهل بود ، من برایش لقمه ای بیش نبودم . لقمه هم نبودم . یه مشت استخوان خوشمزه که گرچه گوشتی نداشت اما جویدن همان استخوان ها کم از خوردن گوشت نبود . چرا شجاع شدم ؟ و با آنکه تمام تنم می لرزید در مقابل پوزخند روی لب بهنام و چشمان کنجکاو هومن گفتم : _آره . هنوز نمی دونم چرا بهنام مکثی کرد. شاید هنوز مطمئن نبود که با باز کردن زنجیر دور قلاده ی ویلی چه اتفاقی میافتد . اما من خوب یادم بود که بهنام گفت : -هرچی شد ، فقط تکان نخور . بهنام زنجیر ویلی را شل کرد و سگ بلند و وحشت آور پارس کرد . صدای خوف آورش باعث شد چشمانم رو ببندم و بهنام برای آخرین بار در میان پارس های محکم و بلند ویلی پرسید : -هنوزم مطمئنی ؟ چشم بسته بودم و فقط صدای بلند تپش های قلبم را در گوشم می شنیدم که گفت : _باشه خودت خواستی . و صدای پارس های ویلی بی وقفه شد و نزدیک و نزدیک تر و من با تمام قوا داشتم پاهایم رو محکم سر جایم قرص می کردم که مبادا فرار کنم و با اونکه چشمانم رو بسته بودم اما از همان صدای بلند ویلی می تونستم تصور کنم که چطور داره به سمتم میدود تا لباسم را پاره کند و شاید هم گوشت تنم را . وقتی صدای پارس های ویلی نزدیک و نزدیکتر شد و یکدفعه پنجه های سگ رو روی لباسم حس کردم ، توانم تمام شد . قلبم ایست کرد و بمبی شاید به قدرت بمب اتم در وجودم منفجر شد ، یه لحظه ...فقط یه لحظه چشم باز کردم و دندان های تیز ویلی را دیدم که چطور در حالیکه پنجه هایش لباسم را پاره کرده بود ، داشت برای خوردن گوشت تنم ، روی پاهایم می نشست و تمام 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💌 | اوج جوانمردی!
[• ... ما هممون داریم از سهمیه شهدا استفاده میکنیم... خانوادمون،سلامتیمون،دینمون حتی نفس کشیدنمون به خاطر شهداست :) 🌿 ‌-------•|📱|•-------‌
سرباز رکاب خُمینی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یا حسین را یادمان دادند با جانم حسن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادی همراهتان سلامتی وخوشبختی به کامتان روزتون پرازاحساس رضایت وآرامش 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•.🎞🌿.•° رمز قدرت ما در سلاح نیست✌️🏻 بلکه در عقیده مقابله با دشمن است... | 📸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود بسیار زیبا 📝 عدالت گمشده... 👤 استاد رائفی پور
تنها کسی که هرگز قلبت را نخواهد شکست، همان کسی است که آن را ساخته!🧡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین از هوش رفتم .طاقت یک دختر شش ساله که تازه به سن هفت سالگی رسیده مگر چقدر است ؟! صدای مادر بود با همان جوشش محبتی عمیق که با بغض پیوند خورده بود : _نسیم جان ... نسیم .... دخترم ... و صدای فریادش آنقدر بلند بود که حتی مرا هم بترساند : -هومن !! به خدا تا امروز از دستت عصبی نشدم ولی اخه تو فکر نکردی اون سگ صد کیلویی رو انداختی به جون یه دختر شش ساله چی میشه ؟ اگه ... و بغضش ترکید و گریست . صدای پدر برخاست : _آروم باش مینا جان . لای چشمانم همزمان با صدای خانم بزرگ باز شد : _برید کنار ببینم ... بفرما ....حالش خوبه ، خوبی دخترم ؟ با لکنت به زحمت گفتم : م ...م ...من.... مادر مهلت نداد تا دلیل بیارم و مرا در آغوش کشید : _الهی بمیرم برات ... باز لکنت گرفته بچه ام از ترس . سرم روی شونه ی مادر نشست و نگاه بی رمقم به هومن خیره ماند . هیچ ترحمی توی نگاهش نبود . انگار باز ناخواسته آتش نفرتش را بیشتر کرده بودم . چرا ؟ چرا رابطه ی من وهومن ، درست نمیشد ؟ دلیلش را هیچ کس نمی دانست .بعد از دعوتی خانه ی عمه پری که قرار بود باعث برگشت هومن به خانه شود ،باز جنجالی ایجاد شد . آقا جان و خانم جان هم اینبار وارد این بحث شدند و هر کدام راه حلی برای این کدورت پیش آمده ، ارائه کردند و من هنوز از تصمیم نهایی بی خبر بودم و ترجیح می دادم در تنهایی خودم و اتاقم ، باعروسک هایم سرگرم باشم تا در جمع آنان باشم و شاهد نگاه خصمانه ی هومن . سرم را گرم عروسک بازی کرده بودم که در اتاقم به شدت باز شد . هومن بود. آشفته و پریشان . درو با ضرب پشت سرش بست و فریاد زد : _تو یه جادوگری . جلوتر اومد که بی اختیار چسبیدم به کنج دیوار و ترسیده عروسکم رو محکم توی بغل گرفتم .انگار می خواستم عروسکم منو تو آغوش امنش جای بدهد. با فاصله ی کمی از من ایستاد و در حالیکه نگاه چشمان قهوه ای روشنش رو به من می دوخت گفت : _ازت متنفرم ... اما الان تو پیروز شدی ... تو موفق شدی منو از پدر و مادرم جدا کنی ...آفرین ...ولی مطمئن باش بر می گردم ... یه روزی برمی گردم و اون موقع تلافی می کنم ... اینو یادت باشه . بعد با ضرب پایش ، قابلمه و عروسک های چیده شده روی زمین را به گوشه ای پرت کرد و از اتاقم بیرون رفت . نفسم سخت شد .ترسیده از این غول آدمی که شده بود هیولای رویا و بیداری ام ، گریستم . یک هفته بعد ، متوجه ی تصمیم پدر و مادر شدم .هومن همراه عمه مهتاب به سوئد رفت تا ادامه تحصیل بدهد . گرچه برای من بد نبود .حالا من بودم و تمام توجهات پدر ومادر ولی ترس از عملی شدن تهدید هومن برایم شکل کابوسی شد ، از روزی که برگردد. حتی با آنکه از رفتن هومن مطمئن بودم ، اما گاهی شبها خواب برگشت او را می دیدم و با این کابوس چنان جیغ می کشیدم که صدایم سکوت شبانه ی خانه را درهم می شکست و مادر را مجبور می کرد تا صبح کنار من بخوابد . هومن رفت و کم کم من عزیز در دانه ی خانواده ای شدم که فرزند واقعی آن ها نبودم . گرچه بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که خیلی قبل تر از ورود من به آن خانه ، قرار بوده که هومن برای تحصیل به خارج از کشور فرستاده شود ، اما با ورود من و مشکلات پیش آمده ، این نیت تسریع شد و هومن همراه عمه مهتاب از ایران رفت. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک حرف درست، در مناظره‌ی آخر ! 🧐آقای روحانی، خیلی خوبه، امـا .... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بعد از رفتن هومن دوران طلائی زندگی من آغاز شد .تمام توجه و محبت مادر و پدر فقط و فقط به من معطوف شد . بهترین مدرسه ثبت نام شدم . با بهترین لوازم تحریر و امکانات درس خواندم و کم کم مابین خوشی های روزهای زندگیم فراموش کردم که هومنی هم هست که شاید دلش برای محبت مادر و پدر تنگ شود . شاید خودخواه شده بودم ، شاید . ولی قطعاً هومن در این خودخواهی مقصر بود . روز ها تند و تند می گذشت و جوجه اردک زشتی که یک روز مورد تمسخر خانواده ی رادمان بود ، بزرگ و بزرگتر میشد . دوازده سال گذشت . سالی یکی دو ماه مادر و پدر به دیدن هومن می رفتند و مرا پیش عمه پری یا خانم جان می گذاشتند . پانزده سال گذشت و در طول این پانزده سال ، نه من هومن را دیدم و نه هومن مرا . با کلاس های کنکور ی که پدر مرا ثبت نام کرد و همت و پشتکار خودم ، همان سال اول ، به اصرار پدر ، رشته ی کامپیوتر قبول شدم .گرچه از این رشته بدم نمی آمد ، ولی بیشتر بخاطر علاقه و انتخاب پدر این رشته را زدم . اما داستان زندگی من ، از دانشگاه شروع نشد . از یه روز معمولی شروع شد .روزی مثل همه ی روزها که وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ، بازم مثل همه روزها ، خسته نبودم . پرانرژی و سرحال ، کوله ام رو پرت کردم روی مبل و بلند و پر از انرژی گفتم: _مامان .... صدایی نیامد .جلوتر رفتم و ادامه دادم : _قربونت برم کجایی ؟ اگه بدونی دخترت امروز سر کلاس چکار کرده ؟ صدای تق و توقی از توی آشپزخانه آمد که حتم داشتم مادر است .دکمه های مانتوام رو باز کردم و انداختم روی مبل . بعد پشت به آشپز خانه ، انتهای سالن ایستادم و باز در جواب سکوت مادر خواستم کمی شیطنت به خرج بدهم . دستانم رو باز کردم و بلند گفتم : _باشه ... پس نمیخوای جواب منو بدی ؟ بعد یه چرخ و فلک زدم و دوباره و سه باره تا مرز ورودی آشپزخانه رو طی کردم .وقتی دوباره روی پاهام بند شدم ، نگاهم خشک شد روی چهره ی مردی جوان که مقابلم ایستاده بود .نگاه روشن چشمانش و آن موهای خرمایی روشن ، چقدر آشنا بود! آشنایی نه چندان دور ...که کم کم کابوس نگاه پر از جدیتش مرا به یاد خاطراتم انداخت .خاطرات کودکی . ترسیده چند قدم عقب رفتم . تیپ و قیافه اش نشان می داد تازه از راه رسیده ، یه لیوان بزرگ دستش بود که همراه همان لیوان جلوتر آمد و بی مقدمه و سلام گفت : _جوجه اردک زشت ما چطوره ؟ لبام با ترس از هم باز شد : _هو ... هومن ! کنج لبش سر سوزنی بالا رفت : _نه ....حافظه ات خوب کار میکنه . باز لکنت زبان گرفتم .خاطرات مرور شد . زنده شد . اصلا انگار تکرار شد . قلبم پر تپش و تند شروع به زدن کرد که با همان سر سوزن نیشخند روی لبش ، زهره ترکم کرد و گفت : -پس حتما یادته که وقت رفتن بهت چی گفتم . تیر نامرئی جذبه ی نگاهش ، صاف نشست وسط دایره ی قرمز خطر . ترسیده جیغ زدم .که اخم کرد. دو قدم عقب رفتم که چند قدمی جلو امد و باز باعث جیغم شد .همون موقع در خانه باز شد و مادر سراسیمه پرسید: _چی شده ؟ بی اختیار زدم زیر گریه . نمی خواستم اینقدر نازک نارنجی باشم ولی هومن شده بود خود کابوس زندگی ام .اصلا اسم هومن مساوی بود با کابوس . من کابوس را با هومن معنا کرده بودم ، و حالا باز کابوس هایم زنده شده بود . هومن برگشته بود 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚠️ تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯ کہ اگہ، نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞 انرژے گرفتن🔗"! واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍 غذا خوࢪدنموݩ هم... عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡" سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دنــیا‌محـل‌استـࢪاحـت‌مــا بســیجےهـا‌نـیـسـت:)! 🖐🌱 ️⸀🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایتهای قاطع سرباز نخبه ی انقلابی وژنرال اقتصادی ایران سردار دکتر ازحضرت آیت الله برای ایجاد 🇮🇷ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران برده ایم💕 🇮🇷ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا