هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔥 #حراج_انواع_روتختی😍👌
🔥 #حراج_انواع_پرده 😍👌
🌟 #روتختی تکنفره و دونفره
🌟 #روفرشی_کشدار
🌟 #پست به سراسر ایران
🌟 #بهترین کیفیت
🌟 #بیشترین تنوع
🌟 #ارزانترین قیمت
🌟 #ارسال فوری
آیدی کانال روفرشی و روتختی
https://eitaa.com/joinchat/2021785618Cbdab9c2a72
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🙋🏻♀📣خانمها چادر مشکی #ضد_آب رسید😍
بزن روی شکل زیر و چادر #نانو و ضد آب بگیر با قیمت تولیدی😍👇👇
💠
🌺 🌺🌺
🌺 🌺 🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼 🌺
🌺
🌺 🌺 🌺
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺
💠
-𖧷-
یڪ روز مۍرسد کهـ شوم میھمـانِ تو
بر من بھشت مۍشود آن ڪنج صحن و بست
زحمت بهـ خادمـانِحریمت نمۍدهم؛ یڪ گوشھ مۍنشینم و چشمم بهـ گنبد است🌱!
#🌼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
اگر اعتماد به نفست پایینه😢
اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تـــــوحریـمقلـبمـنۍ ...♥️'
تنهـاتـوسلـطانۍ ...
#شاهخراسـان🖤🕯
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️روایتی عجیب...،
از یک شهید فرانسوی دفاع مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام میدونه:)🌱
#حواسمونبهتونهست...
#پیشنهاددانـلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت فوق العاده از امیرالمومنین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت199
از این حرفش دلم شکست .
سکوت کردم و سرم را برگرداندم سمت پنجره که پرسید :
_ برسونمت خونه ؟
با دلخوری گفتم :
_ هر طور صلاحه .
با خنده گفت :
_ اوه چه حرف گوش کن !...ببینمت .
توجهی نکردم .دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند :
_ بازکن اخماتو ...چیزی نشده حالا ..خوب میشی .
_ آره خوب میشم ...اگه خوب میشم چرا از دیشب تا صبح یه پاکت سیگار رو دود کردی ؟
اخمش رو محکم کرد :
_ مگه تو بیدار بودی ؟
_ بله .
_ سرم درد میکرد.
_ دارم میمیرم میدونم .
یه اَه کشیده و عصبی چانهام را رها کرد.
باز سرم چرخید سمت پنجره که گوشهی خیابان نگه داشت و کلافه سرش را به اطراف چرخاند و گفت :
_ بریم خونه ..تو استراحت کن من ببینم یه دکتر خوب میتونم پیدا کنم .
_ هومن.
_ جان.
جانش ،خشکم زد ! خیره ی نگاه روشنش شدم که پرسید :
_ چی شد ؟
_ دارم میمیرم میدونم ..تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزدی ... یه بار... حتی یه بار هم به من نگفتی جان... ولی الان ...
_ اَه تو هم ... گیر دادی به چه چیزایی ... باشه میگم احمق جان ،حالا ببینها... یه بار احمقش رو نگفتم ، جانش شده علامت سوال ..حالا چی میخواستی بگی .
سرم را پایین انداختم و گفتم :
_ نمیخوام مادر بفهمه ...تابلو نکن.
_ من تابلو کردم ؟!
_ برو سرکارت ...من خودم دکتر خوب پیدا میکنم.
_ لازم نکرده ...دکتر خوب رو خودم پیدا میکنم . ..الان میرسونمت خونه ....
_ نه ...
_ نه ؟!
_ بریم بیرون ...دلم گرفته .
_ کجا بریم ؟
_ هر جا ...فرقی نمیکنه .
_ باشه ...بریم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت200
باورم نمیشد ! هومن مثل موم نرم شده بود.
لذت میبردم از نگرانی نهفته در چشمانش.
با هم به پارک ساعی رفتیم .
هوا عالی بود و زیر سایه درختهای بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانهام گذاشت .گرمای تبدار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم :
_ خوبی ؟
_ آره .
_ خیلی ساکتی .
_ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی .
همراه با یک نفس بلند گفت :
_ نه منم خوبم ...میخوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همهمون عوض میشه .
_ کجا بریم مثلا ؟
_ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون میچسبه.
_ بریم همدان .
_ همین امروز میریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم .
_ هومن.
باز گفت :
_ جان .
سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بیاختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم :
_ دوستت دارم .
خشکش زد .چند ثانیهای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانهاش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه میداشت گفت :
_ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید .
حتی گوشهایم هم تعجب کردند !
قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد :
_ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم .
آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانهام داد و گفت :
_ شده میبرمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید .
چشمانم را بستم و فقط و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم .
دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانیها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝