هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت24
مادر و پدر که رفتند ، من به بهانه ی پوشیدن لباس در اتاقم ، محکوم به تنهایی شدم .حالا باید یه بهانه ی دیگر برای نرفتن به کتابخانه جور می کردم تا در اتاقم بمانم .طول اتاق را پنج شش باری با تفکر طی کردم تا اینکه صدای چند ضربه به در مرا هول کرد:
_حاضری ؟
ترسیده نفسم را حبس کردم :
_نه ...یعنی ...من.... نمیخوام امروز برم کتابخونه .
-چی ؟!
-باشه یه روز دیگه .
منتظر شنیدن جواب از هومن بودم که انگار قصد جواب دادن نداشت و رفت .نشستم لبه ی تخت . یه نفس بلند به سینه راه دادم تا ضربان قلبم باز به حالت تپش های منظم خودش برگردد که صدای هومن نگذاشت :
_پس من میرم بیرون ، کار دارم .
از شنیدن این جمله آنقدر ذوق کردم که بی توجه به صدای ذوق زده ام گفتم :
_باشه .
صدای پاهایش را شنیدم و از شدت ذوق همراه با نفسی عمیق از جا برخاستم .سمت در رفتم و گوشم را روی در گذاشتم .صدای در خروجی هم آمد .
و ضربان قلبم به حالت نرمال خودش برگشت .فوری مانتوام را تنم کردم و مقنعه ی مشکی دانشگاهم رو روی سرم کشیدم و کوله پشتی ام را روی شانه ام انداختم .آرام و با احتیاط سمت پله ها رفتم . مرز همسطح پله ها و طبقه دوم ایستادم و سرکی به طبقه ی اول کشیدم .
کسی نبود .نفسم با آسودگی از سینه بیرون آمد که نفس دوم محبوس شد با صدای :
_پس هنوزم جوجه کوچولوی خونه ، از من میترسه ...آره؟
هومن بود .از پشت دیوار انتهای راهرو می آمد.
میخکوب شدم و لکنت زبان گرفتم .تپش قلبم بالا رفت و باز نگاهش مثل همان روزی شد که مقابل چشمانش در استخر خانه دست و پا زدم و او فقط نظاره کرد :
_م...من....من...
قدم به قدم جلو می آمد .حاضر و آماده برای بردن من و دست ها درجیب شلوارش . یک قدم به
عقب رفتم و پایم را بالاجبار روی اولین پله گذاشتم که پوزخندش همان یک ذره جراتم را هم گرفت .دویدم و از پله ها سرازیر شدم . او هم پشت سرم آمد .اصلا حساب قدم هایم را نداشتم .
چهار تا پله ی آخر را با صورت رفتم و نقش زمین شدم .
مچ دستم اولین عضوی بود که ضرب این سقوط را گرفت و داغ داغ شد . به زحمت وزنم را از روی مچ دستم برداشتم و با فشاری که به کف دستم دادم سعی کردم خودم را سر پا کنم که جیغم به هوا خواست .چنان درد سر سام آوری در مچ دستم پیچید که از همان درد فهمیدم دستم شکسته است .اما این تنها علامت تشخیص نبود. مچ دستم کاملا برگشته بود به خلاف جهت .در میان درد دستی که حتم داشتم شکسته ،صدای هومن را شنیدم:
-بله ...شکسته...مثل اینکه باید به افتخارات جوجه اردک زشتمون ،کور بودن رو هم اضافه کنیم .
حوصله ی شنیدن کنایه نداشتم .مچ دستم را گرفتم و در حالیکه از درد دستم ، انگار تمام تنم به درد آمده بود گفتم :
_دستم ...آی خدا ..دستم .
این چند کلمه زمزمه ی تکراری زیر لبم بود که هومن گفت :
-خب حالا چکار کنیم ؟ می تونی تحمل کنی تا یک ساعت دیگه که پدر برگرده ، میتونی هم بر ترست غلبه کنی و به من اعتماد .
انگار درد دستم از یادم رفت . اعتماد!! کم اعتماد کرده بودم ؟جواب اعتماد دختر بچه ی هفت ساله ای که هر بار یادش رفت که برادرش چه بر.سرش آورده ،.بلاهایی بود که به اسم اعتماد سرش آمد.
-تحمل می کنم .
و اینبار محکم و قوی برای تحمل درد، رفتم سمت کاناپه و نشستم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید
💖یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما
💖آدینه تون معطر به عطر خدا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖روزتون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
💖طاعات قبول حق
#پروفآیڶطورے🖼✨
#دخترونه#پسرونه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر کسی به قدر روزی
خود سهم دارد
سهم من از توچشمگریان زیر باران...
السلامعلیکیاحجهاللهفیارضه💔"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر
•|مبلــ🛋نداریمودڪور...🔮
•|زینتخانہما😍
•|عڪسرخخامنہایستـ😌✨❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپرهبرانه❤️
بااذن رهبـرم...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••📮
میگفٺ:↓
براۍآنچہاعتقاددارید
ایستادگۍکنید
حتیاگرهزینہاش
تنهاایستادنباشد!🤞🏿✨
|🧩|↜ #حاجاحمدمتوسلیان