°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت31
لبام رو محکم روی هم فشردم که هومن از درون کیفش کتابی درآورد و گفت :
_خب قبل از درس ، از یکی از عزیزان سئوال و پرسشی داشته باشیم تا خلاصه ی مباحث بیان بشه .
بعد به لیست کلاس نگاهی انداخت و همراه با گفتن " اِی " کشیده ای گفت :
_خانم نسیم افراز .
باورم نمی شد ...عمدا اسم مرا گفت تا بعد از شوک ورودش به کلاس ما ، باز مرا غافلگیر کند.
- من!!
-بله بفرمایید لطفا اینجا .
بالای سکوی کلاس !!! بین اینهمه دانشجو ؟! چرا من ؟!
قطعا می خواست تلافی تشکربابت رساندنش را سرم خالی کند . به ناچار از جا برخاستم و با تامل رفتم سمت سکوی کلاس . روبه روی بچه ها ایستادم که پرسید :
_شما قطعاً هر روز مطالعه دارید ، درسته ؟
نمی دونم این کنایه ای بود به من ، که برمی گشت به سکوتم در ماشین و سرخم شده ام روی خطوط کتاب یا سئوالی برای دانستن آمادگی ام بود . جواب ندادم که گفت :
_لطفا مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی رو برای ما توضیح بدید ؟
چشمام از حدقه بیرون زد :
_بله ؟!
دوباره خونسرد پرسید :
_مراحل مختلف آدرس دهی درسیستم قطعه بندی رو توضیح بدهید ؟
همان یه جرعه آبی که در گلویم بود رو به زحمت قورت دادم و زیر لب زمزمه کردم :
_مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی ؟!
-سه بار باید سئوال تکرار بشه تا شما درس براتون تداعی بشه ؟
سکوتم باعث سر و صدا بین بچه ها شد ، یکی گفت :
-حالا بی خیال استاد ...این طفلکی دستش شکسته .
هومن اخمی کرد و بلند و جدی مثل برج زهرمار جواب داد:
-دستش شکسته ، سرش که نشکسته ، امتحان کتبی که نگرفتم ازش ، شفاهی جواب بده .
بعد رو به من ، با همان جدیت گفت : _نکنه با سرخوردی زمین ، سرتم یه تکونی خورده ؟
بچه ها باز خندیدند و من آب شدم از خجالت . بهتره بگم ذوب شدم . سرم رو اونقدر پایین گرفتم که فکر کنم گردنم شکست که دوباره صدایش را شنیدم .
مثل وصل کردن برق سه فاز به تنی خیس از عرق شرم من بود:
-مدیریت حافظه به چه روش هایی صورت می گیره ؟
اگر تا دیروز همین سئوالات ساده رو بلد بودم در اون لحظات پر استرس ، همه چی از سرم پرید .
نه فقط برای همون لحظه ، بلکه تا آخر عمر پرید .
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خادمجمهور| رئیسی رئیسجمهور شد😌✨
🌸❤️تبریک به ملت بزرگ ایران❤️🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت32
انگار وارد خلسه شده بودم . داشتم در جَوی پر ، از آشوب و اضطراب درونی خفه می شدم .انگار کُل اکسیژن کلاس بلعیده شده بود و من نیازمند هوای تازه . نمی تونم دقیق بگویم که چند جفت چشم داشتند مرا مثل شمع زیر گرمای نگاه دقیقشان آب می کردند .اما به هرحال ، گردنم را مثل گردن شکسته ها خم کردم تا نبینم نگاه تحقیر آمیز دیگران را .
- خوبه ... پس خلاصه ی درس حتما دستتون اومده .
کنایه ای زد که صدای خنده ی بچه ها را بلند کرد و بعد از مکثی با تامل گفت:
_بفرمایید خانم افراز .
چه تاکیدی کرد روی " افراز " یعنی سر افراز کلاس ، نابغه .... برو بشین .
سرخ شده بودم .سرخ که هیچ ، لبوی پخته شدم .
با پاهایی سست از سکو پایین آمدم . طوری که یک لحظه نزدیک بود با سر بخورم زمین ، صدای خنده ی بچه ها بلند شد و فریاد بلند هومن همراهش :
- ساکت ...خانم افراز با این طرز راه رفتن تا آخر ترم سر تا پا گچ گرفته میشی ...
رسماً نابود شدم. حس کردم تمام وجودم شمع شد و در یک لحظه از حرارت شرم و خجالت آب.
به زحمت تا صندلیم رفتم . تا نشستم فریبا زیر گوشم گفت :
- چت شده تو ... تو همه ی اون سئوالا رو بلد بودی که !
هیچ حوصله ی توضیح نداشتم . هومن بلافاصله درس جدید رو شروع کرد و من تمام مدت با مداد نوکی ام گوشه ی کتابم دو کلمه رو مدام می نوشتم و می نوشتم .
"پسرک بیشعور".
- خانم افراز!
سرم یکباره بلند شد . نگاهم با همان شدت تُن صدای توبیخی ، به چشمان روشنش گره خورد:
_حواستون کجاست ؟ چی دارید مدام می نویسید توی کتابتون ؟
دهانم هنوز آنقدر خشک بود که نتونم لااقل بگم "هیچی " .
و او چند قدمی به سمتم آمد و سرش را از بالای کتاب من ، کمی خم کرد.حتی وقت نکردم زیر نگاه کنجکاوش کتابم را ورق بزنم تا نوشته ام را نخواند.
-" پسرک بیشعور! " ... دنبال همچین کتابی هستید ؟ فکر کنم شما بهتره برید کتاب های درسی بخونید تا کتاب های فلسفی و طنز .
بچه ها ریز می خندیدند و هومن دست بردار نبود:
_جلسه ی بعد هم از خود شما دوباره سئوال و پرسش میشه .
ابروانم به حالت غم و ناراحتی پایین آمد که لبخند پیروزمندانه ای زد و باز با یه "خب " کشیده ،رفت برای ادامه ی درس .
دندان هایم را محکم به هم فشردم . اینطوری نمی شد ....اگر قرار بود او استاد باشد و من شاگرد ، باید لااقل برای حفظ آبروی خودم هم که شده بود ، کاری می کردم . همان روز بعد از زنگ اول و در تایم خالی ساعت دوم ، وقتی قضیه ی هومن را برای فریبا گفتم ، از تعجب دهانش به اندازه ی غار علیصدر باز ماند و بعد در کمال ناباوری خندید ، خندید و خندید .
آنقدر خندید که مجبور شدم برای خاموش کردن موتور خنده اش ، بطری آبم را توی صورتش بریزم . که یکدفعه موتور خنده اش خاموش شد و چشمانش به من خیره و پرسید :
_حالا میخوای چکار کنی ؟!
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#ایستگاهعشقهشتم♥️⁸
ریلهاهمہبہتوختممےشوند⛓✨
تنهاایستگاهزمینے
ڪہبہآسمانهامسافرداری🕊💫
|°•♡امامرِضایےها♡♡•°|