+
[ یامَنْتُحَلُّبِهِعُقَدُالْمَکارِهِ....]
«ایآنڪهگرههاۍامور رنجآور،
بهوسیلهۍ #او گشوده میشود...»
«توصیهۍمقاممعظمرهبرۍ
بهخواندن دعاۍهفتم
#صحیفهۍعشقسجادیه🌱
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
زنانی هستند که خیلی هم خوبند؛ دارای حلم و صبر و گذشت و اخلاق خوبند؛ اما روشهای برخورد با همسر یا با فرزندانشان را درست نمیدانند. این روشها علمی است
♡رهبر انقلاب⇦4/10/70
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات طلبه #مداح در مورد وفات همسر و دوقلوهایش
#شادی_روح_همسر_این_طلبه_انقلابی_صلوات📿📿
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
📎 دستنوشتهٔ شهید :
خصوصیات یک فرمانده به این شرح است: سلامتی جسم و فزونی علم، مشورت با نیروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد و فرماندهی از راه ارشاد و موعظه. در کنار همه تاکتیکها، از همه مهمتر، فاصله نگرفتن از خداست. فرماندهی که ابتکار عمل، نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل سلاح برنده ی مومن است.
اخلاق فرمانده: ساختن ارتش معنوی ، هدف فی سبیل الله ، شوق شهادت ، ایثار ، هوشیاری و مراقبت ،:عدم تکبر، خودخواهی و خودمحوری ، دعا و نیایش ، اعتماد به نفس ، نظم و انضباط و اخلاق نمونه ، صبر وتوکل بر خدا در همه حال...
#سردارشهید_عباس_کریمی🌷
#سالروز_شهادت
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فرمانده ...
خستگی را خسته کرده بود!
#شهید_سرلشگر_عباس_کریمی
#فرمانده_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
تصویری از پزشکان و پرستاران خط مقدم مبارزه با کرونا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#فوری
سریعا! با شرکت در کمپین فارس نیوز در #حمایت از پیامرسان ملی #ایتا ، اعتراض خود را به وزیر ارتباطات منتقل نمایید.
آقای آذری جهرمی سِرورهایی که با پول بیت المال تهیه شده را در اختیار تلگرام و اینستاگرام قرار داده ولی اونها رو از پیامرسان پاک و مستعد #ایتا دریغ میکند. نتیجه می شود همین قطعی چندساعته دیروز
عزیزان؛ ایتا از نظر نرم افزاری قوی است، لکن سِروِر (برای پردازش اطلاعات) و هاست (نگهداری داده ها) کافی در اختیار ندارد زیرا به آقایان #باج_نمیدهد . قطعی امروز نتیجه عدم پیگیری من و شماست.
لینک کمپین فارس نیوز:
https://my.farsnews.ir/c/20105
ثبت نظر و ثبتنام در آن 30 ثانیه طول میکشه...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد.
ادامه دارد...✒️
#روح_و_ریحانم
💌خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد،
خوب دلت را می شکند
که ازهمه جا کنده
ازهمه کس بریده
تنها برای خودش باشی....
#عاشقانه_ای_برای_او
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فرصت گناه - حجتالاسلام حسینی قمی.mp3
2.76M
🎤🎧🎤🎧🎤
صوت
🔹اگه زمینهی گناه برای شما پیش بیاد چکار میکنید؟!
🌸🍀🌸🍀
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دار و ندار من ،بابای من🌹
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رسم_خوبان
🔹توی همان ۴۵ روز زندگی مشترک مان راجع به خیلی چیزها حرف زدیم. وقتی نظرش را در مورد مجالس عروسی پرسیدم، گفت:«چه من این جا بودم و چه مأموریت، دوست ندارم پا توی مجلسی بذاری که براشون محرم و نامحرم مهم نیست یا ساز و آواز دارن. می خواد مجلس خودی باشه یا غریبه، فرقی نمی کنه!».
🔸همه حرفش هم با من نبود ؛ توی دورهمی های فامیلی که قوم و خویش جمع می شدند و حرف از جشن و عروسی می شد خطش را معلوم می کرد. می گفت:«حساب فامیلی و خواهر برادری به جای خود، حرمت مسلمونی و خونواده مذهبی بودن هم به جای خود. اگه قراره تو مجلس تون بزن وبکوب باشه، بهترین دور ما رو خط بکشید روی اومدن مون حساب نکنید. بعدش هم ناراحت و دلخور نشید که چرا اسماعیل و خانومش نیومدن!»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎جانشین گردانامامحسین تیپ ۲۱حضرتقائم(عج)
#سردارشهید_اسماعیل_نیکصفت🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۳/۷/۱۰ گرمسار ، سمنان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۲۵ ماووت عراق ، عملیات بیتالمقدس۳
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❣ @Raheorooj
❣در هیچ جای دنیا زنانی که مثل این #مادران_شهدا ی ما،
مادر دو شهید،
مادر سه شهید،
مادر چهار شهید باشند، نیستند.
در جامعه ما، مادرانی با این خصوصیات که از پدرها #بهتر و #قویتر و #آگاهانه_تر ایستادند، در این میدان بسیارند.
این همان #تربیت_اسلامی است؛
این همان دامان پاک و مطهّر و نورانی فاطمه زهرا سلاماللهعلیهاست.
شما دخترانِ فاطمه هستید؛
فرزندان فاطمه زهرا هستید؛
دنباله روان فاطمه زهرا هستید.
✍رهبر انقلاب؛ ۷۹/۰۶/۳۰
#کلام_رهبری
#مادران_شهدا
#تربیت_اسلامی
#دنباله_رو_حضرت_زهرا_س
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❣ @Raheorooj
#همسر_شهید_یزدانی در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است،
به #آقا میگوید:
"من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه میگفت؟🤔
به نظرم تنها یک جمله میگفت آن هم این بود که
《آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله》
دو سال پیش هم به من گفت و
من گفتم بسم الله!!!
آقا میگویند:
«اگر این روحیه شما نبود، مردانتان اینجور به دل و سینه دشمن نمیرفتند❗️
این #روحیههای_خوب بود که این مردان را وارد این میدانها کرد.
خدا انشاءالله شما را حفظ کند.»
#دیدار_با_حضرت_آقا
#همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم_یزدانی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
ادامه دارد...✒️
یڪ نفر هسٺ،
کہ خود نیسټ
ولے خاطـره اش
هر ساعٺ و هر روز
مرا سخت بغل مےگیرد !!!
#همسر_شهید❤️
#شهیدحاج_محمدحسین_مرادی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#روح_و_ریحانم
📍حرص نخورید
ومعتدل باشید،
آنچه قسمت شما
باشد به شما خواهد رسید.
#پیامبر_صلی الله_ علیه واله
#رزق_روز
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که عاشق شد!
#storyvideo
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت.
ادامه دارد...✒️