eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
وَلآ یَغفلون عَن الوَلَهِ إلیك یادم نمیره کہ دوستـت ‌دارم..♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌ شھیـد آسِدمرتضے آوینے: بالے نمےخواهـم ایـن پوتین‌هاے کھنہ هـم مے توانند مرا بہ آسمان ببرنـد .. 🕊ـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• • واقعـا چقـدر تنھـا بودیـم در دنیـا اگـر حسیـن نبـود .. 💔 🌸ـ • • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| لحـظہ‌هام کـنـارِ تـ∞ـو بوے خوشبختـی میده ؛)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 225 معجزه همیشه یک حادثه خارق‌العاده نیست که در یک زمان مشخص اتفاق بیافتد. برای من یکدفعه اتفاق افتاد. در ثانیه‌هایی که حتی فکرش را هم نمی‌کردم . همان شب ،شبی که هومن عصبی‌تر از همیشه بود، اعتراف کرد. گرچه از او هیچ بعید نبود که فردای همان روز همه چیز را انکار کند ! آنشب باز برگشتم اتاقش . حالا من طاقت دوریش را نداشتم . اما همین که وارد اتاقش شدم گفت : _کجا؟! _می‌خوام امشب اینجا بخوابم . _بیخود برگرد اتاقت . شوکه شدم : _هومن! ته دلم خالی شد. پس حتما می‌خواست همه چیز را باز انکار کند! با دلخوری خیره‌اش شدم که مجبور شد نگاهم کند: _آخه با اون تیپ می‌خوای پیش من بخوابی ؟! نگاهم رفت سمت بلوز سرمه‌ای و دامن تنگ مشکی‌ام : _چه اشکال داره؟! حلقه‌های نگاهش را تا سقف بالا داد و گفت : _ای خدا...اگه از جون خودت سیر شدی بیا ولی من اگه جای تو بودم می‌رفتم یه بلوز آستین بلند ساده با شلوار ساده می‌پوشیدم که شب موقع خواب یه گرگ بهم حمله نکنه. تازه منظورش را فهمیدم و بلند زدم زیر خنده : _چشم آقا گرگه ...چشم الان می‌رم لباسم ‌رو عوض می‌کنم . لباس عوض کردم و برگشتم . خودش را به خواب زده بود که بالای سرش نشستم و پاهایم را دراز کردم روی تخت .آهسته چنگی به موهایش زدم و زیرلب زمزمه کردم : _قربون آقا گرگه ... کی عقد کنیم آقا گرگه ؟! چشم بسته گفت : _بگیر بخواب جوجه ، وحشی می‌شم ، پشیمون می‌شی‌ها. عمدا خواستم شیطنت کنم و نشستم روی شکمش که چشم گشود فریاد زد : _چکار می‌کنی احمق جان ! _می‌خوام وحشی شی اصلا ...گرگ‌ها باید خشن باشن ولی عاشق باشند! با اون چشمای روشنش نگاهم کرد و یکدفعه یه طوری برخاست که با پشت سر افتادم روی تخت و اینبار او خم شد سمت صورتم .لپم را محکم کشید و گفت : _با من شوخی نکن ...اینو جدی گفتم نسیم ... با اونکه نگاهش جدی بود و هیچ ردی از شوخی در آن نبود ، با لبخند گفتم : 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 226 _چرا...شوهرمی ...دوستت دارم ،دوستم داری ...می‌خوام شوخی کنم باهات ... در ضمن از فردا من می‌آم هتل‌رو تحویل می‌گیرم . اخم کرد و گفت : _ترش نکنی یه وقت! اینبار من لپش را کشیدم و گفتم : _نه عشقم . لبخند بی‌رنگی به صورتش آمد که دراز کشید روی تخت و گفت : _بگیر بخواب سرم درد می‌کنه. حرف گوش کن شدم .چشمانم را بستم و پشتم را طبق عادت به او کردم و گفتم : _چشم آقا گرگه ...خوابیدم حمله نکنی . عمدا گفت : _هیچ تضمینی نمی‌کنم . خندیدم و گفتم : _اصلا حمله کن...شوهرمی دیگه چکارت کنم ...خودم خواستم که با یه گرگ عقد کنم . گرگ ‌رو درشت ادا کردم که خنده‌ام گرفت و او فقط نفس بلندی کشید و غر زد: _بخواب تو هم دیگه . خوابیدم ...آرامش دوباره به قلبم نشست و خوابم برد. اما این کلافگی هومن کمی مضطربم می‌کرد! روز بعد سر میز صبحانه هر چه با چشم اشاره کردم که به مادر بگوید که تصمیم داریم عقدمان را قطعی کنیم ،خونسرد و یخ زده نگاهم کرد که حرصی شدم و گفتم: _مادر. _بله . _من و هومن دیشب با هم حرف زدیم... هومن صدایش را بلندکرد : _بله حرف زدیم تا نسیم باز برگرده هتل . مادر متعجب نگاهمون کرد. _چه حرف مهمی !...یه فکری واسه عقدتون کنید اگه زوره تمومش کنید...هومن با تو هستم ...این دختر خواستگار داره...الکی معطل خودت نکنش . هومن از پشت میز برخاست و بی هیچ حرفی رفت سمت اتاقش و مادر باز شوکه شد: _ای بابا این چشه ؟! اون از حرفای دیشبش اینم از الان ! _من می‌رم باهاش حرف بزنم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| لحـظہ‌هام کـنـارِ تـ∞ـو بوے خوشبختـی میده ؛)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آدم‌ دوسـت ‌داره بعضے چیزا فقط مالِ‌ خودش ‌باشہ (: مثل ‌ماھ ، مثلِ ‌روز مثل تـ♡ـو مثل تـ♡ـو ..🌱🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 228 _زوده نسیم ...یه مهلت بهم بده . _مهلت واسه چی ؟! مگه حساب بانکیمو نمی‌خوای ...حساب بانکیم مال تو. کلافه دستی به موهایش کشید: _ای خدا... نه حساب بانکیتو نمی‌خوام . _نمی‌خوای !! _نه...به من مهلت بده.. باشه؟! نفسم را محکم فوت کردم توی صورتش : _فقط تا آخر تابستون . _من باید عجله داشته باشم نه تو...چه خبره ؟! _همین که هست... نمی‌خوای تمومش کنیم . درحالیکه لبانش را از حرص غنچه کرده بود، نگاهم کرد و بعد فوری گفت : _باشه...لباس بپوش از امروز مدیریت هتل با تو . _واقعا؟! _آره. _باز منو نفرستی آشپزخونه یا نیروی خدماتی نکنی . با پوزخند گفت : _نه ایندفعه...اون تیپ جنجالی قبلی‌ات رو بزن . با شوق و خنده گفتم : _کفشای پاشنه دارم رو بپوشم یا نه ؟! تک خنده‌ای سر داد و گفت : _پا درد بگیری مشکل خودته . خندیدم و باز خر شدم !چرا؟چرا؟چرا؟!!! دستانم را دور گردنش حلقه کردم و..گونه‌اش را که معطر به عطر خوش مردانه‌اش بود،بوسیدم و گفتم : _خیلی حرصم می‌دی ولی خیلی دوستت دارم آقا گرگه . _خب حالا ....لباس بپوش که دیره . با جیغی از خوشحالی به هوا پریدم و گفتم: _وای...چشم. همان تیپ جنجالی را زدم با همان کفش‌های پاشنه بلند و در دلم دعا کردم که اینبار مقابل نگاه بقیه ،نیروی ساده ی آشپزخانه معرفی نشم! 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 227 دویدم سمت اتاقش و در را باز کردم . داشت لباس می‌پوشید تا به هتل برود که گفتم : _چته تو هومن! خونسرد گفت : _هیچی . _هیچی! دیشب اقرار کردی ،امروز انکار!چرا به مادر نگفتی که می‌خوایم عقد کنیم ! چرخید سمتم .دو دستش روی دکمه‌ی پیراهنش بود که پرسید: _من گفتم عقد کنیم ؟ _وا !! هومن! دیشب حرف ... _حرف زدیم گفتم یه حسی بهت دارم همین ...نگفتم که عقدت می‌کنم . چشمانم‌ رو بستم و حس کردم تمام وجودم یخ زد.چشم که باز کردم با نگاهش غافلگیر شدم . با همان فاصله‌ای که با من داشت ، خیره‌ام شده بود که گفتم : _می‌دونی ...تقصیر منه ...هر وقت بهت اعتماد کردم ..بدجوری دلمو شکستی ... چرا دیشب...چرا دیشب باورت کردم...! اصلا می‌دونی چیه ...اگه عقد نمی‌کنیم من می‌خوام جدا بشم . پوزخند زد که با حرص فریاد زدم : _بخند بایدم به احمقی مثل من بخندی . بغضم گرفت و در کسری از ثانیه شکست! جلو آمد و با همان پوزخند نگاهم کرد و من ادامه دادم : _لذت می‌بری منو اینجوری حرص می‌دی ؟! هومن خسته‌ام کردی به خدا ...خسته‌ام کردی ! پوزخندش کم‌کم با عصبانیت چهره‌اش کنار زده شد. دست دراز کرد سمت صورتم و با شصت دستش اشکانم را کنار زد . همین کارش کمی آرامم کرد تا سرش فریاد نکشم .چشمانم را به حالت قهر از او برگرداندم که گفت : 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
-𖧷- همیـشھ پر از مہـربانۍ میمانم ؛ حتی اگر هـیچکس قدر مهربانیم را نداند .این ذات و سرشت من است ؛ من خـدایی دارم ڪھ بہ جاۍ همہ برایم جبران میکند :)' ^^♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| إنت الروحَك فدوا الروح أنے و عینے بس إلک‌ اتشـوفڪ واشتاق إلک حتے إنت‌ ابحظانے :)💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 229 با خودم گفتم اگر اینبار جلوی دیگران مرا باز به نیروی خدماتی هتل یا کارگر آشپزخانه معرفی کرد ،حتما ازش جدا می‌شوم . همراه هم وارد هتل شدیم ، به رزویشن هتل دستور پیج همه‌ی کارکنان را داد و همه در لابی هتل جمع شدند. سایه و آقای کاملی هم بودند. خانم لطفی ، مسئول کافی‌شاپ ، همه بودند. هومن مقابل همه ایستاد و گفت : _زیاد وقتتون‌ رو نمی‌گیرم چون جایی کار دارم باید به کارم برسم ...از امروز... قلبم به تپش افتاد.نکند که باز رو دست خورده بودم ! در این افکار پر از دردسر بودم که هومن با دستش به من که کنارش ایستاده بودم اشاره کرد و گفت : _خانم افراز، همسرم ، مدیریت هتل رو به عهده می‌گیرند. از ذوق لبخند به لبم آمد . نه برای مدیریت ، برای اعلام رسمی کلمه ی همسرم! او اعلام کرد. هم مدیریت هتل را هم عقدمان را ، انهم مقابل نگاه همه ، که متعجب شده بودند و برخی از شدت تعجب دهانشان باز. هومن ادامه داد : _لطفا با ایشون همکاری کنید. بعد چرخید سمت من و با لبخندی نیمه گفت : _حق الزحمه‌ی این معرفی‌ رو شب ازت می‌گیرم . با لبخند نگاهش کردم و گفتم : _حالا کجا ؟! _کار دارم ..شب می‌بینمت. و رفت .حتی نگذاشت بگویم چطوری باید مدیریت کنم ! با رفتن او ،نگاهم برگشت سمت همان چشمان متعجب که گفتم : _خب ..امیدوارم که بتونیم با هم همکاری مفیدی داشته باشیم ...لطفا برگردید سر کارتون. چند نفری برگشتند که دیدم سایه سمت زمین سقوط کرد! خانم لطفی خم شد سمتش : _چی شد ؟! با لبخندی که نشانه‌ی پیروزی بود گفتم : _یه لیوان آب قند بهش بدید . رفتم سمت اتاقم که آقای کاملی دنبالم آمد : _خانم افراز. ایستادم : 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 230 _بله . مقابلم رسید: _دستتون بهتر شده ؟ نگاهی به جای بخیه‌های روی دستم انداختم و گفتم : _بله خدا رو شکر. نگاهش کردم که سرش را کمی پایین گرفت و گفت : _من رو بابت توبیخات دوران آشپزخانه ببخشید ...نمی‌دونستم که ... وسط حرفش گفتم : _آقای کاملی شما به وظیفتون عمل کردید ...من از شما دلخور نیستم.. مدیریت آشپزخونه پای شماست . سرش بالا آمد و نگاهم کرد که گفتم : _بفرمایید سر کارتون . به اتاق مدیریت رفتم .در اتاق را که بستم از ذوق صدای فریادم را با یک هورای بی صدا خفه کردم، رفتم سمت میز بزرگ اتاق و پشت میز نشستم . چرخی با صندلی چرخدارش زدم که چند ضربه به در خورد. _بله . در آهسته باز شد .سایه بود: _اجازه هست ؟ _بله . وارد اتاق شد و در اتاق را بست و همان نزدیک در ایستاد. درحالیکه پنجه‌هایش را درهم می‌فشرد و مضطرب بود، پرسیدم : _چیزی می‌خواستی ؟ یکدفعه افتاد روی زمین . باعجله از پشت میز برخاستم که سر پایین انداخت و گفت : _تو رو خدا منو اخراج نکن ...من به این کار نیاز دارم ...اگه بیکار بشم باید برگردم خونه‌ی پدرم ...ازت خواهش می‌کنم . همراه با نفس بلندی سمتش رفتم و بازوانش را گرفتم و او را سمت بالا کشیدم : _بلندشو ببینم ...کارت ندارم ...ولی اگه ناهار امروز دیر بشه شاید مجبور بشم اخراجت کنم ..برگرد سر کارت . سرش با تعجب بالا آمد: _واقعا؟! سرم را تکان دادم که با گریه صورتم را بوسید : _منو ببخش نسیم ...منو ببخش ...به خدا...نمی‌دونستم ... فوری گفتم : _می‌دونم ..برگرد سر کارت ...زود باش آقای کاملی دست تنهاست . از روی زمین برخاست که گفتم : _درضمن دستاتم بشور که کثیف شده . "چشمی" گفت و رفت . 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
✋🏻 ﴿صُبحِ‌مَن‌بایڪ‌سَلام‌اِمْروززیبٰامیشَود اَلسلام‌اِی‌حَضْرٺ‌اَربابْ،مولانٰاحَسَینْ﴾ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت231 یکدفعه شلوغ شد . کارهای هتل ،کلاس‌های رانندگی ،امتحان و آیین نامه ... آنقدر سرگرم کار و کلاس شدم که شبها از خستگی بی‌هوش می‌شدم . اواخر مرداد بود که بالاخره گواهینامه‌ام رو گرفتم . حالا وقتم کمی آزادتر شده بود و تمام مشغله‌ام شده بود هتل . اما چیز دیگری هم بود که خیلی اذیتم می‌کرد...رفتار هومن ! اینکه همراه من از خانه بیرون می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت ولی با من به هتل نمی‌آمد! هر وقت هم که پرسیدم کجا می‌رود ،می‌گفت فضولی موقوف ! داشتم از کنجکاوی می‌مردم. اصرارش برای تعویق عقد و علنی شدنش همراه شده بود با واگذار کردن هتل به من و غیبت خودش که هر سه مشکوک بود ! یکبار تصمیم گرفتم که تعقیبش کنم . حاضر و آماده شده بودم برای رفتن به هتل ولی معطل کردم تا اول او برود . روی مبل نشسته بودم و داشتم مثلا با گوشیم پیام‌هایم را چک می‌کردم که به مادر گفت : _من رفتم ..شما هم معطل نکن دیرت می‌شه. سرم بالا آمد و گفتم : _نه الان می‌رم ...منتظر یه پیامم. و رفت ...همین که ماشین را از حیاط بیرون برد ، فوری از جا پریدم و گفتم : _مامان خداحافظ. و دویدم سمت پارکینگ . سوار هیوندا ورنای خودم شدم و درحالیکه سعی می‌کردم هم احتیاط کنم هم سریع باشم از پارکینگ بیرون زدم و خداروشکر به او رسیدم . با یک ماشین فاصله پشت سرش راه افتادم . نزدیک چهل‌وپنج دقیقه‌ای از این خیابان به آن خیابان شد و بعد فلشر سمت راست را زد و گوشه‌ی خیابان پارک کرد و با احتیاط و با فاصله، من هم کنار خیابان زدم و درحالیکه عینک دودی‌ام را به چشم زده بودم ،سر خم کردم تا مرا نبیند. 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت232 از ماشین پیاده شد و دزدگیر ماشین را زد. بعد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و همراه با یک نفس عمیق چرخید سمت ماشین من! فوری سر خم کردم و چند ثانیه‌ای در همان حالت ماندم که کم‌کم سرم را بالا آوردم. غیبش زده بود ! سرم چرخید سمت پیاده رو اما نبود ! خواستم از ماشین پیاده شوم و دنبالش بگردم که یکدفعه نگاهم سمت پنجره‌ی سمت راننده ،درنقطه‌ی کور تیرسم جلب شد . کنار ماشینم ایستاده بود و دست به سینه نگاهم می‌کرد! فوری پنجره را پایین دادم و با لبخندی نمایشی گفتم : _ا...سلام .تو اینجایی!چه تصادفی ! خونسرد نگاهم کرد و گفت : _اینجا مسیر هتله ؟ -خب ...خب مسیرم‌رو عوض کردم . _عوض کردی یا تعقیبم کردی ؟ _تعقیب؟!....نه...نه چرا تعقیب ؟ سرخم کرد سمت پنجره و لپم را کشید: _ببین کوچولو ...تو مدرسه نمی‌رفتی ،من دیگه یه پسر بالغ بودم ،سر منو شیره نمی‌تونی بمالی ... گردش کن برگرد هتل . کلافه نالیدم: _هومن!...بگو کجا می‌ری؟ اخمی کرد و جفت چشمانش را ریز: _ببین منو ..فوضولی موقوف ... برو... برو بچه‌جون ... دیگه هم نبینم دنبالم راه بیافتی‌ها. عصبی سرم را از او برگرداندم و گفتم : _باشه ....به من نگو...ولی این درست نیست ، زن و شوهر باید باهم رو راست باشند . _مگه من و تو زن و شوهریم ؟! عصبی‌تر از قبل شدم. ماشین را روشن کردم و با حرص فرمان را درجا چرخاندم و گفتم : _باشه نیستیم پس ؟ نشونت می‌دم .. یعنی دیووانه‌ام کردی به خدا...خودتم نمی‌دونی می‌خوای چکار کنی ! ریز خندید : _خیلی خب بابا جوش نزن با این دست فرمونت می‌ری تو دیوار... بعد با دو انگشت نوک بینی‌ام را کشید و گفت : _آهسته می‌ری‌ها...گاز ندی شوماخر! بر خلاف دستورش عمدا گاز دادم و صدای جیغ لاستیک‌ها را بلند کردم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تمـام‌بـ‌ود‌و‌نبـ‌ودم‌بیـا‌ڪہ‌وجـود‌م، بـہ‌بـ‌ود‌و‌نبـود‌"طُ"‌بستہ‌اسـٺ'! یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)🕊🦋 حُبُّ المـهـ❤️ـدی هُویَّتُنا... ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثروتمندترین انسان... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت233 " کجایی پس ؟ بابا چیزی نمی‌دونه ...سوتی ندی . " از تعجب گرهی بین ابروانم نشست . _بابا... بابا کیه ؟! و هومن پیام داده بود: _می‌دونم . دلهره‌ام بیشتر شد ! پیامک ناشناس بعدی را باز کردم: _چقدر دیگه کار داریم ؟ و هومن پاسخ داده بود: _عجله نکن ... کار خراب می‌شه . کلافه ،با حرص زیر لب گفتم : _لعنتی داری چکار می‌کنی که به من نمی‌گی ! نگاهم روی صفحه‌ی روشن گوشی بود که گرمای مطبوع دور کمرم حس شد ! گوشی را از جلوی چشمانم کنار کشیدم که دستان هومن در دایره‌ی دیدم ظاهر شد ! دور کمرم حلقه شده بود و نفس گرمش از کنار گوشم به صورتم می‌خورد: _تو اینجا با گوشی من چکار می‌کنی لعنتی؟ از ترس جیغ کشیدم که محکم مرا به سمت خودش کشید و با یک دست جلوی دهانم را محکم گرفت : _چته ...این منم که باید جیغ بزنم دزد ... نه تو ...! منم که باید جیغ بزنم فضول خان! دستش را از روی دهانم برداشت و سرش را کنار صورتم جلو آورد: _خب ...حالا چک کردی گوشیمو...خیالت راحت شد ..می‌شه بریم بخوابیم یا نه . کف دستم را از شدت ترس بر سینه‌ام که هنوز از شدت ضربان‌های تند قلبم ، بالا و پایین می‌رفت ،گذاشتم و گفتم : _سکته‌م دادی هومن. _اِ...سکته زدی الان ! آخی ...سکته‌ات مبارک ...کی گفته گوشیمو چک کنی ! _هومن...بگو داری چکار می‌کنی من باید بفهمم. _بیخود ...تو چکاره‌ی منی که بفهمی چکار می‌کنم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت234 یه حس بد ، یه دلواپسی ، یه دلخوری توی وجودم بود. مخصوصا که تلفن‌های مشکوکی به هومن می‌شد ! اونقدر مشکوک که جلوی من و مادر صحبت نمی‌کرد و یا می‌رفت توی حیاط یا می‌رفت طبقه بالا! داشتم می‌مردم از دلواپسی...اونقدر تیز بود که حتی نمی‌توانستم استراق سمع کنم . مانده بودم چکار کنم که یک شب تصمیم گرفتم گوشی‌اش را چک کنم . خیلی منتظر شدم تا خوابید. با همه‌ی خستگی‌ام ، تمام سعیم را کردم که بیدار بمانم . به ساعت روی دیوار نیم ساعتی شد که روی تخت نشستم و آهسته برخاستم . پاچه‌های شلوار راحتی‌ام را بالا کشیدم تا حتی جلوی پایم گیر نکند و با زمین خوردن بیدارش کنم . تخت را آهسته و پاورچین دور زدم . موبایلش همیشه بالای سرش بود . روی پاتختی کنار تخت ...آهسته دست دراز کردم سمت موبایل و قبل از برداشتن یه نگاه به صورت غرق درخوابش انداختم ... موبایل را محکم کف دستم فشردم و آهسته و آهسته و پاورچین رفتم سمت در اتاق . این اضطراب و دلهره بی‌خود نبود. هومنی که چهارچنگولی به هتل چسبیده بود ، چرا یکدفعه باید هتل را به من واگذار کند؟ چرا یکدفعه قفل زبانش باز شود ؟ چرا ؟! دستم را روی دستگیره‌ی فلزی در گذاشتم و آهسته دستگیره را به سمت پایین کشیدم که تقی کرد که در سکوت اتاق ، بلند جلوه نمود. فوری سرم به عقب برگشت . هومن هنوز خواب بود. از اتاق بیرون رفتم و برای احتیاط در را نیمه ‌باز گذاشتم که مبادا موقع برگشت باز با صدای تق در بیدار شود . دویدم سمت اتاق خودم و در را پشت سرم بستم و از ترس رفتم سمت بالکن . پا‌برهنه روی سنگ‌های سرد و خنک بالکن ایستادم و با دلهره و استرس رمز موبایلش را زدم . خوب که لااقل رمزش را دیده بودم . اول از همه سراغ پیامک‌ها رفتم . چند پیامک ناشناس داشت که اولی را باز کردم : 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
〖 🌿♥️'! 〗 ماعــڪـ📸ــس‌ټــۅرآ بــهـ‌ ڪــ🗻ــوےومــیدآݩ‌زدهـ‌ ایمـ تصــویر طُ رآبــه‌پـ✨ـرده‌جـ❤ـاݩ‌زدهــ ایم درصــفحهـ‌قــاݦـ📚ـۅس‌ݪــ🖋ـغـت‌بعداز‌تو بــرݦعڹـــۍعشــ♥ـقــ‌ ݕــطݪـآنـــ زده ایم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝