هنگامے کہ دلتان شکست دعآ کنید
زیرا دِل تا صاف و خالص نشود
نمے شکند :)
"امامصادقع"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خانہ اے کہ در آن موسیقے است
از بلا دور نیست
و دعا مستجاب نمےشود
و فرشـتگان داخل آن نمےشوند
و برکت از آنجا مےرود..🍃🦋
"امامصادق؏"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آدما اگہ مرام داشتن گناه نمےکردن!
مارمولڪ(¹³⁸³)
فیلمنوشت🎞
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِۍ إِنْ حَزِنْتُ...
چون غمیگن شوم،
ٺو همہ چیزِ منے :))♥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
قهر بودیم
گفت : عاشقمے
گفتم : نہ😁
گفت : لبت نہ گوید
و پیداست مےگوید دلت آرے
کہ اینسان دشمنے یعنے کہ
خیلے دوستم دارے..
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم
نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید عباس بابایے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"هُوَ رَبِ المُستحیل"
او خـداےِ نآمـمـکن هاست🍃♡
-🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
| #پروفایـل📸
#عآشقـانہ💍 |
.
.
-♥️- 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#قسمت153
_منم که شناسنامهام سفیده، پس میرم دنبال خاطرخواهام، شما بمون تو آبنمک، باشه عشقم؟
یکدفعه چشمانش رنگ خون شد. فاصلهی دیدن تغییر حالت چهرهاش با سیلیای که خوردم فقط یک یا دو ثانیه بود. چنان سیلیای خوردم که پرت شدم روی پلههای سالن و گوش چپم تا چند ثانیه بم شد.
_آشغال عوضی... حالیت میکنم با کی طرفی... مگه من بازیچهی دست توام که من بذاری سر کار.
گرمای مایعی رو که از بینیام سرازیر شده بود حس کردم و همانطور که هنوز روی پلهها افتاده بودم، قطرات خونی که روی پلهها میچکید رو دیدم.
اما سرم را برای بند آمدن خون بینیام عقب نبردم و به قطرات روشن خون خیره شدم و در میان صدای فریادهای عصبی هومن فقط آرام آرام به حال خودم گریستم.
_میدونی چیه... تقصیر من احمقه که با توی عوضی راه اومدم... اگه همون روز اول مثل یه سگ کتکت میزدم و پرتت میکردم روی تخت، اونوقت میفهمیدی که من شوهرتم نه خاطرخواهت... اگه نمیخوای که شوهرت باشم باید زر بزنی و بگی، نه اینکه تو روی من واستی بگی بمون تو آبنمک! حالا میخوای آبنمک رو نشونت بدم؟ کاری کنم که التماسم کنی که کاری بهت نداشته باشم... میخوای کاری کنم که با یه شناسنامهی سفید، یه توله روی دستت بمونه تا زار بزنی که چطور بدون اسم پدر واسش شناسنامه بگیری؟
یه نفس بلند کشید و باز خالی نشد:
_آره من احمق اگه ۱۵ سال صبر نمیکردم که توی یه علف بچه بزرگ بشی الان تو روی من وا نمیایستادی... اگه همون اول بهت میفهموندم که شوهر یعنی چی، حالا اینجوری واسه من قدقد نمیکردی.
فقط او بود که می گفت و من سکوت محض بودم. آرام و آهسته نشستم روی پله و سرم رو باز به جای آنکه بالا بگیرم، پایین گرفتم تا هر چه خون بود روی پیراهن سفید زیر کتم بریزد. تازه گوش هایم داشت حرفهایی را میشنید که تا آن شب هیچوقت نشنیده بودم. عواقب لجبازی من تازه داشت نمود پیدا میکرد. چند قدمی دور پلهها میزد و باز میایستاد و حرف میزد و من همچنان سکوت مطلق بودم. حالم زیاد خوش نبود. یا اثر ضربهی دست هومن بود یا اثر اضطراب یا هر کوفتی که میخواست لرز به تنم بنشاند. با پاهایی که زیر تحمل سنگینی تنم میلرزید برخاستم و آرام از مقابل نگاه هومن رفتم سمت مبل. خودم را روی مبل انداختم و دستمالی از روی میز برداشتم و روی خون بینیام گرفتم. دنبالم آمد تا ادامهی حرفهایش را مقابل من که حالا سکوت محض بودم بزند:
_مطمئن باش تا قبل از اینکه مادر بیاد یه بلایی سرت میآرم که بشینی واسه خودت زار بزنی... میشنوی چی میگم؟
جوابش را ندادم... یا تهدیدش را جدی گرفتم یا حتی از تصور تهدیدش، ترجیح دادم برای همیشه لال شوم. جلو آمد و با عصبانیت یقهی لباسم را گرفت و یکدفعه چنان سمت خودش کشید که سر پا شدم. نگاه بارانیام توی صودتش بود و سکوت تنها حرف روی لبانم که یکدفعه تغییر حالت نگاهش را دیدم.
با حرص دوباره پرتم کرد روی مبل و گفت:
_آخه احمق جان! وقتی مثل سگ ازم میترسی... واسه چی دلت میخواد که یه بلایی سرت بیارم که حالت جا بیاد؟ چرا پا رو دمم میذاری که گند بزنم هم به حال خودم و هم به حال تو؟
وقتی جوابی نشنید با حرص چانهام را گرفت و سرم را محکم بالا داد:
_بگیر بالا این کلهی پوکت رو تا خونش بند بیاد.
اما من باز عمدا سرم را پایین انداختم۰
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#قسمت154
و او گفت:
_هر چی میخوام آروم باشم، با حوصله باشم، نمیذاری... ببین امشب چه جوری منو بهم ریختی.
مقابلم ایستاد و اینبار یکدفعه فریاد زد:
_با توام... بگیر بالا لامصب.
توجهی نکردم که عصبی میز جلوی پایم را هل داد عقب و روی پنجهی پایش نشست و محکم چانهام را بالا زد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدری که داشت نشان میداد. به زور دستش که چانهام را گرفته بود، سرم بالا رفت. عمدا دستش را زیر چانهام نگه داشت. اما خونریزی بینیام قطع نشد. نگاهش روی صورتم بود، نه در حلقهی چشمانم بلکه جایی نزدیک گونهی سیلی خورده و بینی خونی شدهام.
با همان اخم میان صورتش گفت:
_پس چرا بند نمیآد؟!
این را گفت و دستش را پس کشید. باز سرم را پایین انداختم. کاش بند نیاید. کاش مثل رگ دستی که زده بودم، خون از صورتم جاری شود...این را در دلم آرزو میکردم و او سمت آشپزخانه رفته بود. سرو صدایی راه انداخته بود که بیشتر باعث بغض و اضطرابم میشد:
_پنبه کجاست؟
جوابش را ندادم و او هر چه توانست کابینت ها را بهم ریخت و برگشت.
گلولهی کوچکی از پنبه را با دستش جدا کرد و گذاشت روی بینیام. بعد سرم رامحکم به عقب راند تا تکیهی لبهی مبل شود و باز غر زد:
_اگه لال میشدی و زبون درازی نمیکردی الان اینجوری نمیشد.
لال شدم... اما او نه:
_گاهی فکر میکنم چه میشد اگر واقعا تو یه آدم کر و لال بودی... یه نفس راحت از دستت میکشیدم...مطمئنا اونوقت هر چه دلم میخواست نثارت میکردم و تو نمیشنیدی.
خودش به حرف خودش پوزخند زد و من آهسته گریستم. به این تقدیر لعنتی. به این زورگویی.
_دختر سر راهی و انقدر افاده و ناز... واقعا خجالت نکشیدی با اون سر و شکل اومدی جلوی من!... سلام استاد رادمان!...
کوفت و رادمان... رادمان نیستم اگه نشونت ندم که من چکارهی توام.
هنوز جوابم سکوت بود که باز فریاد زد:
_بلند کن سرتو لعنتی.
سرم را بالا آوردم که پنبه را برداشت و چند ثانیهای منتظر شد. باز جوی باریکی از خون روان شد که عصبی فریاد کشید:
_اه...
پنبه را با حرص انداخت روی زمین و من نگاهم به دستمالی خونی بود که قبل از آن پنبه، تماما خونی شده بود ولی خون بینیام بند نیامده بود!
عصبی ایستاد و نگاهم کرد و بعد فوری با عصبانیتی که حالا فقط و فقط نمایشی بود گفت:
_بلند شو بریم درمونگاه.
سرم کمی گیج میرفت اما برخاستم. کتم را از کنار جالباسی آورد و پرت کرد سمتم و بعد خودش رفت سمت جالباسی و خواست پیراهنش را بپوشد که نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. با آن تیشرت و شلوار ورزشی نیازی به پوشیدن پیراهن نداشت. او هم به همین نتیجه رسید و فقط سوئیچ ماشین را برداشت و گفت:
_تو ماشین منتظرم
تنم لرز خفیفی داشت و سرم گیج میرفت و هنوز پوست صورتم در اثر سیلی هومن میسوخت. نه دستمالی برداشتم و نه پنبهای. روسریام را سر کردم و بدون دیدن چهرهام در آینه، از خانه بیرون رفتم. در راه سکوت کرده بودیم. حالا او هم سکوت را ترجیح میداد. درمانگاه شبانهروزی نزدیک ما، خلوت بود. ساعت نزدیک یک شب بود و کسی در درمانگاه نبود. بی نوبت و معطلی وارد اتاق دکتر عمومی شدیم. خانم دکتر سن بالا بود. با دیدنم اخمی کرد و گفت:
_چی شده؟
هومن جواب داد:
_با سر رفته تو کابینت.
دکتر اخمی به هومن کرد و پرسید:
_جای دستای کابینت هم روی صورتش مونده!
هومن سکوت کرد و دکتر بینیام را نگاه کرد و دستمالی به دستم داد بعد فشارم را گرفت و گفت:
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
-شاے؟
+بالطَّبع!
-و ماذا عن السّڪر؟
+لا ، سأكتَفِے بضِحكتُك💙
-چاے میخورے؟
+البتہ!
-شیرین باشہ؟
+نہ ، بہ لبخندت اڪتفا میکنم🙃
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مثلاً بهش پیام بدے
جنابِ مخاطبِ گرامے!💙
این بار نہ بستہ اینترنتے تمام شده
و نہ شارژ اعتبارے
چیزے نیست
تنها دلمـآن برایتان تنگ شده..🙂
#عاشقونہ_طورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ڪنار ٺو♥
حالِ تہ دلم خوبہ
میدونے چے میگم کہ؟!
تہِ تہِ دلـم.. :)
#عاشقونہ_طورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•شہادټامامهادي🖤🌿• - _ @ashganehzinbevn _.mp3
4.06M
#مداحے
هاديگرتویی
کسيگمنمیشود ..🥀🍃
ماراهمبہنورایمانتهدایٺکن :)
| |التماسدعآ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت155
_خونریزی بینیاش نشون میده که ضربهی بدی توی صورتش خورده.
بغض کردم و دکتر ادامه داد:
_فشارشم که پایینه .. به کابینت خونتون بگید که اینجوری این دختر رو نترسونه که هم بینیاش خونی بشه هم فشارش بیافته ...برایش یه سرم نوشتم ..بزنه بهتر میشه ...برید همین الان داروهاش رو بگیرید.
ازاتاق دکتر که بیرون آمدیم ،هومن جدی گفت :
_بشین همینجا الان میآم .
نشستم .حالا ازآنهمه عصبانیت فقط جدیتش مانده بود ولی برای من قلبی که ازشنیدن حرف های هومن ریش ریش شده بود.
با آنکه خوب میدانستم که حرفهایش تماما در اثر عصبانیت است و او را خوب میشناختم اما نمیدانم چرا یه طوری دلخور شده بودم که قصد کردم دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم و نزدم .
سِرُم به دستم وصل شد .حالم کمی بهتر شد. لرز تنم خوابید و چشمانم را با آرامش بیشتری روی هم بستم که صدای پاهایی آمد از صدای قدمهایش فهمیدم که اوست .
جلو آمد و لبهی تختی که دراز کشیده بودم ایستاد .
چشم باز نکردم که گفت :
_دیدی عواقب لجبازی با من چیه یا نه ؟
از اینهمه غرور که نمیگذاشت حس درون نگاهش بروز پیدا کند کلافه شدم .
چشم گشودم نگاهش کردم.نگاهش آنقدر آرام بود که باور کنم عصبی نیست اما اخمی کرد که نشان دهد هنوز او از من دلخور است تا من از او!
_نتیجه ی در افتادن با من اینه ...تازه من قسم خوردم پوستت رو میکنم ..ولی خب...
یه نفس عمیق کشید .سرم را از او برگرداندم .با آنکه پشیمان بود.نگران بود.دلواپسم بود ولی حتی ذرهای در کلماتش تغییری رخ نداد.
سرش را عمدا پایین آورد و با پوزخند گفت :
_الان چطوری عشقم ؟
لبانم را محکم روی هم فشردم و اشکی از آن کلمهای که هیچ بویی از عشق نداشت به چشمم آمد و زیر نگاه هومن از گوشهی چشمم سرازیر شد .
_این خوبه ...یعنی الان فهمیدی که کارت اشتباه بوده ...
آفرین دختر خوب ..میبخشمت.
همان موقع که سکوتی سخت روی لبانم خورده بود توی دلم قسم خوردم که کاری کنم که خودش به پایم بیافتد و التماس کند و تنها کاری که میتوانستم در مقابل همچین آدمی داشته باشم سکوت محض بود.
با آنکه سعی می کرد وانمود کند که پیروز معرکه است اما خوب حس میکردم که چقدر از سکوتم عذاب میکشد .
برای همین قصد کردم که سکوتم را نشکنم .
سِرمم تمام شد و برگشتم خانه .
ساعت دو و نیم شده بود.
خسته بودم و بیشتر ازخستگی قلبی داشتم که زیر فشار غروری که میخواستم خفه اش کنم له شده بود.
زودتر از هومن به اتاق رفتم و بالشتم رو برخلاف شبهای قبل روی زمین گذاشتم و پتویی برداشتم که آمد.
تا در اتاق را باز کرد و مرا دید،چند ثانیهای نگاهم کرد بعد در اتاق را بست و باز با لحنی جدی برای اجرای اوامرش گفت :
_بلندشو برو روی تخت بخواب .
مکثی کردم که داد زد:
_کری مگه؟
نشستم .قلبم میخواست ازفرمانش سر باز زند ولی عقلم نمیگذاشت .
مجبور شدم بروم .پشت به او دراز کشیدم .
تیشرت ورزشیاش را درآورد و انداخت جلوی چشمانم که چشمانم را محکم روی هم بستم و بیاختیار اشک ریختم .
شاید میخواست مرا بترساند و خوب هم توانسته بود.
_خب ...بدم نمیآد یه تنبیه اساسیت کنم تا یادت نره که هنوز یه عقدی بینمون هست ....میخوای عشقم ؟
با حرص دندانهایم را روی هم فشردم و او خندید .
دستش روی کمرم نشت که لرز کردم و او باز خندید :
_چرا میترسی ؟...از بس کوتاه اومدم از شوهرت میترسی... آره ؟
تمام تنم انگار سنگ شده بود.
عضلاتم در انقباض شدیدی بود که ادامه داد:
_نشنیدم التماست رو ..چیزی گفتی ؟
...باشه...پس امشب رسما همسرت میشم عشقم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت156
اشکانم تند و تند از چشمانم میبارید که محکم مرا سمت خودش کشید و نگاهش به صورتم افتاد .
فقط یک لحظه چشمانش را دیدم از ترس چشمانم را بستم .ندیدم چه حسی در نگاهش نشست ولی گفت :
_خب انگار همینقدر بسه ...انگارحسابی ادب شدی یا شایدم سکته رو زدی .
خندید .خنده اش هم فقط بوی حرص داشت .
شاید حتی حرص خودش را هم با این حرف ها درآورده بود.
سکوت حاکم شد و کم کم خوابید ولی من گریستم .تا نزدیکای نماز صبح و کمکم از شدت پف و سوزش شدید چشمانم به خواب رفتم و صبح با صدای مادر بیدار شدم که فریاد میزد :
_هومن...هومن....
هومن ازجا پرید .شاید ترسید که اتفاقی افتاده .
_با همان نیم تنهی برهنه سمت در اتاق رفت و در را گشود :
_بله .
_کجایی تو؟
_ای بابا این چه وضع اومدنه...زهره. صدای عصبی مادر بلندشد:
_چی شده ؟
_چی چی شده ؟
مادر فریاد کشید :
_سالن پر از دستمال خونیه ...نسیم کجاست ؟
هومن جلوی در اتاق ایستاده بود که مادر گفت :
_چه بلایی سر بچهام آوردی !
و بعد هومن را کنار زد و نگاهم کرد.
با آن چشمان پف کرده از اشک و آن بینی ورم کرده و صورتی که شاید ،شاید هنوز رد دستان هومن را در خود داشت ،
نشستم روی تخت و مادر جلو دوید .
_خدای من !...عزیزدلم چرا اینقدر گریه کردی !
_چشمات باز نمی شه !
سر برگرداند و فریاد زد :
_هومن چه غلطی کردی !
هومن پوزخند زد و دستی به موهایش کشید :
_توهم زدید اول صبح ها...چکارکردم ...
مادر باز فریاد زد :
_حرف مفت نزن ..نسیم گریه کرده ...نگاه کن چشماشو ..اون دستمال و پنبه ی خونی چی بود روی کاناپه !
_هیچی بابا خون دماغ شده بود.
هومن داشت با دو دست به موهایش چنگ می زد که مادر عصبی گفت :
_مطمئنی خون دماغ بود فقط ...نکنه بلایی سرش آوردی .
دستان هومن روی سرش خشک شد.
و من سرم را پایین انداختم و مادر فریاد محکمی کشید :
_هومن!باتوام .
_نه بابا شما هم ..چه بلایی سرش بیارم !
_پس چرا حرف نمی زنه...چرا بغض کرده !تهدیدش کردی به من نگه !
چشمان هومن از تعجب کاملا باز شد :
_چه مزخرفاتی ...ولم کنید بابا شما هم ...
مادر دستی به صورتم کشید و با نگرانی مادرانهای توی صورتم خیره شد :
_چی شده نسیم جان؟تو بگو دخترم ...هومن اذیتت کرده ؟
نمی خوام تورو اینطوری ببینم یه چیزی بگو.
بغض کرده فقط نگاهش کردم که هومن فریاد زد :
_لال شدی چرا ...
مادر عصبی فریاد زد:
_تو برو عقب ببینم .
هومن با پوزخند عقب رفت و در حالیکه تیشرتش را میپوشید گفت :
_خنده داره واقعا .
اول میگید محرمید ،بعد میگید زن و شوهرید بعد کلهی سحر میآید بالا سرمون میگید چی شده ؟...نترسید بابا من عرضه ی این کارو ندارم که اگه داشتم تا الان یه بچه بغلتون بود.
مادر حرصی فریاد زد :
_دهنتو ببند هومن ...چه بلایی سرش آوردی که حتی جرات نمی کنه حرفش رو بزنه .
هومن با یه دست به کمر مقابلم ایستاد و زل زد به من :
_خب بگو...بگو دیشب کجا بودی که یه سیلی نوش جان کردی .
مادر سر برگرداند سمت هومن :
_واسه چی زدیش ؟
_اگه شما بودید یکی میزدید توی گوشش تا کلهشق بازی درنیاره و بشینه سر جاش .
مادر باز نگاهم کرد و کلافه از حرفهای هومن و سئوالاتی که هنوز به جواب نرسیده بود گفت :
_نمیگی چی شده نسیم جان ؟
و نگفتم و سکوتم را همچنان نگه داشته ،خیرهاش شدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«أعاناللّٰہ قلباً تمنے ما ليس مكتوباً لہ»
خدا یارے کند
قلبے را کہ در آرزوےِ چیزےست
کہ تقدیرش نیست.. :)💓
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ سالروز شهادت مظلومانه حضرت رقیه (س) تسلیت باد..
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت 157
یه چیزی توی وجودم بود که زبانم را لال کرد. اراده ام را قوی و تصمیمم را قطعی. نگاه نگران مادر حتی عذاب وجدانم بود ولی گاهی پریشان حالی هومن مرا باز مصمم می کرد. هنوز کلامش توی سرم پژواک می شد:
_کاش لال بودی... کاش کر و لال بودی تا اونوقت نه میتونستی حرف بزنی نه حرفام رو بشنوی.
چرا؟! چرا همچین آرزویی کرد؟! نمیدانم چرا از او بدجوری به دل گرفتم.
شاید من بعد از تغییر کمرنگ رفتارش که گر چه بوی غرور داشت ولی با همان دو بوسه ای که به لبانم هدیه کرده بود، باعث تغییر نگرشم در مورد هومن شده بود که با این حرف... فهمیدم چقدر خام بودم. تازه فهمیدم که قبل از آن دعوتی، چقدر خام بودم که گول تظاهر هومن را خوردم و با آنکه سعی میکردم که فریب رفتارش را نخورم، انگار عملا نتوانسته بودم. سکوتم هر روز که میگذشت، هومن را کلافه تر میکرد و آتش به خاکستر نشستهی قلب سوختهی مرا خاموشتر.
یک هفته گذشت و با سکوت من هم در دانشگاه و هم در خانه.
حتی سر کلاسهای خودش و حتی ترفندهای خاصش، ادامه پیدا کرد.
هیچوقت فراموش نکردم که بخاطر همین سکوت یک نمرهی منفی از او گرفتم.
عمدا مقابل سایر دانشجوها، وسط درس گفت:
_خانم افراز.
سر بلند کردم و نگاهش کردم که با ماژیک میان دستش، زیر جملهای که روی تخته نوشته بود را خط کشید و گفت:
_این دسته بندی رو برای ما توضیح بدید.
نگاهم به تخته بود که پرسید:
_حواستون با درس هست؟
جوابش را که ندادم، عصبیتر شد.
طاقت اینهمه سکوتم را نیاورد و فریاد زد:
_شما لالی؟
فریبا انگار بیشتر از من ترسید و زیر گوشم گفت:
_چت شده حرف بزن.
جوابی ندادم که عصبیتر از قبل گفت:
_بنشینید... یه نمره منفی براتون ثبت میشه تا سر کلاس کر و لال نشید.
حتی بعد از کلاس هم با توبیخ فریبا، ذرهای در تصمیمم مردد نشدم:
_چت شده تو؟! چرا حرف نمیزنی بگی چی شده؟!
چیزهایی شده بود که تنها راهش همین سکوت بود.
نمیخواستم هر شب از دست هومن بترسم و حالا به یمن این سکوت ماندگار، هم کلافهاش کرده بودم، هم نگران.
شاید این بهترین انتقامی بود که میتوانستم بگیرم.
در راه برگشت به خانه همانطور که رانندگی میکرد با لحنی که جدیت داشت ولی پشت تکتک کلماتش عجز و التماسش پنهان بود گفت:
_چت شده تو؟ میخوای به چی برسی؟ یه هفته سکوت کردی که چی؟
سرم سمت پنجره بود و نگاهم به بیرون.
عمدا دست دراز کرد و چانهام رو گرفت و سرم را با خشونت سمت خودش چرخاند و از این سکوتی که حسابی حرصش میداد فریاد زد:
_با توام.
جوابی ندادم. کلافه نفسش را فوت کرد و چانهام را رها.
و باز لحنش را از اوج فریاد پایین کشید:
_اگه واسه یه سیلی که خوردی، حقت بود... بدم میآد از این که ناز نازی هستی... ولی اگه دنبال التماس منی، کور خوندی... لال که هیچ، کر و کورم بشی، من التماست نمیکنم.
پوزخندم را سمت پنجره خالی کردم و در دلم گفتم:
_کاملا معلومه... یه هفته است داری به آب و آتیش میزنی که حرف بزنم... تو کور خوندی... این دفعه من رامت میکنم.
و شاید هم شد ولی به سختی. با صبر، با زجر.
سکوت خیلی سختتر از گفتن است. چون حرف زدن آدمی را سبک میکند و سکوت آدمی را ویران.
و من ویران میشدم ولی به هر حال سکوتم را حفظ میکردم تا برسم به آن روزی که منتظرش بودم.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 158
صدای خشک برگههایی را که روی میز گذاشت میشنیدم و خودکاری که کنار برگههای مرتب روی میز قرار داد.
نگاهم کرد وگفت :
_مادرِ شما به من گفته الان نزدیک دو هفته است با هیچ کسی حرف نزدی، حتی دوستان دانشگاهی!
نگاهم روی صورت خانمی بود که مادر میگفت روانشناس است .
لبخندی به لب آورد که به صورتش میآمد :
_من میپرسم شما بنویس .
بعد مکثی کرد و گفت :
_نسیم جان! به من بگو چرا سکوت کردی؟ می دونی مادرت نگرانته؟
نگاهش به من بود و من نگاهم به کاغذ و قلم .
_نمیخوای به من بگی؟
باشه ...لااقل بگو از چی ناراحت شدی؟
همین جواب رو به من بگو...
بذار لااقل مادرت یه جواب واسه این رفتارت داشته باشه...بنویس...خواهش میکنم .
آهی سر دادم و قلم را برداشتم و نوشتم:
_دلخورم .
_از کی ؟
و نوشتم :
_از هومن.
_هومن!...آهان همون آقای جوان ؟
سرم را به تایید تکان دادم .لبخندی باز به لب آورد که از دیدنش آرامش گرفتم .
_چرا دلخوری ؟
نوشتم :
_دلم بدجوری شکسته .
_چرا ؟
نگاهم توی صورت خانم مشاوره خیره ماند...وقتی باز سکوتم را دید گفت :
_بگو نسیم جان راحت باش ...مادرت قضیه ی تو و آقا هومن رو به من گفته...چرا ازش دلخوری ؟
بغض توی گلویم چهار زانو زد و قصد برخاستن نداشت که نوشتم :
_آرزو کرد که کاش من برای همیشه لال بشم ...دلم شکست ...مگه من چکار کرده بودم ،چرا باید لال میشدم ؟
با این حرفش اونقدر تحقیرم کرد که خواستم بهش نشون بدم که میتونم کاری کنم که به آرزوش برسه .
صدای نفس عمیقی که کشید را شنیدم و با همان لبخندی که حالا کمرنگتر شده بود پرسید:
_ولی به نظرم دوستت داره .
اشکانم منتظر همین حرف بود شاید ! که جاری شد:
_نه ..اصلا.
نگاهش روی کاغذی بود که مینوشتم گفت :
_ولی داره ...هیچ مردی واسه یه زن دلشوره نمی گیره مگه یه وابستگی بهش داشته باشه سرم را به علامت نفی به دو طرف تکان دادم که گفت :
_چرا حرفم رو قبول نمیکنی ؟
وقتی توی این دو هفته دست به هر کاری زده که تو حرف بزنی چرا باورش نمی کنی ؟
فوری نوشتم :
_وقتی دلی رو می شکنه چرا باید باورش کنم ؟ دروغ میگه ،تظاهر میکنه ،میخواد فریبم بده .
_خب اصلا این بحث رو ول کن ،
دلیلت واسه این سکوت چیه ؟
چرافکر می کنی با این سکوت همه چی درست میشه .
_میشه ...درست هم نشه ،من درست میشم ...لااقل یاد میگیرم که زود باور نباشم .
_دختر خوب ...نگرانت هستند،اینو درک کن .
عصبی روی کاغذ بزرگ و خط خطی نوشتم :
_کسی نگران من نیست .
بعد قلم را محکم روی کاغذ زدم که همراه با نفس بلندی گفت :
_خیلی خب ...باشه...ولی لااقل با هومن فقط حرف نزن نه با همه .
نگاهم توی صورتش بود که پرسید:
_باشه ؟
باز قلم را چنگ زدم و نوشتم :
_نه....زبانی که باز شد به درد دل ،واسه همه باز می شه...من دردم رو به هیچ کس نمیگم ،باهیچ کس هم حرف نمیزنم ...من از اولش توی این خونه یه دختر سر راهی بودم، به اجبار پدرم عقد هومن شدم و حالا ...
_تو وابستهی هومن شدی و گرنه هیچ کس دست و پای تورو نبسته ...همین حالا برو به مادرت بگو نمیخوای ،ببین کی اجبارت میکنه ؟
تو خودت نمیخوای که تمومش کنی ،درسته ؟
حس کردم تمام حس قلبم یکباره رو شد.
او حتی بهتر از خودم حسم را خواند!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
#طنزجبهه
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#انگیزشی
lf God is your support yoU LL
never Gonna Get Down:)😊
اگھ خدا تکیھ گاهت باشھ ـ
هیچ وقت زمین نمیخورے ـ.... 🎈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گذرنآمہےماعادٺبہخالےبودنندارد؛
هرسالچشمانتظارقرمزوآبےِمهمانےتوست...
مُہرهایٺجا
نداردآقا..؟! :)
#امامحسین[💔✨]
#اربعین💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت159
وابسته که نه .. ولی دوست داشتم همچنان این عقد پا برجا بماند شاید با چشمان خودم روزی را میدیدم که این بت مغرور ، پیش من ، ....منی که به هزار کنایهاش تحقیر شده بودم ، التماس عشقی که دلم میخواست ، عاجزانه میخواست اتفاق بیافتد.نه بخاطر خودم ،...نه بخاطر مادر و نه حتی هومن فقط و فقط بخاطر دلی که بارها شکست و هیچ کس نفهمید .
یکبارم مرگم را خواست ..و وقتی دست به خودکشی زدم پشیمان شد اما باز حس نگاهش را پشت پردهای از غرور مخفی کرد.
من از ته دل میخواستم عجزش را ببینم .التماسش را، خواهش را سر زبانش بشنوم.
خانم روانشناس که از اتاق بیرون رفت صدای فریاد هومن رو شنیدم و کنجکاوانه آرام لای در اتاق را باز کردم و شنیدم:
_به نظرم خیلی بیشتر از اونچه شما فکر میکنید دلش شکسته!
هومن اعتراض کرد:
_چه حرف ها! نمایششه ...داره ما رو دست میاندازه .
و صدای عصبی خانم روانشناس در مقابله با هومن شنیده شد:
_آقای محترم! دیگه منو که نمیتونه گول بزنه...
داره جلوی چشمام اشک میریزه و روی کاغذ مینویسه که دلم شکسته ...نوشته شما بهش گفتید که کاش لال بوده ... بفرمایید اینم برگههاش ...من که از خودم حرف نمیزنم .
_هومن !تو بهش گفتی لال بشه ؟!
_بابا اعصابم رو بهم ریخت یه چیزی گفتم حالا...اونم نازنازیش کردید ،دیده خر توی این خونه زیاده ،سوارمون شده.
کف دست مادر روی میز چنان فرود آمد که صدایش تا طبقه ی بالا پیچید :
_هومن!
_به هرحال خانم رادمان ،من توصیه میکنم بهش توجه کنید ، کسی که تونسته دو هفته با هیچ کس حرف نزنه ،میتونه تا آخر عمر یه مریض بدحال روحی بشه یا لااقلش اینه که دیگه با شما ،حرف نزنه آقا هومن .
هومن بلند خندید :
_واقعا مسخره است به خدا...سر یه جملهی من!...این اثرات محبت بیحد و مرز شماست ها.
مادر با نگرانی پرسید :
_راه درمانش چیه خانم .
_اینکه همون کسی که دلش رو شکسته دلش رو بدست بیاره .
لبخندی به لبم آمد که هومن فریاد کشید :
_ولم کنید بابا ...میخواد لال بشه میخواد نشه! اصلا خوب شد که لال شد ،من کاری نکردم که بخوام حالا برم دل بدست بیارم ....اتفاقا حالا فکر میکنم زن لال بهتره .
بغضم گرفت و با حرص در اتاق رو بستم و بیاختیار گریستم .
حالا توانم برای حفظ این سکوت بیشتر شده بود.
دلم میخواست کاری کنم که خودش مجبور به حرف زدن شود،مجبور به اعتراف ،به اشتباه .
و مصمم از این تصمیم ،دستانم را محکم مشت کردم و اشکانم را پس زدم و طرف کتابهای دانشگاهم رفتم .
تکیه بر کتابخانهی دیواری اتاق ،ایستاده کتابم را ورق زدم که ناگهان در اتاق محکم باز شد...خودش بود!
خدای غرور بود.با آن اخم محکم که چه بود و چه نبود جدیت داشت .
در اتاق را بست و بیآنکه نگاه کند جلو آمد .
سرم را خم کردم توی صفحهی کتابم و فقط جملات و کلمات را محدودهی دیدم کردم که مقابلم ایستاد.
_ببین ...من توی بدترین شرایط بزرگ شدم ..توی سن بحرانی زندگیم ،پرت شدم اون سر دنیا....
محبت پدر و مادرم که ندیدم هیچ ، هر روزم رو با کنایههای عمهام به شب رسوندم ...اگه کتک میخوردم کسی نبود که بپرسه واسه چی پای چشمت کبوده...با این شرایط 15 سال زندگی کردم ....پس حالا واسه من، واسه خاطر یه جمله ی ساده، ادا در نیار... من آدمی نیستم که بگم اشتباه کردم ..فهمیدی ؟
نگاهم را همچنان روی جملات کتابم نگه داشته بودم که دست انداخت زیر چونهام رو با ضرب سرم را بالا داد:
_شنیدی یا کرم شدی ؟
فقط نگاهش کردم .نگاهش حسی داشت که در آن رنگ روشن چشمانش به وضوح قابل دیدن بود.
اما من،آنقدر عاجز بودم که حس به آن واضحی را نتوانم تفسیر کنم .
فقط نگاهش کردم که با حرص ضربهی کوچکی به زیر چانهام زد و نفسش را با حرص توی صورتم خالی کرد.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت160
حالا سکوتم تبدیل شده بود به یک حالت عادی .لااقل برای خودم . دیگر هیچ اذیتی برایم نداشت.شاید خیلی ها را کلافه کرده بود. مثل فریبا ، مادر، هومن . ولی من با سکوتم مشکلی نداشتم .تقریبا یک ماه شده بود که توانسته بودم این سکوت را به یک عادت و به یک ویژگی رفتارم تبدیل کنم.
نزدیک امتحانات بود و من مشغول درس خواندن.
مادر همچنان دنبال دکتر و مشاور و روانشناس، و هومن همان فرد مغرور که گاهی تهدید می کرد و گاهی بیخیال میشد.
مادر حتی خودش هم بارها با من حرف زد، اما حرفهای مادر هم تاثیری در من نداشت .آنقدر که برای دیدن عجز و التماس هومن مصمم بودم که هیچ اتفاقی نمیتوانست مرا مردد کند.
حتی تماس تلفنی مادر میلاد برای درخواست یک مهمانی خانوادگی!
مادر کلی بهانه آورد و بالاخره مهمانی را انداخت برای یک ماه بعد و باز سراغم آمد... اینبار به بهانهی میلاد!
سرم توی کتابم بود که نشست مقابلم، پشت میز ناهارخوری و نگاهی به هومن که داشت برگههای امتحانی یکی از کلاسهایش را تصحیح میکرد ، انداخت و آهسته گفت :
_هاتفی کیه ؟
فقط نگاهش کردم که باز پرسید :
_مادرش زنگ زده کلی از تو تعریف کرد،جا خوردم! گفته تو از دوستای نگین، دختر برادرشی، آره؟
آرام سرم را تکان دادم و مادر با عجز نالید :
_نسیم تمومش کن این سکوت رو ...اگه هومن بفهمه که این پسره زنگ زده ، باز قاطی میکنه ...چرا به این پسره نگفتی تو نامزد داری ؟
از حرص شنیدن این جملهی آخر ، دستم رو زدم زیر چونهام و به مادر خیره شدم که خوب منظور نگاهم رو فهمید.
سرشو جلو کشید و آهسته و حرصی گفت:
_ببین نسیم جان ما اجبارت نکردیم ،تو و هومن هر دو سکوت کردید ، خب اگه همدیگه رو نمیخواید ، بگید ، من که راضی به زجرتون نیستم، یا زندانی نیستید که محکوم به تحمل هم باشید! ولی شما هر دوتون هم خدا رو میخواید هم خرما... هم از طرفی از همدیگه مینالید هم میخواید این عقد پا برجا باشه .
نگاهم از چشمان مادر فرار کرد و برگشت سمت خطوط کتاب .
آخر حرف حق را زده بود ، من دلیل داشتم ولی هومن ...هنوز دلیلش مبهم بود. مادر باز ادامه داد:
_حالا فعلا این پسره رو تا یه ماه گذاشتم سر کار ولی بعدش چی ؟
نگاهم بالا آمد سمت مادر که با صدای بلند هومن مواجه شدم :
_پس مادر و دختر یواشکی با هم حرف میزنید و سکوت مسخرهی این لال شده فقط واسه نمایشه ؟!
_نه بابا...یه کلام هم حرف نزده .
هومن برگههای میان دستش را روی مبل زد و سمت ما آمد.
دستانش را به عرض میز ناهارخوری باز کرد و گفت :
_خب... چی حرف میزنید که باید من نشنوم ؟
یه نگاه به من ، یه نگاه به مادر کرد که سرم رو باز توی کتابم گرفتم و مادر صندلیش را عقب داد و گفت :
_هیچی بابا...اگه این یه کلام حرف میزد اونوقت میشد حرف زدن ، من دارم با خودم حرف میزنم .
و بعد رفت سمت آشپزخانه که هومن یک دستش را کنار کتاب من گذاشت و سرش را خم کرد سمت گوشم :
_آفرین بچه درس خون ...سئوالات درس من خیلی سخته ...از لج تو هم که شده میخوام پوست تو و بقیه رو با هم بکنم ...مگه اینکه ...
مکثی کرد و آهسته توی گوشم شمرده شمرده گفت :
_خواهش کنی .
پوزخندی زدم که با لبخند سرش رو عقب کشید ، لبخندش نمایشی از حرص بود که پشت جلوهای از غرورش ،به لبخند تبدیل شده بود.
سکوتم را که دید ،کمر راست کرد و یه نفس بلند کشید :
_باشه ..خواستم یه ارفاقی بهت کنم ..ممکنه بیافتی نه تنها تو، بلکه همه ی بچههای کلاس ... یه فرصت بهت دادم که رد کردی ...ولی من جای تو بودم ، ردش نمیکردم .
نگاهش با من بود و من به کتاب .
میدانستم بر خلاف ظاهر خونسردش، خوب حرصش را درآوردم .
پس با یه لبخند از شوق ، حتی به نگاهم هم اجازه برخاستن از روی خطوط کتاب را ندادم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻