eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✋🏻 ﴿صُبحِ‌مَن‌بایڪ‌سَلام‌اِمْروززیبٰامیشَود اَلسلام‌اِی‌حَضْرٺ‌اَربابْ،مولانٰاحَسَینْ﴾ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت231 یکدفعه شلوغ شد . کارهای هتل ،کلاس‌های رانندگی ،امتحان و آیین نامه ... آنقدر سرگرم کار و کلاس شدم که شبها از خستگی بی‌هوش می‌شدم . اواخر مرداد بود که بالاخره گواهینامه‌ام رو گرفتم . حالا وقتم کمی آزادتر شده بود و تمام مشغله‌ام شده بود هتل . اما چیز دیگری هم بود که خیلی اذیتم می‌کرد...رفتار هومن ! اینکه همراه من از خانه بیرون می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت ولی با من به هتل نمی‌آمد! هر وقت هم که پرسیدم کجا می‌رود ،می‌گفت فضولی موقوف ! داشتم از کنجکاوی می‌مردم. اصرارش برای تعویق عقد و علنی شدنش همراه شده بود با واگذار کردن هتل به من و غیبت خودش که هر سه مشکوک بود ! یکبار تصمیم گرفتم که تعقیبش کنم . حاضر و آماده شده بودم برای رفتن به هتل ولی معطل کردم تا اول او برود . روی مبل نشسته بودم و داشتم مثلا با گوشیم پیام‌هایم را چک می‌کردم که به مادر گفت : _من رفتم ..شما هم معطل نکن دیرت می‌شه. سرم بالا آمد و گفتم : _نه الان می‌رم ...منتظر یه پیامم. و رفت ...همین که ماشین را از حیاط بیرون برد ، فوری از جا پریدم و گفتم : _مامان خداحافظ. و دویدم سمت پارکینگ . سوار هیوندا ورنای خودم شدم و درحالیکه سعی می‌کردم هم احتیاط کنم هم سریع باشم از پارکینگ بیرون زدم و خداروشکر به او رسیدم . با یک ماشین فاصله پشت سرش راه افتادم . نزدیک چهل‌وپنج دقیقه‌ای از این خیابان به آن خیابان شد و بعد فلشر سمت راست را زد و گوشه‌ی خیابان پارک کرد و با احتیاط و با فاصله، من هم کنار خیابان زدم و درحالیکه عینک دودی‌ام را به چشم زده بودم ،سر خم کردم تا مرا نبیند. 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت232 از ماشین پیاده شد و دزدگیر ماشین را زد. بعد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و همراه با یک نفس عمیق چرخید سمت ماشین من! فوری سر خم کردم و چند ثانیه‌ای در همان حالت ماندم که کم‌کم سرم را بالا آوردم. غیبش زده بود ! سرم چرخید سمت پیاده رو اما نبود ! خواستم از ماشین پیاده شوم و دنبالش بگردم که یکدفعه نگاهم سمت پنجره‌ی سمت راننده ،درنقطه‌ی کور تیرسم جلب شد . کنار ماشینم ایستاده بود و دست به سینه نگاهم می‌کرد! فوری پنجره را پایین دادم و با لبخندی نمایشی گفتم : _ا...سلام .تو اینجایی!چه تصادفی ! خونسرد نگاهم کرد و گفت : _اینجا مسیر هتله ؟ -خب ...خب مسیرم‌رو عوض کردم . _عوض کردی یا تعقیبم کردی ؟ _تعقیب؟!....نه...نه چرا تعقیب ؟ سرخم کرد سمت پنجره و لپم را کشید: _ببین کوچولو ...تو مدرسه نمی‌رفتی ،من دیگه یه پسر بالغ بودم ،سر منو شیره نمی‌تونی بمالی ... گردش کن برگرد هتل . کلافه نالیدم: _هومن!...بگو کجا می‌ری؟ اخمی کرد و جفت چشمانش را ریز: _ببین منو ..فوضولی موقوف ... برو... برو بچه‌جون ... دیگه هم نبینم دنبالم راه بیافتی‌ها. عصبی سرم را از او برگرداندم و گفتم : _باشه ....به من نگو...ولی این درست نیست ، زن و شوهر باید باهم رو راست باشند . _مگه من و تو زن و شوهریم ؟! عصبی‌تر از قبل شدم. ماشین را روشن کردم و با حرص فرمان را درجا چرخاندم و گفتم : _باشه نیستیم پس ؟ نشونت می‌دم .. یعنی دیووانه‌ام کردی به خدا...خودتم نمی‌دونی می‌خوای چکار کنی ! ریز خندید : _خیلی خب بابا جوش نزن با این دست فرمونت می‌ری تو دیوار... بعد با دو انگشت نوک بینی‌ام را کشید و گفت : _آهسته می‌ری‌ها...گاز ندی شوماخر! بر خلاف دستورش عمدا گاز دادم و صدای جیغ لاستیک‌ها را بلند کردم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تمـام‌بـ‌ود‌و‌نبـ‌ودم‌بیـا‌ڪہ‌وجـود‌م، بـہ‌بـ‌ود‌و‌نبـود‌"طُ"‌بستہ‌اسـٺ'! یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)🕊🦋 حُبُّ المـهـ❤️ـدی هُویَّتُنا... ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثروتمندترین انسان... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت233 " کجایی پس ؟ بابا چیزی نمی‌دونه ...سوتی ندی . " از تعجب گرهی بین ابروانم نشست . _بابا... بابا کیه ؟! و هومن پیام داده بود: _می‌دونم . دلهره‌ام بیشتر شد ! پیامک ناشناس بعدی را باز کردم: _چقدر دیگه کار داریم ؟ و هومن پاسخ داده بود: _عجله نکن ... کار خراب می‌شه . کلافه ،با حرص زیر لب گفتم : _لعنتی داری چکار می‌کنی که به من نمی‌گی ! نگاهم روی صفحه‌ی روشن گوشی بود که گرمای مطبوع دور کمرم حس شد ! گوشی را از جلوی چشمانم کنار کشیدم که دستان هومن در دایره‌ی دیدم ظاهر شد ! دور کمرم حلقه شده بود و نفس گرمش از کنار گوشم به صورتم می‌خورد: _تو اینجا با گوشی من چکار می‌کنی لعنتی؟ از ترس جیغ کشیدم که محکم مرا به سمت خودش کشید و با یک دست جلوی دهانم را محکم گرفت : _چته ...این منم که باید جیغ بزنم دزد ... نه تو ...! منم که باید جیغ بزنم فضول خان! دستش را از روی دهانم برداشت و سرش را کنار صورتم جلو آورد: _خب ...حالا چک کردی گوشیمو...خیالت راحت شد ..می‌شه بریم بخوابیم یا نه . کف دستم را از شدت ترس بر سینه‌ام که هنوز از شدت ضربان‌های تند قلبم ، بالا و پایین می‌رفت ،گذاشتم و گفتم : _سکته‌م دادی هومن. _اِ...سکته زدی الان ! آخی ...سکته‌ات مبارک ...کی گفته گوشیمو چک کنی ! _هومن...بگو داری چکار می‌کنی من باید بفهمم. _بیخود ...تو چکاره‌ی منی که بفهمی چکار می‌کنم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت234 یه حس بد ، یه دلواپسی ، یه دلخوری توی وجودم بود. مخصوصا که تلفن‌های مشکوکی به هومن می‌شد ! اونقدر مشکوک که جلوی من و مادر صحبت نمی‌کرد و یا می‌رفت توی حیاط یا می‌رفت طبقه بالا! داشتم می‌مردم از دلواپسی...اونقدر تیز بود که حتی نمی‌توانستم استراق سمع کنم . مانده بودم چکار کنم که یک شب تصمیم گرفتم گوشی‌اش را چک کنم . خیلی منتظر شدم تا خوابید. با همه‌ی خستگی‌ام ، تمام سعیم را کردم که بیدار بمانم . به ساعت روی دیوار نیم ساعتی شد که روی تخت نشستم و آهسته برخاستم . پاچه‌های شلوار راحتی‌ام را بالا کشیدم تا حتی جلوی پایم گیر نکند و با زمین خوردن بیدارش کنم . تخت را آهسته و پاورچین دور زدم . موبایلش همیشه بالای سرش بود . روی پاتختی کنار تخت ...آهسته دست دراز کردم سمت موبایل و قبل از برداشتن یه نگاه به صورت غرق درخوابش انداختم ... موبایل را محکم کف دستم فشردم و آهسته و آهسته و پاورچین رفتم سمت در اتاق . این اضطراب و دلهره بی‌خود نبود. هومنی که چهارچنگولی به هتل چسبیده بود ، چرا یکدفعه باید هتل را به من واگذار کند؟ چرا یکدفعه قفل زبانش باز شود ؟ چرا ؟! دستم را روی دستگیره‌ی فلزی در گذاشتم و آهسته دستگیره را به سمت پایین کشیدم که تقی کرد که در سکوت اتاق ، بلند جلوه نمود. فوری سرم به عقب برگشت . هومن هنوز خواب بود. از اتاق بیرون رفتم و برای احتیاط در را نیمه ‌باز گذاشتم که مبادا موقع برگشت باز با صدای تق در بیدار شود . دویدم سمت اتاق خودم و در را پشت سرم بستم و از ترس رفتم سمت بالکن . پا‌برهنه روی سنگ‌های سرد و خنک بالکن ایستادم و با دلهره و استرس رمز موبایلش را زدم . خوب که لااقل رمزش را دیده بودم . اول از همه سراغ پیامک‌ها رفتم . چند پیامک ناشناس داشت که اولی را باز کردم : 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
〖 🌿♥️'! 〗 ماعــڪـ📸ــس‌ټــۅرآ بــهـ‌ ڪــ🗻ــوےومــیدآݩ‌زدهـ‌ ایمـ تصــویر طُ رآبــه‌پـ✨ـرده‌جـ❤ـاݩ‌زدهــ ایم درصــفحهـ‌قــاݦـ📚ـۅس‌ݪــ🖋ـغـت‌بعداز‌تو بــرݦعڹـــۍعشــ♥ـقــ‌ ݕــطݪـآنـــ زده ایم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت235 با ناراحتی چرخیدم سمتش .حالا دستانش دو طرف کمرم را گرفته بود که گفتم : _خیلی لوسی ....می‌ترسم خب . _از چی می‌ترسی ؟ _از تو ... از دخترایی که دور و برت می‌چرخند ... من نمی‌خوام از دستت بدم . لبانش نیم دایره‌ی کامل شد که انگشت سبابه اش را به نوک بینی‌ام زد: _پس قدرمو بدون ،خاطرخواه زیاد دارم . _من نمی‌دونم ؟...می‌گم عقد کنیم می‌گی نه ... میگم چشم ، می‌گم به مادر بگیم می‌گی نه ... می‌گم چشم ، میگم بگو چکار می‌کنی می‌گی نه ... راضی میشم ، خب من نباید نگران بشم ؟! خندید : _خیلی خب بامزه ...مثل کارگاه گجت می‌مونی از بس خنگی ...اون تعقیب چند روز پیشت ، اینم از در باز کردن و دویدنت روی کف راهرو که بیدارم کرد. اَه لعنت به من که همچین فرصت مناسبی را اینطوری خراب کردم . دستم را کشید و گفت : _بریم بخوابیم حالا. _هومن بگو دیگه . دستم را کشید و بی‌توجه به اصرارهای من ، مرا برد سمت اتاقمان . در را که بست گفت : _اَه...کله‌ی منو خوردی بابا...شرکت زدم . _چی ؟! _شرکت زدم .. همون شرکتی که آرزوش‌رو داشتم . _واقعا! _نه خیالی...واقعا دیگه . _بابا کیه ؟ _بابای شریکم . _شریکت کیه ؟ _یکی از بچه‌های دانشگاه . نفسم بالا آمد و همراه با یک نفس عمیق خیره‌اش شدم . از نگاهم فرار کرد و گفت : _حالا می‌ذاری بخوابم یا نه . فوری گفتم : _من می‌خوام توی شرکت تو کار کنم . _چی ؟! _می‌خوام پیش تو باشم . چرخید سمتم و کلافه گفت : 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت236 _هتل چی پس ؟مگه هتل‌ رو نمی‌خواستی ؟! _نه دیگه. خندید: _بگیر بخواب بابا قاطی کردی نصفه شبی. بعد روی تخت دراز کشید که جلو رفتم و گفتم : _هومن می‌خوام پیش تو باشم گفتم . _بیخود ...دختر خنگی مثل تو کنار من باشه که همه به من بخندند. با دلخوری صدایش زدم : _هومن! دستم را گرفت و کشید سمت خودش : _بخواب بابا نصفه شب ،چه وقت این حرفاست . دراز کشیدم روی تخت و گفتم : _ازت دلخورم ... من اگه با تو حرف نزنم پس لال می‌شم‌ها. خونسرد درحالیکه چشم بسته بود گفت : _حالا امشبه ‌رو لال شو ، فردا حرف بزن . و خوابید ...ولی من گوله‌ای از آتش بودم . جرقه‌ای از افکار منفی به سرم افتاده بود که داشت موجب ایجاد هزاران شک و بدبینی دیگر می‌شد و هومن اصلا درکم نمی‌کرد . نه قانعم می‌کرد تا آرام بگیرم و نه می‌شد که از رفتارش چشم‌پوشی کنم . آنشب تا نزدیکای نماز صبح بیدار ماندم و فقط فکر کردم که چکاری انجام بدهم که لااقل خیالم از بابت هومن راحت شود. اگر شرکت دروغ بود و نقشه‌ای داشت چکار باید می‌کردم . می‌ترسیدم حتی اعترافش به عشق هم دروغی باشد که برای خلاصی از شر من گفته باشه ، یا پای زنی در میان باشد . حتی در مورد سایه هم دو دل شدم .این افکار پوچ و بی‌پاسخ ،تنها باعث سردرد و بی‌خوابی‌م شد و هیچ ثمری جز این نداشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
همیشہ مےگفت : کار خاصے نیاز نیست بکنیم کافیہ‌ کارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این کار زرنگ باشے شڪ‌ نکن شهید بعدے تویے! محمد ابراهیم‌ همت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه بچه‌ش از بمب نترسه بهش یاد داده هر وقت صدای بمب شنید بخنده 💔💔😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تُـو که باشی دلم دیگه نمیلـرزه :)💚 - یاصآحب الزمان - 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مےگفت: «سخت‌ترین واجبِ خدا نماز و روزه نیست زنده نگہ داشتن امید تو قلبہ..💙» پ.ن : و طُ هرگز ناامید مـباش🍃 حجر/⁵⁵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت237 اواسط شهریور بود. چیزی به باز شدن دانشگاه‌ها نمانده بود، اما دغدغه‌ی من باز شدن دانشگاه نبود! یا حتی اداره‌ی هتل ، بعد از باز شدن دانشگاه . دغدغه‌ی من هومن بود...هومنی که حالا تقریبا یکسال می‌شد که ایران بود و من دلباخته‌اش . اما حسی مثل جانوری مرموز داشت روح و جانم را ذره‌ذره می‌خورد. این عشق یک طرفه بود؟! با آنکه گفته بود شرکت زده ولی همچنان رفتارش چیز دیگری می‌گفت ... تلفن‌هایش همچنان مشکوک ...پیام‌هایش رمزی ...و دل من بی‌قرار از یه حس نامشروع ، که نکند دلش با من نباشد! فریبا هم این وسط روی مغز سرم راه می‌رفت که کاری کنم ، بلکه عقدمان جدی شود و راهکارهایش افتضاح بود. البته به نظر من ! خانم صامتی هم که مدام می‌گفت : "این خود تو هستی که باید راهکار مناسب شرایطتت ‌رو پیدا کنی ... نمی‌تونم بهت پیشنهاد بدم که با همسرت رابطه زنا‌شویی داشته باشی چون هیچ معلوم نیست که آینده چه می‌شود اما می‌تونم بهت بگم که تو همین حالا هم همسرشی ، ببین دل تو و دل اون چی می‌خواد . اگه فکر میکنی با رابطه ی زناشویی می‌تونی پایبندش کنی و بنای عشقتون‌ رو محکم ، پس قدم جلو بذار و گرنه اصلا ." اما برخلاف خانم صامتی، فریبا مدام می‌گفت : _دیوونه اون شوهرته ...الان اگه تو وقت تلف کنی ، ممکنه بره سراغ سایه ... اونوقت بدبخت می‌شی . واقعا نمی‌دانستم چیکار باید کنم ! تا اینکه یه روز مادر، سر صبحانه ، بی‌ مقدمه‌ چینی گفت : _من امروز یه هفته‌ای میرم پیش آقاجون و خانم‌جون . سر من و هومن باهم بالا آمد و هومن غر زد : _بد نگذره ،همدان ، ماهی یکبار پیش آقاجون و خانم جون . مادر اخمی تحویلش داد: _بد که می‌گذره ... چون دلواپس شما دوتام که سه ماه تابستون تموم شد و هنوز بلاتکلیف موندید ... ولی اگر نرم خودم از دست شما دوتا دق می‌کنم . آهی کشیدم و باز سرم را پایین انداختم که مادر باز گفت: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت238 _هومن ببین چی می‌گم ...برگشتم باید تکلیف نسیم ‌رو روشن کنی ... هومن سکوت کرد و مادر چایش را سر کشید و گفت : _زنگ بزن یه ماشین برام بگیر. هومن بی‌هیچ اعتراضی اطاعت کرد. مادر رفت و من درحالیکه نگاهم به میز صبحانه بود به هومن که داشت آماده‌ی رفتن می‌شد گفتم : _بعدازظهر ساعت چند می‌آی ؟ _چطور؟ _تنهایی می‌ترسم . تک خنده‌ای سر داد و چرخید به سمت من: _قبلنا از تنها شدن با من می‌ترسیدی . سرم چرخید سمتش . پوزخندی روی لبش جامانده بود که گفتم : _قبلنا همسرم نبودی . _آهان الان همسرتم ؟ نه عقدی نه رابطه‌ای چه همسریه ! _الان منظورت از این حرفا چیه ؟! محکم نفسش را فوت کرد و گفت : _قول نمی‌دم زود بیام . _هومن ! کنار در رسیده بود که ادامه دادم : _زود بیا ... خواهش می‌کنم . در را باز کرد و بی خداحافظی رفت . این موجود ناشناخته هیچ وقت قابل شناخت نبود . سفره را جمع کردم و خواستم که به هتل بروم که پشیمان شدم . نمی‌دانم چرا مدام جمله‌ی هومن توی سرم پژواک می‌شد : "نه عقدی ،نه رابطه ای ،چه همسریه !" رفتن به هتل را کنسل کردم . شاید باید مثل یک همسر واقعی در نبود مادر، خانه می‌ماندم تا هومن برگردد. غذا درست کردم .سبزی پلو با ماهی ،غذایی که به نظرم هومن دوست داشت .چند تا شمع هم روی میز ناهار خوری گذاشتم از گل‌های سرخ حیاط چند شاخه‌ای درون گلدان روی میز. و تا شب مثل یک خانم خانه‌دار واقعی ، خانه‌داری کردم و در آخر لباس عوض کردم . همان دامن کلوش سفیدم را پوشیدم با یک بلوز مشکی با یقه و آستین توری . این تیپ جنجالی بدون آرایش جلوه‌ای نداشت پس با آرایش تکمیلش کردم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت239 هوا تاریک شده بود.شمع‌های میز ناهارخوری را روشن کردم و چند پر گل روی میز پخش کردم . نگاهم روی آینه‌ی کنسول کنار در بود. ایستاده مقابل آینه به خودم خیره شدم . حرف‌های خانم صامتی در گوشم مرور شد . _استرسی نداشته باش که برای همسرت ،همسری کنی ...تو همین الانشم همسرشی. صدای ماشین هومن را شنیدم که چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم . جلوی در ورودی خانه منتظرش شدم که باز صدای فریبا در گوشم پیچید : _بهتره یاد بگیری چطوری دل شوهرتو بدست بیاری که هر دفعه دلت نلرزه که دنبال یکی دیگه بره . در خانه باز شد ...هومن وارد شد و من عمدا سلام کردم تا اول او با نگاهش به من ، غافلگیر شود که شد . هنوز در را نبسته ، مرا دید. دستش روی دستگیره ماند و نگاهش روی تیپ من. _چه خبره! قدمی جلو رفتم و گفتم : _صبح گفتم که همسرمی ، باور نکردی ... خواستم اثبات کنم . پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت و در را پشت سرش بست : _آهان تو فقط از همسرداری تیپ زدنش رو بلدی نه ؟! بی‌توجه به من که کنارش ایستاده بودم جلو رفت و کیفش را روی مبل انداخت و کتش را درآورد که پیشقدم شدم و کتش را گرفتم . باز هم نگاهم نکرد و رفت پشت میز چیده‌ی شده‌ی شام . دو کف دستش را روی صندلی تک نفره‌ی سر میز گذاشت و خیره ی چیدمان میز شد .جلو رفتم و از کنار صورتش گفتم : _شام بخوریم ؟ بی‌هیچ حرفی صندلی را عقب کشید و نشست پشت میز . کنار صندلی‌اش نشستم و بشقاب چینی کنار دستش را برداشتم. یک کفگیر پلو بیشتر نکشیده بودم که کف دستش را به نشانه‌ی کافی بودن بالا آورد. بشقاب را کنار دستش گذاشتم . نگاهش روی بشقاب بود و شروع نکرده بود که سرش چرخید سمت من : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت240 _منظورت الان از این کارا چیه ؟ _خب مادر رفته ، فرصت مناسبیه واسه اینکه من و تو باهم حرف بزنیم . بشقابش را به جلو هل داد و دستانش را در هم قلاب کرده روی میز گذاشت و گفت : _در مورد چی ؟ نفسم حبس شد.گفتنش سخت بود: _مادر گفت وقتی برگرده تکلیف منو باید روشن کنی . ابرویی بالا انداخت: _خب . _خب ... بهتر نیست حالا تصمیم بگیری؟ نفسش را از لای لبان نیمه بازش بیرون داد و گفت : _من باید تصمیم بگیرم تو چرا این اداها رو درآوردی ؟! تیپ زدی ،شام درست کردی ...مگه بهت نگفتم واسه من از این تیپا نزن . خیلی بهم برخورد و برای حفظ غرورم گفتم : _چرا تیپ نزنم ...باید جلوی تو هم روسری سر کنم ؟ پوزخند زد و انگشت اشاره و شستش را دور لبانش کشید : _کسی تیپ می‌زنه که همسر واقعی کسی باشه ...نه تو که هنوز به من اعتماد نداری . _کی گفته اعتماد ندارم ؟ نگاهش سمت چشمانم بالا آمد و در چشمانم نشست : _یعنی به من اعتماد داری ؟ مصمم خیره‌ی نگاه روشنش شدم : _بله . _اگه ازت بخوام همین امشب همسرم باشی چی ؟ ته دلم خالی شد اما نگاهم را حتی ثانیه‌ای از چشمانش برنداشتم که پرسید : _می‌ترسی بزنم زیر قولم و تو بمونی و یه شناسنامه‌ی سفید ؟...من با کسی که بهم اعتماد نداره ازدواج نمی‌کنم ..پس اینقدر الکی نگو عقد کنیم .. برو پی زندگیت تو فقط عاشق شدی . بعد دو کف دستش را لبه‌ی میز گرفت و صندلیش را عقب راند که برخیزد که گفتم : _بهت اعتماد دارم . ایستاد ولی نگاهم نکرد و درحالیکه پشت به سمت من ایستاده بود گفت : _ثابت کن . و بعد بی‌هیچ حرفی رفت سمت پله‌ها و اینبار نگاه طعنه دارش را به من سپرد و درحالیکه با تامل پله‌ها را بالا می‌رفت و نگاهم می‌کرد، گفت : _منتظرم . دلم لرزید اما عقلم نه ...نمی دانم شاید هم برعکس !عقلم لرزید و دلم نه . دوستش داشتم و شاید برای اجبار عقد لازم بود! های بلندی از یک نفس کشیدم و برخاستم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
فضیل بن یسار مے‌گوید با اباعبداللّٰہ(؏) بودم یك وقتے دیدم کہ کبوتر نرے در همان نزدیکے با ماده‌اش صدا مےکرد [امام علیہ السلام] بہ من فرمودند : میدانے چہ مے‌گوید ؟ عرض کردم : نہ فرمودند : مےگوید : اے مایہ آرامش من و اے عروس من دوست‌داشتنے ‌تر از تـو برایم خلق نشده است🍃💙 مگر مـولایم جَعفرِ بنِ مُحمد صلواتُ‌اللّٰہ علیہ! بصائرالدرجات-ابن‌فروخ‌صفارقمے💌 از ڪبوتر یاد بگیریم :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|💕🌱| دوسـت ‌داشتنـت هم شـده مثـلِ پلڪ زدن حـالا بیا وبخـواه ڪه پلڪ نـزنی :) اگـر دیوانـه نشـدی .. ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❏اَلسَّلامُ‌عَلىَ‌الْحُسَیْنِ‌الْمَظْلُومِ‌الشَّهیدِ••|♥️ ✦دِل‌نالآیق‌مَـטּ‌‌‌تا‌بِہ‌‌غَمت‌گَشت‌اَسیر ✦تآزھِ‌شُد‌شُهرَت‌مَـטּ‌‌‌بَندھ‌ی‌آزاد‌حُسِیـטּ‌‌ ❍شب‌جمعہ‌هوایت‌نڪنم‌میمیرم•••💔] .🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اَبری کہ روےِ دریـآ بباره فقط خودشو سبڪ کرده! ڪیفر(¹³⁸⁹) فیلم‌نوشت🎞 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝