هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت274
_الان به تو هم عزیزم گفتم ...خوبه ؟
خواستم دستش را پس بزنم و از اتاق بیرون بروم که نگذاشت . با دو دست محاصره ام کرد. مرا سمت دیوار اتاق کشید و درحالیکه بین دستانش محبوسم کرده بود ، زمزمه کرد :
- حیفه با این تیپ خوشگلی که زدی عصبانی بشی ...
دست راستش را آرام روی موهایم کشید و گفت :
_خوب می تونی با همین تیپ ساده ات دل منو ببری ... از چی می ترسی دیوونه ؟ ... من که خر شدم ، گوشام دراز شده ، دم در آوردم ...دیگه از چی میترسی ؟ ... از یک شریک کاری ؟
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم :
_ هومن...
تو رو ارواح خاک بابا قسم بخور ...قسم بخور که دوستم داری ...قسم بخور فقط من توی زندگیتم ، قسم بخور که دوستم داری ...قسم بخور که فقط من توی زندگیتم .
اخم کرد. همین اخم کلی حرف داشت :
- تو زده به سرت ! دیوونه شدی واقعا ....
دیوونه ما عقدیم .
- لعنت به این عقد ... این عقد دایم نیست که دلم خوش باشه ...موقته ...
دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و باز با سِحر کلمات جادویی اش رامم کرد :
- من اگه دوستت نداشتم ...عقدمون رو 99 ساله نمی خوندم ....تازه توی عقد موقت فقط منم که می تونم باقی مدت عقد رو ببخشم و تو هیچ وقت نمی تونی ازم جدا بشی ...خب اینا یعنی چی احمق جان ... اینا یعنی دوستت دارم .
اشکی از ترس ، از دلهره ، از شک ، به صورتم دوید :
- هومن .... به خدا اگه خلاف این حرفت بهم ثابت بشه ...می ذارم میرم ... یه جایی میرم که هیچ وقت دستت به من نرسه ... می فهمی اینو ؟
لبخندش کش آمد و کل لبانش را مالک شد . پشانیش را به پیشانیم چسب زد و گفت :
_ تو هیچ جا نمیری ، تو همیشه باید پیشم باشی ...می فهمی ؟
و بوسه ای زد که اتمام حرف هایش بود اما اثبات حرفش نبود. دلشوره ام بود ، دلهره ام بود و شَکم همچنان پایدار .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب داستان زندگی ماست
⭐️گاهی پر نور و گاهی کم نور میشود
🌸امـــا بــه خــاطــر بــســپــار
⭐️هــر آفــتــابــی غــروبــی دارد
🌸و هــر غــروبــی طــلــوعــی
🌙شبـتـون غـرق در آرامـش خــدا
🌸بـه امیـد طلـوع آرزوهـایـتـان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
مامشقغم عشق توراخوش ننوشتیم
اما توبکش خط به خطای همه ما🙃
#عاشقانه
#امامزمان♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت275
انسان موجود عجیبی است .
عقل دارد. چشم ، گوش ، زبان ، قلب.
اما وقتی عقل کار می کند ، همه ی اعضایی که شناخت آدمی بواسطه ی آنهاست ، کار می کنند و وقتی قلب اداره ی امور را بدست می گیرد ، حتی عقل هم از کار می افتد. چشم می بیند ولی باور نمی کند .گوش می شنود ولی درک نمی کند ...من تسخیر شده ی قلبی شدم که هر روز بیشتر از قبل عاشق میشد . آنقدر که افسار عقلم را بدست گرفت .سکوت کردم در مقابل هومن ، و شک ها و بدبینی هایی که حق داشتم . سکوت کردم در مقابل هومن و افکار منفی که داشتند به من هشدار میدادند . در عوض ، با اینهمه سکوت دنبال راهی براي پایبندی هومن به عقدی بودم که دایم نبود و هیچ کس از آن خبر نداشت .
این وسط فریبا پیشنهادی داد. شاید آمدن یک موجود کوچولوی دوست داشتنی ، هومن را پابند زندگی میکرد . یک شب این پیشنهاد را به او دادم . کلافه بود. خیلی . هوا تقریبا رو به سردی می رفت . اواسط آبان بود و مدتی بود که هومن آنقدر کلافه و عصبی بود که بی دلیل سرم فریاد می کشید .
و من آنقدر صبور شده بودم که انگار یادم رفته بود که دختر نازنازی و لوس و یکدنده ای بودم . کنار بالکن ایستاده بود و سیگاری می کشید .
- هومن هوا سرده بیا تو.
جوابم را نداد که دوباره گفتم :
_ یخ زدم ... در بالکن بازه.
عصبی دست دراز کرد و در بالکن را محکم بست و خودش بیرون بالکن ایستاد . از روی تخت برخاستم و در بالکن را باز کردم . با آنکه یک لباس خواب نازک تنم بود و لرز برم داشته بود اما کنار در بالکن ایستادم و گفتم :
- می خوای بریم بیرون یه دور بزنیم ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت276
عصبی جواب داد :
_که چی بشه ؟
- که حال و هوات عوض بشه .
جوابم را نداد که در حالیکه از سرما ریز می لرزیدم جلو رفتم و مقابلش ایستادم :
- هومن ...موافقی بچه دار شیم ... بچه زندگی ...
محکم فریاد زد :
_ بچه میخوام چکار ، چرت نگو تا نزدم توی دهنت .
نفسم را حبس کردم و باز لرزیدم و دوباره گفتم :
- یه بچه زندگی ما رو عوض می کنه .
- خفه شو بابا ... بچه بچه ... تو انگار زده به سرت ...شناسنامه ات سفیده ...بچه ی چی ؟
آهی کشیدم و آهسته نجوا کردم :
_ عقد کنیم خب ...اصلا بریم سر زندگیمون ... تا کی می خوایم ...
محکم سرم فریاد زد :
_نسیم می زنم تو سرتا ...می فهمی چی می گی ؟ من گیر شرکتم ، تو فکر ازدواجی ...اصلا من و تو قرار نیست ازدواج کنیم .
هوا سرد بود اما نه به اندازه ی سردی حرف های هومن . مثل مجسمه ای جلوی چشمانش یخ زده ، خشکم زد. بی اراده زیرلب گفتم :
_چرا ؟! ... چرا اینقدر رفتارت عوض شده ؟!
عصبی ته سیگارش را روی سنگ بالکن له کرد و گفت :
- ببین روی مغز سرمی ...برو تا یکی نزدم زیر گوشت .
صبرم لبریز شد و فریاد کشیدم :
_ بزن ... این منم که باید یکی بزنم زیر گوشت تا یادت بیارم که تا حالا چه بلاهایی بخاطر تو سرم اومده ... تو که قصد ازدواج نداشتی واسه چی اینجوری با زندگی من بازی کردی ..
و در حالیکه صدایش را با حرص پایین می کشید گفت :
- هیس چه خبرته ...مادر میشنوه .
- بذار بشنوه ... بذار بفهمه که توی عوضی ...
نگذاشت حرفم را ادامه دهم و محکم زد زیر گوشم . نگاهم توی چشمانش چرخید . همان لحظه پشیمان شد که با گریه از کنار دستش فرار کردم و مهلت ابراز پشیمانی را به او ندادم.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت277
ژاکت سفیدم را از روی جالباسی چنگ زدم و از اتاق بیرون رفتم .دویدم سمت حیاط .می دویدم و می گریستم . زندگیم در معرض نابودی بود.شاید هم نابود شده بود و من تصور می کردم در معرض نابودی است . وارد حیاط شدم .دلم می خواست یه گوشه ی تاریک حیاط ،آرام و بی صدا زار بزنم . بی صدا چون هنوز دلم نمی آمد رازم را به مادر بگویم .می دانستم چقدر دلش می شکست .قلبم بدجوری می زد . با درد . باغم . باعشقی که داشت آخرین تلاش هایش را می کرد که حفظش کند.
کنج دیوارحیاط . جایی که حتی زیر نور چراغ های حیاط هم روشن نبود نشستم .لرزیدم و گریه کردم .سرمای هوا سخت تر از سرمای حرف های هومن نبود. این بی تفاوتی حرف هایش وجودم را آتش می زد .از همان کنج حیاط دیدمش که وارد حیاط شد و دو طرف حیاط را دید .اما در تاریکی شب مرا که در نقطه ی کور حیاط نشسته بودم ، ندید .آهسته فریادی خفه زد:
_نسیم .
یک دفعه قلبم برایش تپید . پر تپش و پر قدرت . از همان فاصله ی دور ، با نگاهم براندازش کردم . چقدر دوستش داشتم .
مردی که هنوز در عشقش نسبت به خودم تردید داشتم اما با اینحال عاشقانه هایم را ، آبرویم را ، همه را فدای با او بودن ،کردم و پاسخ این فداکاری هنوز روی صورتم می سوخت . دوباره خفه فریاد کشید :
_نسیم ...هواسرده ...بیا تو.
کاش این نگرانی اش تظاهر نبود.
کاش پشیمانی اش بخاطر عشقی بود که در قلبش می جوشید .
کاش دوستم داشت ولی هرگز نمی گفت .
راضی بودم که عاشقم باشد ولی سکوت کند تا اینکه دوستم نداشته باشه و وانمود کند که عاشقم است .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت278
کلافه شد وقتی صدایی از من نشنید و برگشت به خانه . سرم را روی زانوان خم شده ام گذاشتم و گریستم .کاش یخ می زدم . کاش می مردم . کاش یک اتفاق ، هومن را هوشیار می کرد که انسان ها همیشه زنده نخواهند بود.اما هیچ کس با کاش گفتن ها، چاره ای برای زندگی اش پیدا نکرده بود. نمی دانم چقدر طول کشید که از جا برخاستم و به ناچار چند قدمی سمت خانه رفتم که از مقابل استخر رد شدم .نگاهم به استخر افتاد و خاطره ای زنده شد.چشمانم را باحرص بستم و چند قدمی دیگر برداشتم که نمیدانم چرا باز پاهایم توقف کرد.چشم گشودم .نگاهم باز رفت سمت استخر . یک وسوسه ی خام در وجودم نشست .
ترس و شک باهم سراغم آمد. لبه ی استخر ایستادم و به عمق آب استخر خیره شدم .
کسی در وجودم داشت مرا سمت آب سرد استخر هل می داد.نشستم لبه ی استخر و پاهایم تا مچ در آب فرو رفت . بغضم ،حرصم ،عصبانیتم ،همه یکدفعه مرا آتش زد .
این زندگی بلا تکلیف ، رفتار متناقص هومن . پریدم در آب تا این آتش خشم خاموش شود. اما انگار آتش گرفتم.آتشی سرد از سرمای بی حد و مرز آب که تا مغز استخوانم نفوذ کرد. سرم که از آب بالا آمد ، یک نفس بلند کشیدم و با دو دست به دیواره های استخر و میله ی استیل روی دیواره ، متوسل شدم .درحالیکه می لرزیدم با کمک دیواره ی استخر خودم را تا کنار پله ها رساندم و با بدنی که انگار سنگین ترین وزنه ی دنیا به آن وصل شده بود از استخر بالا آمدم .
با لرز رفتم سمت خانه . تا درخانه را باز کردم هومن را دیدم که رو به روی در ورودی ، روی پله ها نشسته و سیگار دیگری دود می کرد .با دیدنم متعجب شد :
_نسیم !
با لرز رفتم سمت پله ها که بازویم را محکم گرفت :
_این چه سرووضعیه !
بی توجه کنارش زدم و رفتم سمت اتاقم . یک دست لباس از کشو برداشتم که در اتاقم باز شد .هومن بود آنقدر عصبي بود که جرات نکردم بگویم از اتاقم بیرون برود و غر زد:
_احمقی دیگه ...توی این سرما رفتی شنا ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت279
جلو آمد و با حرص لباسم را از دستم چنگ زد که دلخور گفتم :
_نیاز به کمک ندارم ....برو بیرون .
داشتم زیرنگاهش می لرزیدم که گفت :
-رحرف مفت نزن ...یخ زدی سرما میخوری .
محکم فریاد زدم :
_ برو بیرون گفتم .
دندان هایش را با حرص به من نشان داد و نفسش را توی صورتم فوت کرد و رفت .
لباس عوض کردم ولی لرزم بند نیامد . پتوی روی تختم را دور خودم پیچیدم و کنار تختم روی زمین چمباته زدم .
کم کم زیر سرمای تنی که انگار نمیخواست گرم شود ، خوابم برد که صداهای اطرافم مرا هوشیار کرد.
- بیدارش کن مادر.
- بابا بچه ام خوابیده واسه چی بیدارش کنم ؟
- این دیشب رفته خودشو انداخته تو استخر ..این خواب نیست ، الان معلوم نیست سینه پهلو کرده یا نه ... بیدارش کن .
چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر بلند شد :
_نسیم جان ...نسیم .
صدای گرفته ام حتی خودم را هم متعجب کرد :
- بله .
در اتاق باز شد ، مادر وارد شد و هومن همان کنار در ایستاد :
_خوبی نسیم جان ؟
سرم سنگین بود و موهای بلندم هنوز خیس . جواب مادر را ندادم که مادر جلو آمد و با پشت دستش ، پیشانیم را لمس کرد :
_تب داری عزیزم .
هومن بلند و عصبی گفت :
_ بفرما ...دیدید گفتم .
مادر عصبی جواب داد :
_تو لطفا حرف نزن .... باز چکارکردی که نصفه شبی اینجوری دعواتون شده .
موقع جواب دادن که می شد هومن سکوت می کرد.
- نسیم جان بلند شو بیا بریم یه لیوان چایی بهت بدم حالت بهتر بشه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
- 🌻 -
چہ شقـٰایق باشد ،
چہ گـل پیچڪ و یـٰاس ،
جاۍ یڪ گـل خالیستـ
تا نیـٰاید مهدی ؏ـج
زندگـے دشوار استـ
#یـاایهـاالعزیـز💛^^!'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام
آغاز میکنیم هفته ی دوم آذر ماه را به نام اعظم خدا.....
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع هفته ای پر از
سلامتی
برکت
آرامش
خوشبختی
و نگاه خاص الهی
شامل حالتان
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
@be_sharteasheghi
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت280
اطاعت کردم و همراه مادر با آن پتویی که دورم پیچیده بودم از پله ها پایین رفتم .پشت میز نشستم که مادر یک لیوان چای برایم آورد.
هومن هم سالن را متر می کرد که مادر گفت :
_تو واسه چی واستادی اینجا ....
برو دانشگاهت دیر میشه .
هومن مقابل میز با فاصله ایستاد و فقط نگاهم کرد. مادر یک لیوان چایی بدستم داد و گفت :
_ بخور عزیزم حالت بهتر میشه ...
می خوای بریم دکتر؟
- نه...فقط می خوام بخوابم .
- باشه عزیزم بخواب ...چایی تو بخور بخواب ...واسه ناهار یه سوپ برات درست می کنم که بهتر بشی.
چایم را سرکشیدم وگفتم :
_ممنون .
- یه لقمه می خوردی نسیم جان .
- میل ندارم .
برگشتم به اتاق . البته اتاق خودم . روی تخت دراز کشیدم و پتو را دورم حلقه زدم که در اتاق باز شد .حتما هومن بود. پتو را روی سرم کشیدم که کنار تخت نشست .
- همیشه عجولی ...خب ... دیشب حال حرف زدن نداشتم ...از فکر بچه هم بیا بیرون ...به نفع خودته دیوونه .
جوابش را ندادم که پتو را از روی سرم کشید.خم شد روی صورتم و توی گوشم زمزمه کرد :
_ اگه داد نمی زدی ، توی گوشت نمیزدم ...
سکوتم دنباله دار بود که بوسه ای داغ روی گونه ی تب دارم زد :
_ این جای اون سیلی ...لوس نشو دیگه می دونم بیداری .
چشم باز کردم که با شیطنت گفت :
_دیدی بیداری .
سرم با این الفاظ و آن بوسه مجبور به چرخش شد به سوی او .نگاهش کردم . باید همان دیشب که مقابلش ایستاده بودم ، اجازه ابراز پشیمانی را بهش می دادم . فقط نگاهش کردم که گفت :
_ یه چیزی بگو .
- دلم خیلی ...
نگفته لبانم را بوسید و سر بلند کرد :
_ این حرف ها تموم شده یه چیز جدید بگو .
نیشخندی به لب داشت که همراه با آهی پر درد گفتم :
- ازت دلخورم .
باخنده گفت :
_اینم طبیعیه ...جدیدتر ...
خنده ام گرفت :
_خیلی نامردی .
اینبار بلند خندید و گفت :
_ اینو درست گفتی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت281
سرمای بدی خوردم .آنقدر بد که طول درمانم از اواسط آبان تا شب یلدا طول کشید .دکتر معتقد بود ریه هایم حساس شده .نفس هایم زود تنگ می شد و گاهی سینه ام خس خس می کرد. چند اسپری ضد حساسیت دکتر نوشت که تا خود شب یلدا در حال استفاده بودم . اما همه اینها به کنار، رفتار هومن سر جای خودش بود. کلافه بود ، همچنان گاهی حوصله ی مرا نداشت .اما اینبار دیگر من سراغش نمی رفتم .به قول فریبا او حوصله ی مرا نداشت ، چرا باید سراغش می رفتم تا دعوایمان شود؟!
و بیشترین اثر این دعوا شامل حال من شود؟! حتی دیگر نمی خواستم به اتفاقات گذشته و آینده فکر کنم .
شب یلدا خانه خانم جان دعوت شدیم و این خودش یک مهمانی عالی بود. اما متاسفانه همه هم بودند. عمه مهتاب ، آقا آصف، بهنام و سیما .اما سوسن و امید نبودند و سارا باز هم درس را بهانه کرد و عمه پری و آقا رضا تنها آمدند.خانم جان کرسی بزرگی درست کرده بود که همه دور آن نشسته بودیم . پیاله ی آجیل کنار دستم بود و از فندق های خوشمزه اش می خوردم که عمه مهتاب گفت :
_ به امید خدا بعد از عید می خوام عروسی بهنام و سیما جون رو بگیرم .
هومن تکیه زده به دیوار ، لم داده بود به بالشت زیر دستش که گفت :
_ ایندفعه خواهشا ما رو کچل نکن ... سالگرد بابا رو عقب نمی اندازیم ها.
عمه پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت :
_اصلا چه ربطی به سالگرد منوچهر داره ، سالگرد منوچهر که اسفنده .
هومن برای حرص دادن عمه گفت :
- ولی ما می خوایم بعد از عید بگیریم .
- چی ؟! کی سالگرد رو عقب می اندازه !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بگذار هر روز
رویایی باشد باور نکردنی😇
بگذار هر روز
عشقی باشد دچار شدنی❤️
بگذار هر روز
بهانه ای باشد حیات بخشیدنی🌺🍃
امروزتون پر از اتفاقات قشنگ😊🌷
#تلنگر 🖐🏿
حواسٺباشہچشماٺمثلگوگلنیسٺکہبعداز
جسٺوجوودیدنبٺونےسریعسابقشوپاککنے!...🚶♂
چشماٺبہاینراحٺےپاکنمیشن،پسمواظب باشچےباهاشمیبینیوجسٺوجومےکنے...☝️🏻
#ترکگناه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت282
هومن مصمم و جدی گفت :
_ من .
عمه عصبی نگاهش کرد که مادر فوری گفت :
- شوخی می کنه مهتاب جان.
عمه با دلخوری گفت :
_مگه من هم سنش هستم که شوخی می کنه باهام .
نگاهم یواشکی سمت بهنام و سیما رفت . سیما پرتقالی برای بهنام پوست گرفته بود و بهنام بی توجه به او ، داشت پرتقال دیگری پوست می گرفت. اینهمه تفاهم آن دو خنده دار بود !
داشتم همچنان نگاهشان می کردم که هومن با آرنج به پهلویم زد. سرم برگشت سمتش که با اخم نگاهم کرد. متوجه ی اخمش نشدم که پرسیدم :
_ چیه ؟
- چشمات به پیاله ی آجیلت باشه .
سرم را پایین گرفتم که عمه باز بحث دیگری شروع کرد :
_حالا تکلیف این دو تا که روشن شده شما بهتره برید یه فکری واسه عقد خودت و نسیم کنی که آدم درست نیست زیاد عقد بمونه ... یه وقت یه آبروریزی میشه اونوقت بیا و جمعش کن .
دستام یخ زد .عمه ریز خندید و من بی دلیل دلشوره گرفتم که هومن صاف نشست و گفت :
_ الان عقد من و نسیم که سه ماه بیشتر نشده ، شما بهتره یه فکری به حال پسر و عروست کنی که تا همون عید ، یه آبروریزی نشه که اونوقت بیا جمعش کن .
دستم را گرفتم جلوی دهانم تا نخندم .عمه چشم و ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگوید که عمه پری و خانم جان بلند زدند زیرخنده . عمه مهتاب عصبی تر شد :
_ پری ! تو دیگه چرا ؟!
عمه پری فوری گفت :
_ من خودم بهت گفتم بیا زودتر مراسم این دو تا رو بگیریم گفتی بعد عید ، تا دو تا عکس قشنگ واسشون بمونه .
هومن باز گفت :
_حالا بعد عید یه عکس قشنگ واسشون می مونه و چند تا تیکه سیسمونی و یه نوزاد بغل و...
همه ریز خندیدند جز بهنام که همراه با نفسی بلند گفت :
_هومن خودت که اینقدر واسه بقیه دستور می دی ، چرا زودتر مراسم نمیگیری ؟ من هنوز گیر کار و خونه ام ، تو که همه چی رو داری ، چرا دست دست می کنی ؟ نکنه خودت می خوای واستی که عکس عروسیتو تبدیل به عکس خانوادگی کنی؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عطرنماز 🌸🕋
📽 حواست پرته تو نماز؟
▫️ #استادعالی🎙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت283
هومن پوزخند زد :
- خب آخه من و نسیم اصلا نمی خوایم مراسم بگیریم ...به این چیزا هم اعتقاد نداریم ...دسته گل عروس و عکس و آتلیه و این حرفا...چند تا عکس از عقدمون هست بسه.
مادر با حرص به هومن خیره شد که عمه فوری گفت :
_ این نظرتوئه ...نظر تو چیه نسیم ؟
- من !...من...
هومن محکم زد به بازویم :
_ من من نکن مگه خود تو نبودی که گفتی فقط عقد کنیم بسه ؟
نگاه همه روی صورت من بود وحرفی که نزده بودم توی دهانم گذاشته شده که مجبور شدم بگویم :
_ چرا ...خب ...مراسم ازدواج لازم نیست .
عمه مهتاب بلند خندید :
_کاملا مشخصه که لازم نیست ، چه باحسرت هم میگه لازم نیست ،
هومن چرا نمی خوای دست از این خودخواهیت برداری ... نسیم دلش مراسم می خواد..
هومن عصبی نگاهم کرد و گفت :
_حالا اصلا دلشم بخواد ...به شما هم ربطی نداره ...شما فعلا برو تو نخ همون پسر و عروست که یکدفعه آبروریزی نشه .
آقاجان بلند و عصبی گفت :
_ بس کنید شما هم ، سالی یکبار دور هم جمع می شید این حرفا چیه که جز کدورت هیچی نداره .
همه سکوت کردند جز هومن که داشت زیر گوشم غر می زد :
_ میمردی اگه مثل آدم می گفتی مراسم نمی خوای .
حوصله ی غر زدنش را نداشتم . یکدفعه از جا برخاستم و رفتم سمت اتاق . پالتوام را پوشیدم و کلاه و شال و دستکشم را برداشتم . ماشاالله حیاط خانه ی آقاجان پر برف بود.از مقابل نگاه همه با یک ببخشید رد شدم و توی راهروی قبل از در ورودی بوت های بلندم را پوشیدم . در حیاط را باز کردم و با احتیاط از پله های یخ زده ی حیاط پایین رفتم . دلم می خواست تنها باشم . شاید کمی پیاده روی ، برایم خوب بود .تا جلوی در بیشتر نرفته بودم که صدای هومن را شنیدم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بگذار هر روز
رویایی باشد باور نکردنی😇
بگذار هر روز
عشقی باشد دچار شدنی❤️
بگذار هر روز
بهانه ای باشد حیات بخشیدنی🌺🍃
امروزتون پر از اتفاقات قشنگ😊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌱☔
‼️ کـی میگهــ بیحجابی باعــث پیشرفته؟؟
🎙|•• دکتـرفــرهنگ ••|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت284
_ هوی دیوونه ... مگه دکتر نگفته تو سرما نباشی ... برگرد ببینم .
- حوصلتو ندارم هومن ولم کن .
خشمگین نگاهم کرد :
_ ولم کن یعنی چی ...واستا ببینم .
دکمه های پالتویش را بست و شال گردنش را دور گردنش انداخت و دنبالم راه افتاد . بی توجه به او ، در خانه را باز کردم و از کنار پیاده رو ، آهسته براه افتادم . دنبالم آمد :
_ واستا میگم .
ایستادم . سمجی بود. نه می گذاشت تنها باشم ، نه باحرف ها و کنایه هایش راحتم می گذاشت .
خودش را به من رساند . مقابلم ایستاد و با همان اخم همیشگی نگاهم کرد. از نگاه توبیخگرانه اش که کلی کنایه داشت فرار می کردم که گفت :
- لال بودی یه چیزی بگی که کنایه نشنوم .
جوابشو ندادم که دست دراز کرد و شال گردن خودش را دور گردنم انداخت و گفت :
- مگه دکتر نگفته ، توی هوا سرد نفس نکشی ، پس واسه چی شال گردنتو برنداشتی ؟
لبه ی شال گردنش را تا نوک بینی ام بالا کشید که خندیدم و گفتم :
- گفتم تو شال گردنتو بهم میدی دیگه .
نیشخندی زد و مشت آرامی وسط پیشانیم :
- بی مغز ... کجا حالا ؟
- هرجایی که تو یا عمه کنایه نزنید.
- بیخود ... برگرد بریم خونه ... هوا سرده .
بی توجه به او راهم را ادامه دادم :
_ تو برو من خودم برمی گردم .
یکدفعه دنبالم دوید و گفت :
- واستا خنگ خدا ....
دویدم اما نتوانستم از چنگش فرارکنم .بازویم را محکم گرفت و کشید و من تقلا کردم که در نتیجه همراه خودش به زمین خوردیم.
من بلند بلند می خندیدم و او فحش میداد :
- دیوونه ی روانی ...خنگ احمق...
دست و پامون می شکنه .
مونده بودم چطور تونست همچین غری بزند. هنور برف ها نرم بود که مشتی از برف های کنار دستم را برداشتم و محکم توی صورتش زدم ، چشمانش را بست و از سردی گلوله ی برفی ام چشمانش را روی هم فشرد.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت285
چند گلوله ی برفی توی صورتش زدم که یکدفعه او هم متقابلا تلافی کرد.
خدا را شکر که خانه ی آقاجان در یک شهر کوچک و شبیه روستا مانند با هوایی پاک و خیابان هایی خلوت بود و کسی شاهد این دیوانه بازی ها نبود. چند مشت برف که توی صورتم نشست ، یخ کردم ، آنقدر که باز به سرفه افتادم .خس خس سینه ام زیاد شد . هومن دو زانو نشست و چند ضربه به کمرم زد :
_ آروم سرفه کن .
چند سرفه کردم ولی زیادی یخ کرده بودم که شال گردنش را باز جلوی بینی ام کشید و گفت :
_ الان نفست گرم می شه ...
بعد با ضربه ی نوک انگشتش به سرم گفت :
- پوکه ..خالیِ خالی...احمق جان کی بهت گفته بیای توی این هوا پیاده روی ؟!
شال گردنم را پایین کشیدم .هیچ از این حرف هایش که بیشتر بوی نگرانی میداد ، دلخور نشدم و در عوض بوسه ای به لبانش زدم و گفتم :
- دوست داشتم نگرانیتو ببینم .
- کی ؟! من؟! ...اصلا ... من نگران تو بشم ؟! چه حرفا !
- انکار نکن ... مثل روز روشنه ...
- لوس نشو ، فکر بیخود هم نکن... من اگه دوستت داشتم عقدت می کردم ... بلند شو برگردیم .
این جمله ی آخرش باز مثل نیش عقربی ، تیز و زهرآلود در قلبم فرو رفت .آنقدر که متوجه ی دلخوری ام شد .از روی زمین برخاست و برف های نشسته روی پالتوش را تکاند . من هم برخاستم و پالتویم را تکاندم و راه برگشت را در پیش گرفتم .خودش را به من رساند و در حالیکه شانه به شانه ام می آمد و دستانش را در جیب پالتویش فرو برده بود گفت :
- اصلا خوب نیست که یه خانم با شوهرش قهر کنه ... زنا همیشه باید مهربون باشند ... به شوهرشون برسند ...هوای شوهرشون رو داشته باشند.
ایستادم و نگاهش کردم.
_ اونوقت وظیفه ی آقایون چیه ؟ دل بشکنند ... تو گوش زنشون بزنن تا زنشون دق کنه ؟
او هم ایستاد :
_احمق جان اگه زدم تو گوشت ، واسه خاطر خودت بوده...
- میشه خواهش کنم اینقدر به خاطر من توی گوشم نزنی ؟ در عوض به خاطر من ، درکم کن .... بخاطر من دست از سر اون شرکت کوفتی برداری ...دست از سر نگین که شده مایه ی حسادت من برداری !...می شه ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت286
کم کم باز گره ابروانش سخت شد :
_ باز داری چرت می گی ها ... شرکت من هیچ ربطی به تو نداره ... پس نذار یه چیزی بهت بگم تا خود عید گریه کنی .
آهی کشیدم و گفتم : بگو ... بگو هومن جان ... اتفاقا می خواهم یه دل سیر به حال خودم گریه کنم ....گریه کنم که چطور بهت اعتماد کردم ... به قولی که بهش وفا نکردی و من صادقانه ، تو رو با همون عقد ضمنی ، همسرم رو انتخاب کردم و تو نه تنها پای حرفت نموندی بلکه حتی عقد دایم ، رو هم موقت زدی و شناسنامه ام رو سفید گذاشتی ... الان کی لایق کنایه ایه که به عمه زدی ؟! اگه همین فردا پای یه بچه در میون بیاد ، آبروی کی رفته ؟ بهنام یا تو ؟
شونه هایم را محکم گرفت و گفت :
_خوب گوشاتو باز کن نسیم ، من زیر بار مسئولیت بچه نمیرم ... پس بهتره، حواستو جمع کنی و قرصاتو مرتب بخوری .
اشک توی چشمانم نشست .
که عصبی تر شد و سرم فریاد کشید :
_تومگه خل شدی ؟! هنوز تکلیف خودت مشخص نیست ، دنبال بچه ای ؟!
فقط نگاهش می کردم و آرام می گریستم که باز فریاد زد :
_ فکرعقد دایم ، فکر بچه ، فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن ...
نگاهم چه حسی داشت نمی دانم ولی همان نگاه و همان سکوت ، آنقدر اعصابش را بهم ریخت که باز فریاد کشید :
_لعنتی من تو رو همینطوری میخوام .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه
کلیپ باز شود...
حیا سر منشاء
جان و حیات است
ادب بر آدمی
تاج صفات است...
بشر وقتی مودب
با حیا شد
یقین ممتاز و
فخر کائنات است...
هر کسی که حجاب دارد مومن نیست ❌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝