eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
🔥 😍👌 🔥 😍👌 🌟 تکنفره و دونفره 🌟 🌟 به سراسر ایران 🌟 کیفیت 🌟 تنوع 🌟 قیمت 🌟 فوری آیدی کانال روفرشی و روتختی https://eitaa.com/joinchat/2021785618Cbdab9c2a72
🙋🏻‍♀📣خانمها چادر مشکی رسید😍 بزن روی شکل زیر و چادر و ضد آب بگیر با قیمت تولیدی😍👇👇 💠 🌺 🌺🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺 💠
-𖧷- یڪ‌ روز مۍرسد کهـ شوم‌ میھمـانِ‌ تو بر من‌ بھشت‌ مۍشود آن‌ ڪنج‌ صحن‌ و بست زحمت بهـ خادمـانِ‌حریمت نمۍدهم؛ یڪ‌ گوشھ‌ مۍنشینم‌ و چشمم‌ بهـ‌ گنبد است🌱! #🌼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی اگر اعتماد به نفست پایینه😢 اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تـــــو‌حریـم‌قلـب‌مـنۍ ...♥️' تنهـا‌تـو‌سلـطانۍ ... 🖤🕯 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️روایتی عجیب...، از یک شهید فرانسوی دفاع مقدس 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام می‌دونه:)🌱 ... 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت فوق العاده از امیرالمومنین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از این حرفش دلم شکست . سکوت کردم و سرم را برگرداندم سمت پنجره که پرسید : _ برسونمت خونه ؟ با دلخوری گفتم : _ هر طور صلاحه . با خنده گفت : _ اوه چه حرف گوش کن !...ببینمت . توجهی نکردم .دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند : _ بازکن اخماتو ...چیزی نشده حالا ..خوب می‌شی . _ آره خوب می‌شم ...اگه خوب می‌شم چرا از دیشب تا صبح یه پاکت سیگار رو دود کردی ؟ اخمش ‌رو محکم کرد : _ مگه تو بیدار بودی ؟ _ بله . _ سرم درد می‌کرد. _ دارم می‌میرم می‌دونم . یه اَه کشیده و عصبی چانه‌ام را رها کرد. باز سرم چرخید سمت پنجره که گوشه‌ی خیابان نگه داشت و کلافه سرش را به اطراف چرخاند و گفت : _ بریم خونه ..تو استراحت کن من ببینم یه دکتر خوب می‌تونم پیدا کنم . _ هومن. _ جان. جانش ،خشکم زد ! خیره ی نگاه روشنش شدم که پرسید : _ چی شد ؟ _ دارم می‌میرم می‌دونم ..تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمی‌زدی ... یه بار... حتی یه بار هم به من نگفتی جان... ولی الان ... _ اَه تو هم ... گیر دادی به چه چیزایی ... باشه می‌گم احمق جان ،حالا ببین‌ها... یه بار احمقش ‌رو نگفتم ، جانش شده علامت سوال ..حالا چی می‌خواستی بگی . سرم را پایین انداختم و گفتم : _ نمی‌خوام مادر بفهمه ...تابلو نکن. _ من تابلو کردم ؟! _ برو سرکارت ...من خودم دکتر خوب پیدا می‌کنم. _ لازم نکرده ...دکتر خوب رو خودم پیدا می‌کنم . ..الان می‌رسونمت خونه .... _ نه ... _ نه ؟! _ بریم بیرون ...دلم گرفته . _ کجا بریم ؟ _ هر جا ...فرقی نمی‌کنه . _ باشه ...بریم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باورم نمی‌شد ! هومن مثل موم نرم شده بود. لذت می‌بردم از نگرانی نهفته در چشمانش. با هم به پارک ساعی رفتیم . هوا عالی بود و زیر سایه درخت‌های بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانه‌ام گذاشت .گرما‌ی تب‌دار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم : _ خوبی ؟ _ آره . _ خیلی ساکتی . _ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی . همراه با یک نفس بلند گفت : _ نه منم خوبم ...می‌خوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همه‌مون عوض می‌شه . _ کجا بریم مثلا ؟ _ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون می‌چسبه. _ بریم همدان . _ همین امروز می‌ریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم . _ هومن. باز گفت : _ جان . سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بی‌اختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم : _ دوستت دارم . خشکش زد .چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانه‌اش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه می‌داشت گفت : _ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید . حتی گوش‌هایم هم تعجب کردند ! قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد : _ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم . آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانه‌ام داد و گفت : _ شده می‌برمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید . چشمانم را بستم و فقط ‌و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم . دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانی‌ها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝