eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 حسام خسته بودم. اونروز بیشتر پای برگه های شرکتِ مهندس وقت گذاشتم. اما یه گره کور افتاده بود توی دفتر حسابرسی من که نمی تونستم بازش کنم. حساب و کتابم نمیخوند. دنبال یه فاکتوری، یه خریدی یه چیزی بودم که ثبت نشده باشه و گره کور رو باز کنه ولی نشد که نشد . با یه سردرد عجیب و غریب اومدم خونه که تا درخونه رو باز کردم باسکوت سنگین خونه غافلگیر شدم. -مامان .... هستی ... نیستید؟ کسی جواب نداد و سکوت سخت حکم به نبودن خورد. خسته کیفم رو روی اپن گذاشتم که چشمم به یه کارت عروسی خورد. جلد شیری رنگی داشت و دو حلقه ی نقره ای برجسته روی کادر مستطیل شکلش میدرخشید. باکنجکاوی کارت رو برداشتم و باز کردم. " به نام آفریننده عشق الهه و آرش. " چشام تار شد. دوباره یه پلک زدم و دقت کردم . درست دیدم؟! الهه و آرش ؟! حتی برای اطمینان کارت رو بیشتر به چشام نزدیک کردم ... نه ... الهه بود. انگار حتی زمان هم توقف کرد تا حال مرا ببیند. نفسم حبس شد. عرق سردی روی شقیقه هایم نشست. اونقدر سکوت کردم و سکوت کردم که اخرش این شد . شاید کوتاهی از من بود. منی که باید زودتر یه سرنخ به مادر میدادم ولی نشد. چون حتی فکرشو هم نمیکردم که آقاحمید به این زودی بخواد داماد دار بشه. اما آرش انگار زرنگ تر از این حرفا بود. حتی باورم نمیشد که آقاحمید با همه تیز بینی و سخت گیریش بعد از شرطی که پدرش برای ازدواج نوه هاش گذاشته بود، راضی بشه که به خواستگاری آرش جواب مثبت بده! اصلا کی خواستگاری شد ؟ کی قرار عقد گذاشتند ، که هیچ کس خبردار نشد؟! سردردم به مرز انفجار رسید. دیگه حوصله ی عوض کردن لباسام رو هم نداشتم. همونجوری نشستم روی مبل. نمیدونم چند دقیقه ای گذشت که در باز شد. مادر بود و با چند ساک بزرگ خرید. -وای خدا ... مردم از خستگی ... اِ ... تو کی اومدی؟ -سلام . -سلام ... تازه رسیدی؟ سری تکون دادم که هستی هم پشت سر مادر وارد خونه شد: -به به سلام داداش گلم. -سلام. مادر یه راست رفت سمت اشپزخونه. زیر کتری رو روشن کرد که پرسیدم: -این کارت عقد کی اومده؟ -دیروز. -پس چرا به من نگفتید؟ مادر چرخید به سمت من: -مگه میشه باتو حرفم زد؟ دیشب ساعت 10شب اومدی و گفتی خسته ای ، شام نخورده خوابیدی... مادر ، از شدت خستگی، لنگ لنگان به سمت اتاقش رفت که نگاهم باهستی تلاقی کرد. هستی تنها کسی بود که راز قلبم رو میدونست با اون چشای پر از غمش نگاهم کرد و پرسید: -حالا میای؟ فقط نگاهش کردم و همراه بانفسی پردرد، سرم رو برگردوندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی میوزید. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین لبام رو محکم روی هم فشردم که هومن از درون کیفش کتابی درآورد و گفت : _خب قبل از درس ، از یکی از عزیزان سئوال و پرسشی داشته باشیم تا خلاصه ی مباحث بیان بشه . بعد به لیست کلاس نگاهی انداخت و همراه با گفتن " اِی " کشیده ای گفت : _خانم نسیم افراز . باورم نمی شد ...عمدا اسم مرا گفت تا بعد از شوک ورودش به کلاس ما ، باز مرا غافلگیر کند. - من!! -بله بفرمایید لطفا اینجا . بالای سکوی کلاس !!! بین اینهمه دانشجو ؟! چرا من ؟! قطعا می خواست تلافی تشکربابت رساندنش را سرم خالی کند . به ناچار از جا برخاستم و با تامل رفتم سمت سکوی کلاس . روبه روی بچه ها ایستادم که پرسید : _شما قطعاً هر روز مطالعه دارید ، درسته ؟ نمی دونم این کنایه ای بود به من ، که برمی گشت به سکوتم در ماشین و سرخم شده ام روی خطوط کتاب یا سئوالی برای دانستن آمادگی ام بود . جواب ندادم که گفت : _لطفا مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی رو برای ما توضیح بدید ؟ چشمام از حدقه بیرون زد : _بله ؟! دوباره خونسرد پرسید : _مراحل مختلف آدرس دهی درسیستم قطعه بندی رو توضیح بدهید ؟ همان یه جرعه آبی که در گلویم بود رو به زحمت قورت دادم و زیر لب زمزمه کردم : _مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی ؟! -سه بار باید سئوال تکرار بشه تا شما درس براتون تداعی بشه ؟ سکوتم باعث سر و صدا بین بچه ها شد ، یکی گفت : -حالا بی خیال استاد ...این طفلکی دستش شکسته . هومن اخمی کرد و بلند و جدی مثل برج زهرمار جواب داد: -دستش شکسته ، سرش که نشکسته ، امتحان کتبی که نگرفتم ازش ، شفاهی جواب بده . بعد رو به من ، با همان جدیت گفت : _نکنه با سرخوردی زمین ، سرتم یه تکونی خورده ؟ بچه ها باز خندیدند و من آب شدم از خجالت . بهتره بگم ذوب شدم . سرم رو اونقدر پایین گرفتم که فکر کنم گردنم شکست که دوباره صدایش را شنیدم . مثل وصل کردن برق سه فاز به تنی خیس از عرق شرم من بود: -مدیریت حافظه به چه روش هایی صورت می گیره ؟ اگر تا دیروز همین سئوالات ساده رو بلد بودم در اون لحظات پر استرس ، همه چی از سرم پرید . نه فقط برای همون لحظه ، بلکه تا آخر عمر پرید . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝