eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت235 با ناراحتی چرخیدم سمتش .حالا دستانش دو طرف کمرم را گرفته بود که گفتم : _خیلی لوسی ....می‌ترسم خب . _از چی می‌ترسی ؟ _از تو ... از دخترایی که دور و برت می‌چرخند ... من نمی‌خوام از دستت بدم . لبانش نیم دایره‌ی کامل شد که انگشت سبابه اش را به نوک بینی‌ام زد: _پس قدرمو بدون ،خاطرخواه زیاد دارم . _من نمی‌دونم ؟...می‌گم عقد کنیم می‌گی نه ... میگم چشم ، می‌گم به مادر بگیم می‌گی نه ... می‌گم چشم ، میگم بگو چکار می‌کنی می‌گی نه ... راضی میشم ، خب من نباید نگران بشم ؟! خندید : _خیلی خب بامزه ...مثل کارگاه گجت می‌مونی از بس خنگی ...اون تعقیب چند روز پیشت ، اینم از در باز کردن و دویدنت روی کف راهرو که بیدارم کرد. اَه لعنت به من که همچین فرصت مناسبی را اینطوری خراب کردم . دستم را کشید و گفت : _بریم بخوابیم حالا. _هومن بگو دیگه . دستم را کشید و بی‌توجه به اصرارهای من ، مرا برد سمت اتاقمان . در را که بست گفت : _اَه...کله‌ی منو خوردی بابا...شرکت زدم . _چی ؟! _شرکت زدم .. همون شرکتی که آرزوش‌رو داشتم . _واقعا! _نه خیالی...واقعا دیگه . _بابا کیه ؟ _بابای شریکم . _شریکت کیه ؟ _یکی از بچه‌های دانشگاه . نفسم بالا آمد و همراه با یک نفس عمیق خیره‌اش شدم . از نگاهم فرار کرد و گفت : _حالا می‌ذاری بخوابم یا نه . فوری گفتم : _من می‌خوام توی شرکت تو کار کنم . _چی ؟! _می‌خوام پیش تو باشم . چرخید سمتم و کلافه گفت : 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت236 _هتل چی پس ؟مگه هتل‌ رو نمی‌خواستی ؟! _نه دیگه. خندید: _بگیر بخواب بابا قاطی کردی نصفه شبی. بعد روی تخت دراز کشید که جلو رفتم و گفتم : _هومن می‌خوام پیش تو باشم گفتم . _بیخود ...دختر خنگی مثل تو کنار من باشه که همه به من بخندند. با دلخوری صدایش زدم : _هومن! دستم را گرفت و کشید سمت خودش : _بخواب بابا نصفه شب ،چه وقت این حرفاست . دراز کشیدم روی تخت و گفتم : _ازت دلخورم ... من اگه با تو حرف نزنم پس لال می‌شم‌ها. خونسرد درحالیکه چشم بسته بود گفت : _حالا امشبه ‌رو لال شو ، فردا حرف بزن . و خوابید ...ولی من گوله‌ای از آتش بودم . جرقه‌ای از افکار منفی به سرم افتاده بود که داشت موجب ایجاد هزاران شک و بدبینی دیگر می‌شد و هومن اصلا درکم نمی‌کرد . نه قانعم می‌کرد تا آرام بگیرم و نه می‌شد که از رفتارش چشم‌پوشی کنم . آنشب تا نزدیکای نماز صبح بیدار ماندم و فقط فکر کردم که چکاری انجام بدهم که لااقل خیالم از بابت هومن راحت شود. اگر شرکت دروغ بود و نقشه‌ای داشت چکار باید می‌کردم . می‌ترسیدم حتی اعترافش به عشق هم دروغی باشد که برای خلاصی از شر من گفته باشه ، یا پای زنی در میان باشد . حتی در مورد سایه هم دو دل شدم .این افکار پوچ و بی‌پاسخ ،تنها باعث سردرد و بی‌خوابی‌م شد و هیچ ثمری جز این نداشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
همیشہ مےگفت : کار خاصے نیاز نیست بکنیم کافیہ‌ کارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این کار زرنگ باشے شڪ‌ نکن شهید بعدے تویے! محمد ابراهیم‌ همت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه بچه‌ش از بمب نترسه بهش یاد داده هر وقت صدای بمب شنید بخنده 💔💔😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تُـو که باشی دلم دیگه نمیلـرزه :)💚 - یاصآحب الزمان - 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مےگفت: «سخت‌ترین واجبِ خدا نماز و روزه نیست زنده نگہ داشتن امید تو قلبہ..💙» پ.ن : و طُ هرگز ناامید مـباش🍃 حجر/⁵⁵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت237 اواسط شهریور بود. چیزی به باز شدن دانشگاه‌ها نمانده بود، اما دغدغه‌ی من باز شدن دانشگاه نبود! یا حتی اداره‌ی هتل ، بعد از باز شدن دانشگاه . دغدغه‌ی من هومن بود...هومنی که حالا تقریبا یکسال می‌شد که ایران بود و من دلباخته‌اش . اما حسی مثل جانوری مرموز داشت روح و جانم را ذره‌ذره می‌خورد. این عشق یک طرفه بود؟! با آنکه گفته بود شرکت زده ولی همچنان رفتارش چیز دیگری می‌گفت ... تلفن‌هایش همچنان مشکوک ...پیام‌هایش رمزی ...و دل من بی‌قرار از یه حس نامشروع ، که نکند دلش با من نباشد! فریبا هم این وسط روی مغز سرم راه می‌رفت که کاری کنم ، بلکه عقدمان جدی شود و راهکارهایش افتضاح بود. البته به نظر من ! خانم صامتی هم که مدام می‌گفت : "این خود تو هستی که باید راهکار مناسب شرایطتت ‌رو پیدا کنی ... نمی‌تونم بهت پیشنهاد بدم که با همسرت رابطه زنا‌شویی داشته باشی چون هیچ معلوم نیست که آینده چه می‌شود اما می‌تونم بهت بگم که تو همین حالا هم همسرشی ، ببین دل تو و دل اون چی می‌خواد . اگه فکر میکنی با رابطه ی زناشویی می‌تونی پایبندش کنی و بنای عشقتون‌ رو محکم ، پس قدم جلو بذار و گرنه اصلا ." اما برخلاف خانم صامتی، فریبا مدام می‌گفت : _دیوونه اون شوهرته ...الان اگه تو وقت تلف کنی ، ممکنه بره سراغ سایه ... اونوقت بدبخت می‌شی . واقعا نمی‌دانستم چیکار باید کنم ! تا اینکه یه روز مادر، سر صبحانه ، بی‌ مقدمه‌ چینی گفت : _من امروز یه هفته‌ای میرم پیش آقاجون و خانم‌جون . سر من و هومن باهم بالا آمد و هومن غر زد : _بد نگذره ،همدان ، ماهی یکبار پیش آقاجون و خانم جون . مادر اخمی تحویلش داد: _بد که می‌گذره ... چون دلواپس شما دوتام که سه ماه تابستون تموم شد و هنوز بلاتکلیف موندید ... ولی اگر نرم خودم از دست شما دوتا دق می‌کنم . آهی کشیدم و باز سرم را پایین انداختم که مادر باز گفت: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت238 _هومن ببین چی می‌گم ...برگشتم باید تکلیف نسیم ‌رو روشن کنی ... هومن سکوت کرد و مادر چایش را سر کشید و گفت : _زنگ بزن یه ماشین برام بگیر. هومن بی‌هیچ اعتراضی اطاعت کرد. مادر رفت و من درحالیکه نگاهم به میز صبحانه بود به هومن که داشت آماده‌ی رفتن می‌شد گفتم : _بعدازظهر ساعت چند می‌آی ؟ _چطور؟ _تنهایی می‌ترسم . تک خنده‌ای سر داد و چرخید به سمت من: _قبلنا از تنها شدن با من می‌ترسیدی . سرم چرخید سمتش . پوزخندی روی لبش جامانده بود که گفتم : _قبلنا همسرم نبودی . _آهان الان همسرتم ؟ نه عقدی نه رابطه‌ای چه همسریه ! _الان منظورت از این حرفا چیه ؟! محکم نفسش را فوت کرد و گفت : _قول نمی‌دم زود بیام . _هومن ! کنار در رسیده بود که ادامه دادم : _زود بیا ... خواهش می‌کنم . در را باز کرد و بی خداحافظی رفت . این موجود ناشناخته هیچ وقت قابل شناخت نبود . سفره را جمع کردم و خواستم که به هتل بروم که پشیمان شدم . نمی‌دانم چرا مدام جمله‌ی هومن توی سرم پژواک می‌شد : "نه عقدی ،نه رابطه ای ،چه همسریه !" رفتن به هتل را کنسل کردم . شاید باید مثل یک همسر واقعی در نبود مادر، خانه می‌ماندم تا هومن برگردد. غذا درست کردم .سبزی پلو با ماهی ،غذایی که به نظرم هومن دوست داشت .چند تا شمع هم روی میز ناهار خوری گذاشتم از گل‌های سرخ حیاط چند شاخه‌ای درون گلدان روی میز. و تا شب مثل یک خانم خانه‌دار واقعی ، خانه‌داری کردم و در آخر لباس عوض کردم . همان دامن کلوش سفیدم را پوشیدم با یک بلوز مشکی با یقه و آستین توری . این تیپ جنجالی بدون آرایش جلوه‌ای نداشت پس با آرایش تکمیلش کردم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت239 هوا تاریک شده بود.شمع‌های میز ناهارخوری را روشن کردم و چند پر گل روی میز پخش کردم . نگاهم روی آینه‌ی کنسول کنار در بود. ایستاده مقابل آینه به خودم خیره شدم . حرف‌های خانم صامتی در گوشم مرور شد . _استرسی نداشته باش که برای همسرت ،همسری کنی ...تو همین الانشم همسرشی. صدای ماشین هومن را شنیدم که چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم . جلوی در ورودی خانه منتظرش شدم که باز صدای فریبا در گوشم پیچید : _بهتره یاد بگیری چطوری دل شوهرتو بدست بیاری که هر دفعه دلت نلرزه که دنبال یکی دیگه بره . در خانه باز شد ...هومن وارد شد و من عمدا سلام کردم تا اول او با نگاهش به من ، غافلگیر شود که شد . هنوز در را نبسته ، مرا دید. دستش روی دستگیره ماند و نگاهش روی تیپ من. _چه خبره! قدمی جلو رفتم و گفتم : _صبح گفتم که همسرمی ، باور نکردی ... خواستم اثبات کنم . پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت و در را پشت سرش بست : _آهان تو فقط از همسرداری تیپ زدنش رو بلدی نه ؟! بی‌توجه به من که کنارش ایستاده بودم جلو رفت و کیفش را روی مبل انداخت و کتش را درآورد که پیشقدم شدم و کتش را گرفتم . باز هم نگاهم نکرد و رفت پشت میز چیده‌ی شده‌ی شام . دو کف دستش را روی صندلی تک نفره‌ی سر میز گذاشت و خیره ی چیدمان میز شد .جلو رفتم و از کنار صورتش گفتم : _شام بخوریم ؟ بی‌هیچ حرفی صندلی را عقب کشید و نشست پشت میز . کنار صندلی‌اش نشستم و بشقاب چینی کنار دستش را برداشتم. یک کفگیر پلو بیشتر نکشیده بودم که کف دستش را به نشانه‌ی کافی بودن بالا آورد. بشقاب را کنار دستش گذاشتم . نگاهش روی بشقاب بود و شروع نکرده بود که سرش چرخید سمت من : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت240 _منظورت الان از این کارا چیه ؟ _خب مادر رفته ، فرصت مناسبیه واسه اینکه من و تو باهم حرف بزنیم . بشقابش را به جلو هل داد و دستانش را در هم قلاب کرده روی میز گذاشت و گفت : _در مورد چی ؟ نفسم حبس شد.گفتنش سخت بود: _مادر گفت وقتی برگرده تکلیف منو باید روشن کنی . ابرویی بالا انداخت: _خب . _خب ... بهتر نیست حالا تصمیم بگیری؟ نفسش را از لای لبان نیمه بازش بیرون داد و گفت : _من باید تصمیم بگیرم تو چرا این اداها رو درآوردی ؟! تیپ زدی ،شام درست کردی ...مگه بهت نگفتم واسه من از این تیپا نزن . خیلی بهم برخورد و برای حفظ غرورم گفتم : _چرا تیپ نزنم ...باید جلوی تو هم روسری سر کنم ؟ پوزخند زد و انگشت اشاره و شستش را دور لبانش کشید : _کسی تیپ می‌زنه که همسر واقعی کسی باشه ...نه تو که هنوز به من اعتماد نداری . _کی گفته اعتماد ندارم ؟ نگاهش سمت چشمانم بالا آمد و در چشمانم نشست : _یعنی به من اعتماد داری ؟ مصمم خیره‌ی نگاه روشنش شدم : _بله . _اگه ازت بخوام همین امشب همسرم باشی چی ؟ ته دلم خالی شد اما نگاهم را حتی ثانیه‌ای از چشمانش برنداشتم که پرسید : _می‌ترسی بزنم زیر قولم و تو بمونی و یه شناسنامه‌ی سفید ؟...من با کسی که بهم اعتماد نداره ازدواج نمی‌کنم ..پس اینقدر الکی نگو عقد کنیم .. برو پی زندگیت تو فقط عاشق شدی . بعد دو کف دستش را لبه‌ی میز گرفت و صندلیش را عقب راند که برخیزد که گفتم : _بهت اعتماد دارم . ایستاد ولی نگاهم نکرد و درحالیکه پشت به سمت من ایستاده بود گفت : _ثابت کن . و بعد بی‌هیچ حرفی رفت سمت پله‌ها و اینبار نگاه طعنه دارش را به من سپرد و درحالیکه با تامل پله‌ها را بالا می‌رفت و نگاهم می‌کرد، گفت : _منتظرم . دلم لرزید اما عقلم نه ...نمی دانم شاید هم برعکس !عقلم لرزید و دلم نه . دوستش داشتم و شاید برای اجبار عقد لازم بود! های بلندی از یک نفس کشیدم و برخاستم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
فضیل بن یسار مے‌گوید با اباعبداللّٰہ(؏) بودم یك وقتے دیدم کہ کبوتر نرے در همان نزدیکے با ماده‌اش صدا مےکرد [امام علیہ السلام] بہ من فرمودند : میدانے چہ مے‌گوید ؟ عرض کردم : نہ فرمودند : مےگوید : اے مایہ آرامش من و اے عروس من دوست‌داشتنے ‌تر از تـو برایم خلق نشده است🍃💙 مگر مـولایم جَعفرِ بنِ مُحمد صلواتُ‌اللّٰہ علیہ! بصائرالدرجات-ابن‌فروخ‌صفارقمے💌 از ڪبوتر یاد بگیریم :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|💕🌱| دوسـت ‌داشتنـت هم شـده مثـلِ پلڪ زدن حـالا بیا وبخـواه ڪه پلڪ نـزنی :) اگـر دیوانـه نشـدی .. ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❏اَلسَّلامُ‌عَلىَ‌الْحُسَیْنِ‌الْمَظْلُومِ‌الشَّهیدِ••|♥️ ✦دِل‌نالآیق‌مَـטּ‌‌‌تا‌بِہ‌‌غَمت‌گَشت‌اَسیر ✦تآزھِ‌شُد‌شُهرَت‌مَـטּ‌‌‌بَندھ‌ی‌آزاد‌حُسِیـטּ‌‌ ❍شب‌جمعہ‌هوایت‌نڪنم‌میمیرم•••💔] .🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اَبری کہ روےِ دریـآ بباره فقط خودشو سبڪ کرده! ڪیفر(¹³⁸⁹) فیلم‌نوشت🎞 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نه شامی خورده شد و نه حرفی زده . اما اتفاقی افتاد که بعد از وقوعش تمام اعتمادی که به هومن داشتم از دست رفت . از اول هم به اواعتماد نداشتم ولی فکر نمی کردم ، حرفش جدی باشد . بیشتر شوخی می پنداشتم ولی جدی بود و من تا آخرین لحظه برای اثبات اعتمادم به او ، حتی به رو نیاوردم که چقد نگرانم ، دلواپسم ، یا حتی ناراحتم . اما ضربان تند قلبم و غمی که بدجوری داشت به قلبم چنگ می زد ، و بغض که گلویم را می فشرد ، داشت خفه ام می کرد. انتظار داشتم لااقل بعد از جلب اعتمادش حرفی بزند که نزد و تنها پشتش را به من کرد و خوابید . حس کردم همه چیز مثل آواری روی سرم خراب شد .همه حتی آرزوهایم که انگار به بن بست خورده بود. آهسته از روی تخت برخاستم و کف دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و از اتاق بیرون رفتم . رفتم سمت دستشویی ته سالن و خدا را شکر که مادر نبود. هزار بار خدا را شکر کردم که نبود تاحالم را ببیند . سرم گیج می خورد یا زلزله آمده بود،نمی دانم . تنم می لرزید یا همه ی خانه می لرزید ، نمیدانم. دلم شکسته بود یا همه چیز اطرافم شکسته بود... به سختی روی دو پا.بند بودم. در دستشویی را باز کردم و یه مشت آب به صورتم ریختم . و نگاهم در آینه به خودم افتاد .دلم خواست که بمیرم ولی هرگز تصویر خودم را در آینه نبینم. یاد لبخند روی لب هومن افتادم. لبخندش ،طعنه ای داشت که به من ثابت کرد که عقدی در کار نیست . بغضم شکست . پای همان دستشویی ، ایستاده ، زار می زدم .از اول هم دوستم نداشت . وای اگر دوستم نداشت ....اگر عقدی در کار نبود...اگر شناسنامه ام سفید می ماند. یکدفعه با صدایی بلند عق زدم و چیزی بالا نیامد .دوباره عق زدم و چیزی بالا نیامد. پاهایم لرزید و سُر خوردم کنار روشویی و در حالیکه آرام آرام کند شدن ضربان قلبم راحس می کردم به درد اجازه ی بروز دادم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور .دردی که در قلبم چنگ انداخته بود. و دردی که از شکستن غرورم ناشی می شد . آرام می گریستم و توانم ذره ذره به تاراج می رفت .داشتم کف دستشویی سقوط میکردم که چند ضربه به در دستشویی خورد: _نسیم ... اونجایی ....نسیم. شیر آب باز روشویی و صدایی که دیگر از من در نمی آمد ، شاید به جای من جواب داد ، که هستم .لای در باز شد .سری به داخل کشید و با دیدنم کف دستشویی در را کامل بازکرد و گفت : _چت شده تو! کاش این صدای نگران این نگاه دلواپس، اینها واقعی باشد . بلندم کرد. نه روی دوپا، روی دستانش و غر زد: _خیلی احمقی به خدا ... زر مفت زیاد می زنی ولی عرضه ی اثباتش رو نداری ... بفرما . چشمانم را بستم تا حتی چشمانش گولم نزند. مرا سمت اتاق برد و بعد دوید و از اتاق خارج شد .چشم باز کردم .هنوز از حال وهوای اتاق حالم بد بود.کاش به اتاق خودم می رفتم .خواستم ولی نشد. پاهایم توان یاری نداشت .هومن برگشت .لیوان آب قندی آورد و باز غر زد : -بلندشو حوصله ی مریض داری ندارم ... بلندشو . نیم خیز شدم . نه به دستور او ، به اجبار لرزش تنم و فشاری که اگر قند به ترکیبات خونش نمی رسید ، شاید بیشتر سقوط می کرد. جرعه ای نوشیدم وسرم را باز روی بالشت گذاشتم که فریاد زد : _مزه می کنی چرا ؟ تا ته لیوانو بخور. بی توجه به فرمایشش ،پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم که صدای شکسته شدن لیوانی که به دیوار یا در زد ، آمد: _الان واسه چی قهر کردی ؟ خودت گفتی ...نگفتی ؟ آهسته می گریستم که پتو را محکم از روی سرم کشید و محکمتر فریاد زد: _واسه چی داری گریه می کنی الان ؟! تو که با خودت رو راست نبودی ، غلط کردی زر مفت زدی ...ثابت می کنم ... ثابت می کنم .. گمشو برو تو اتاقت بخواب ، حوصلتو ندارم . همین را کم داشتم که مثل یه دستمال کاغذی مچاله شده از اتاقش هم رانده شوم که شدم . به زحمت تا اتاق خودم رفتم و وقتی در را بستم ، پشت همان در نشستم و گریستم .کاش مادر هیچ وقت به این مسافرت لعنتی نمی رفت .کاش هیچ وقت لج نمی کردم برای اثبات اعتمادم به او . کاش شناسنامه ام سفید نبود . کاش عقدمان رسمی بود. کاش ...کاش ... 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
‌ نشستہ بودم روے صندلے تا کمے استراحت کنم متوجہ یك جوان عراقے پشت سرم شدم! فکر کردم چیزے نیاز داره پرسیدم : شـی ترید خویہ؟ (چیزے میخواے داداش؟) گفت : من براے خدمت بہ زُوارِحسین چیزے ندارم جز سایہ ام.. اینجا ایستادم تا شما توے سایہ استراحت ڪنید :')💙 حُب‌الحسین ‌یجمعـنا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🧨 دو تا از بچہ‌هاے گردان، غولے را همراه خودشان آورده بودند و ‌هاے هاے مےخندیدند گفتم : این کیہ؟ گفتند : عراقے گفتم : چطورے اسیرش کردید؟ مےخندیدند گفتند : -از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها آمده ایستگاه صلواتے شربت گرفتہ بود پول داده بود!😂- اینطورے لو رفتہ بود.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏 ⭐ساحل دلت را به خدا بسپار ⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد ⭐و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار ⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است ⭐و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند ⭐آسوده تر می خوابند. ⭐شبت غرق در آرامش الهی🌙
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت243 قلبم شکسته بود و اما داشتم با نقابی از خونسردی به زور ، خرده شکسته های قلبم را سرهم می کردم .میز صبحانه را چیده بودم ولی لب به هیچ چیز نزدم .نه مربای انجیری که مادر درست کرده بود و نه گردوهای مغز شده که با پنیر لیقوان مطمئنا می چسبید . تنها نگاهم روی چایی بود که در میان دستانم سرد شده بود.صدای پاهایش که آمد ، باز افکارم مشوش شد .نفسم بی اراده تند شد و خاطره ی تلخ شب قبل ، باز برایم زنده . لحظه ای چشم بستم تا آرامشم را حفظ کنم که گفت : _نه انگار واقعا داری خانه دار میشی ...سفره صبحانه رو هم که واسه همسرت چیدی . نشست درست روبه روی من و دست دراز کرد سمت نان : _خودت چرا نمیخوری پس ؟! جوابش را ندادم که رگه های عصبانیت در صدایش ظاهر شد: _واسه من فیلم بازی نکن خواهشا ... مقصر خودتی...ادعای بی خود کردی . از پشت میز برخاستم و بی توجه به نگاه مستمرش گفتم : -دلم از حرف هایی که زدی شکسته نه از اعتمادی که بهت داشتم . و رفتم سمت آشپزخانه . زیرکتری روی گاز را خاموش کردم . و چرخیدم سمت در خروجی که جلوی رویم ظاهر شد. خواستم از کنارش رد شوم که بازوهایم را گرفت و مرا به سینه ی یخچال چسباند : _من سرحرفم هستم ، بهت دروغ نگفتم ....عقد می کنیم . حتی نگاهش هم نکردم .خواستم کنارش بزنم که عصبی سرم فریاد کشید : _بس کن تو هم این اداها رو ...دیوونه ، من بخاطر تو راضی به عقد شدم . دیگر نشد که از نگاهش فرار کنم .سرم سمت نگاهش بالا آمد و.چشمانم دریایی از اشک شد : _ پس تو هم دروغ گفتی ... دروغ گفتی دوستم داری . اخم کرد: _من هیچ وقت نگفتم دوست دارم . صدایم بالا رفت : _خب گفتی وابسته ام شدی ... گفتی دیگه . فرار کرد از نگاهم و سرش را چرخاند خلاف جهت . -وابستگی باعشق فرق داره ...اما من بخاطرت حاضرم عقد کنیم ... -بخاطر من !! چه بخششی! چه سخاوتی ! طعنه اش آزارم داد: _دیوونه فکر می کنی عقد کنی همه چی تمومه ؟ من آدم سخت گیری هستم .... حق طلاق بهت نمی دم ، کلی شرط و شروط واست میذارم ... چی فکر کردی . پوزخندم مصادف شد با ریزش اشکانم روی گونه هام. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت244 -آخی نه اینکه الانش می تونم از دستت خلاص بشم ...واسه ی من یه شناسنامه ی سفید گذاشتی و یه تعهد ...اگه بخوامم که همه چی تموم بشه پای آبروم وسط می آد. پوزخند زد : _بس کن توروخدا چرت نگو ....همه ی فامیل می دونن که ماعقدیم حتی اگه شناسنامه هامون سفید باشه . فریاد کشیدم : _هومن ....خیلی بی حیایی. محکم بازویش را کشیدم تا کنارش بزنم اما حتی ذره ای تکان نخورد و توانم کم شد. سرش را خم کرد توی صورتم و با طعنه ای ریز و لبخندی کمرنگ گفت : -می خوای یکی دو روزی بریم مسافرت ؟ایندفعه بهت قول می دم که نصفه و نیمه برت نگردونم تهران . جوابم پوزخندی بود که ادامه داد: _ماه عسل که لازمه دیگه ... لازم نیست ؟ نگاهش صورتم را گرم کرده بود یا نفس های آتشینش، نمی دانم. ولی به هرحال چیزی که من را آرام می کرد، توجه اش بود. لااقل به من احساس امنیت می بخشید که پای حرفش می ماند . -کجا مثلا ؟ -کجا دوست داری ؟ من جوابی ندادم که خودش گفت : -بریم شمال ... یه ویلا می گیرم ، واسه سه چهار روز...خوبه ؟ لبخند بی رنگی زدم که لبخند روی لبان او را تکمیل کرد ، و کاملا لبانش را تسخیر . همین برایم کافی بود تا بدون عذر خواهی ببخشش . این هم از خاصیت عشقی بود که سراسر قلبم را به بیماری جنونش مبتلا کرده بود. گفت : _چمدونت رو ببند ...از اون لباس خوشگلاتم بردار . چشمکی زد و ادامه داد: _حالا دیگه لازمت می شه . و رفت . باز دلم یکدفعه ریخت. تا پای مهر آبی محضر توی شناسنامه ام نمیخورد حالم همینطوری بود. چمدانم را بستم . مادر نبود تا ببیند بعد از رفتنش چه اتفاقاتی افتاد و چه ماه عسلی رقم خورد. اماشاید این سفر برای بهبود حالم لازم بود ...که بود. هومن خودش سفر بود و حالا که دیگر دغدغه ی مریضی در کار نبود ، شاید سفر خاطره انگیزی می شد . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
پیشنهاد دادم کہ بیاید با خودم باجناق شود و همین مقدمہ‌اے براے ازدواجش شد ب مادر خانمم گفتم : این رفیق ما ، جعفر آقا از مال دنیا چیزے غیر از یك دوربین عکاسے نداره گفت : مادر اینها مال دنیاست☺️ بگو ببینم از دین و ایمان چے داره؟ گفتم : از این جهت کہ هر چے بگم کم گفتم! ما کہ بہ گردِ پاے او هم نمےرسیم گفت : خدا حفظش کنہ من هم دنبال همچین دامادے بودم💙 شهیدسرتیپ‌،حاج‌محمدجعفرنصراصفهانے 📗جانم فداےِ اسلام ، ص⁴² 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝