فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
۱۳ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت352
اما یه حسی داشتم که هر وقت نگران میشدم ،دستم را بیاراده روی شکمم میگذاشتم و کوچولوی فسقلی من ،با آن دست و پای کوچکش تکانی میخورد و مرا آرام میکرد.
انگار هر ضربهاش ،به من میگفت :
_ مامان ..من باهاتم ..آروم باش .
قلبا از این احساس خوشایند آرام میشدم .
بعد از سه مرتبه سونوگرافی که جنسیت جنین مشخص نشد .
اول هفت ماهگی جنسیت آن مشخص شد.
همان چیزی که آرزویش را داشتم...
دختر بود.
مادر چقدر ذوق کرد !
حتی خانم جان و آقاجان .
با ذوق مادر و دیگران ،بعد از هفت ماه دنبال خرید سیسمونی رفتم .
شاید کمی دیرشده بود ولی هنوز کاملا دیر نبود.
گوشه ی اتاق خودم را با سیسمونی اش پر کردم و شبها با حرف زدن با دخترم که حالا مصمم بودم اسمش را "تمنا" بگذارم ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته یا حتی شایعات و کنایههای دیگران را از یاد میبردم .
در هتل هم با کمک پارسا کاملی سرآشپز هتل،کارهایم را کمتر کردم . نمیدانم از کجا و چطور خبر رفتن هومن حتی در بین هتل و کارکنانش هم پیچید !
حالا نگاه سایه برایم طعنه دار بود و از آن بدتر حرفهایی بود که پشت سرم میزدند .
واسه پول ببین چه کارایی که نکرده ، صیغهی یه مردی شده که هتل رو بگیره و بعد با یه بچه بی پدر مونده چکار کنه ... پول چه کارایی که نمی کنه !
پارسا تنها کسی بود که این میان حمایتم کرد و در مقابل این شایعات با قدرت ایستاد و دیگران را بخاطر قضاوتهایشان تحقیر کرد، حتی یکبار که برای سرزدن به آشپزخانه سمت زیر زمین می رفتم ،صدای فریادش راشنیدم که گفت :
_ چتونه شماها...به شما چه ربطی داره که خانم افراز واسه چی با آقای رادمان عقد کرده ؟ اینقدر فضول توی آشپزخونه من جایی ندارد...هرکسی پشت سر خانم افراز بخواد حرفی بزنه ،بره حسابداری و تسویه کنه ...من توی آشپزخونه ام ،به یه مشت کارگر فضول احتیاجی ندارم.
ابعاد مختلف رفتن هومن هرماه و هر ماه بیشتر و بیشتر ظاهر می شد .
انگار این شایعات پایانی نداشت !
انگار مردم خسته نمی شدند !
انگار از صبح تا شب هر روز و هر ماه از هم می پرسیدند :
_ شوهرش چی شد ؟ کجا رفت ؟چرا رفت ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۳ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت353
روزها چه سخت میگذشت بی تو.
صبحها خورشید سَرَکی بر زندگیم میکشید و ساعتها چشمهایشان را میبستند و میدویدند و تنها خاطرات گذشته بود که چشم بند ساعتهایم را میگشود تا تو را در دقیقههای خاطراتم ببینم .
هیچ فکر نمیکردم در نبودت ،اینقدر با زمان و زمانه بجنگم !
دیگر هیچ روز یا ساعت خاصی برایم وجود نداشت جز همان روزها و ساعتهایی که در خاطرم با تو سپری شده بود .
شب یلدا و شب عید، حتی روز تولدم هم هیچ لطفی نداشت .
روزها گذشت و من تنها با خرید لباسهای دخترانه و اسباببازیهایی که فقط چند ساعتی از روزم را پر میکرد ،جای خالی تو را پر کردم .
شبهایی که بیخوابی ،مرض مسری من و مادر میشد، عطرت دوای دردم بود.
همهی روزهای سرد و یخزدهی سال 87 سپری شد و در ماه آخر،ماه اسفند ،ماه تولدم ،تنها منتظر آمدن آن موجود کوچک و دوست داشتنی بودم که بتواند مرا آرام کند .
شب عید بود... خسته از هتل برگشتم و باقی کارها را به پارسا سپردم ...مادر میز شام عید را چیده بود.
سبزی پلو با ماهی که غذای مورد علاقهی هومن بود.
پشت میز نشستم و سرم را ازآنهمه دردی که از خستگی و دوری تو بود گرفتم .
که تلفن زنگ خورد!
مادر سراغ تلفن رفت :
_الو...
یک کلمه گفت و بلند گریست !
گریهاش ،چنان چنگی به قلبم زد که خراش چنگهایی عمیق را روی سطح قلبم حس کردم :
_مادر!
مادر فقط میگرسیت !
جلو آمدم و گوشی را بیهیچ حرفی به من داد!
با ترس و دلهره از اتفاقی که نمیخواستم بشنوم و بدانم گفتم :
_بله !
سکوت بود و از پشت خط صدایی نمیآمد که بلندتر گفتم :
_الو ...
صدایی آشنا که با همان یک کلمهی سلامش، ضربان را دوباره به قلبم داد:
_هو...هومن!
_خوبی؟
نفسم قطع شد...حس کردم سرم یکدفعه چنان تیری کشید که چشم بستم و فقط گوشهایم را برای شنیدن لحن صدایش تیز کردم .
_حرف بزن نسیم ..زنگ نزدم که سکوتت رو بشنوم .
صدایم لرزید و به سختی گفتم :
_تو ...خوبی ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۳ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
۱۴ دی ۱۴۰۰
#تباهیات . .
بالاۍمنبرگفت:بوےسوختنمیاد
رفتندوگفتندچیزےنیست ...
دوبارهگفت؛رفتندگشتند
گفتند: خبرےنیست
محڪمزدروۍزانویشوگفت:منِشیخعباس قمۍسهبارگفتمبوۍسوختنمیاد رفتیدو گشتید
محمدوآلشهزارسالاستمےگویند:
جهنم است ..
ولۍتوجهاینمیڪنید . .(:
•••━━━━━━━━━
𝙹𝙾𝙸𝙽→ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت354
_منو ولش کن ...تو چطوری ؟کوچولوم دختر شد یا پسر ؟
اشکانم تند و تند میبارید :
_دختر .
خندید :
_عجب ! پس همونی شد که گفتی ...! اسمش رو چی میذاری ؟
به سختی تودهی بزرگ بغض توی گلویم را پایین دادم و گفتم :
_تمنا.
_تمنا! تمنای چی داری که اسمش رو میذاری تمنا !
آهسته جواب دادم :
_برگرد....هومن.
سکوت کرد و من ادامه دادم :
_حالم بده ...دوریت سخته ... حاضرم ... از همه چی بگذرم ..از حساب بانکیم، از هتل، از خونه ...ولی تو...
فریاد زد:
_دیوونه! تو نباید بگذری، مادر باید بگذره .... از کیسهی خلیفه میبخشی ؟... در ثانی صد دفعه بهت گفتم همه چی رو هم که بدیم ،خسارت شرکت کوفتی جور نمی شه .
هر دو سکوت کردیم .حالم اصلا خوش نبود.
ست من بود.همان تلفن بی سیم ساده !نتوانستم آنرا کنار گوشم نگه دارم و گذاشتم روی میز!
مادر آهسته و پشت به من می گریست و صدای هومن از پشت تلفن شنیده میشد :
_نسیم !
از پشت میز برخاستم و گفتم :
_مادر...حالم بده .
سرش چرخید به عقب:
_چی شده ؟!
حس کردم حالا تمام خستگی آنرور یکدفعه روی شانههایم نشست و کمرم از درد تحمل اینهمه خستگی داشت میشکست :
_درد دارم .
مادر هول شد و گفت :
_درد داری ؟!چرا زودتر نگفتی ؟
_گفتم شاید از خستگیه .
_برو حاضر شو میریم بیمارستان .
من سمت اتاقم رفتم و شنیدم مادر جواب فریادهای هومن را داد:
_حالش خوب نیست... میبریمش بیمارستان ... هنوز چند روزی تا وقتش مونده ولی شایدم این مثل باباش کله شقه و میخواد سر سال تحویل به دنیا بیاد...واسش دعا کن ..حالش خوب نیست ...باشه ،به موبایلم زنگ بزن ...فعلا خداحافظ .
و تلفن قطع شد و من حتی نتوانستم از دردی که قلبم را احاطه کرده بود،حرفی بزنم .
تمنای من دست و پا میزد تا آرامم کند ولی نتوانست .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت355
شلوغی شب عید ،توی ترافیک خیابانها ، پشت هیاهوی یک شهر برای سال نو ، راهی بیمارستان شدم و فکر میکردم با یک قرص یا آمپول یا سفارش به استراحت دوباره به خانه برمیگردم ولی نه...بسته می شدم .و دردم کم کم بیشتر و بیشتر شد .ونیمه های شب زایمان کردم .
وقتی بعد از یک شب پردرد، تمنا را در آغوش کشیدم ،حس کردم چقدر تنهام.
گریستم و در میان گریههای تمنا ، در آغوشم ، بی اندازه از هومن به دل گرفتم .
باورم نمی شد که در عرض دوسال ونیم اینهمه بلا سرم آمده بود، عقدموقت ، بارداریام ، رفتن هومن ، عقدش با نگین ... و به دنیا آمدن تمنا!
اما وقتی تمنا با صدای من آرام گرفت :
_جانم عزیزم ...دختر نازم ... جانم ... نترس ... من پیشت هستم .
حس کردم که تمام غم هایم را فراموش کردم .
مادر ذوق زده بود و نمیتوانست جلوی اشکانش را بگیرد.
درست لحظه ی سال تحویل وقتی تمنا در آغوشم بود و نزدیکهای ساعت 8 صبح بود، هومن زنگ زد .
مادر با ذوق از تمنا میگفت و من خیره به صورت تمنایی که در آغوشم بود،به حرفهایش گوش میدادم .
_بیا نسیم ...هومن میخواد باهات حرف بزنه .
یه لحظه فقط به مادر نگاه کردم و دل گرفته از کسی که باید کنارم می بود و نبود گفتم :
_بهش بگید من باهاش حرفی ندارم .
مادر هم متعجب شد :
_چی ؟!
سکوت کردم که مادر حرفم را برای هومن تکرار کرد:
_هومن ...الان نمیخواد باهات حرف بزنه .
صدای فریادش تا کنار گوشم آمد :
_یعنی چی ؟!گوشی رو بذارید روی آیفون ؟
مادر گوشیاش را روی آیفون گذاشت و گرفت سمت من:
_الو ...نسیم ..چت شده دیوونه قهر کردی ؟
جوابی ندادم که عصبی نیست هم به فریادش اضافه شد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
۱۵ دی ۱۴۰۰
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۵ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت356
احمق جان ...چرا نمی فهمی نمی تونم برگردم خب ...دلم پیش توئه ولی کاری از دستم برنمی آد.
نگاهم روی چشمان کوچک تمنا بود که آسوده بسته بود و خواب .چه خوابی می دید که اینقدر آرام خوابیده بود.
_نسیم با توام .
خونسرد گفتم :
_مامان ....لطفا تماس روقطع کنید ...تمنا رو بیدار می کنه .
مادر لحظه ای مردد شد ولی فریادهای بلند هومن مجبور شد تماس را قطع کند.
تماس که قطع شد انگار آرام شدم .فقط شنیدم :
_کاش باهاش حرف می زدی .
_ما دیگه حرفی با هم نداریم.
_نسیم !
آهسته تمنا را روی تخت کوچکش که کنار تخت من بود گذاشتم و به مادر نگاهی کردم :
میدونید واسم چقدر سخت بود که دیشب توی اونهمه درد به حال خودم اشک بریزم که همسرم کنارم نیست ؟
مادر آهی کشید :
_میدونم .
_چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که همسرم توی سخت ترین شرایط زندگیم پیشم نباشد و با همسرش اون سر دنیا ...
یه لحظه خشکم زد .نگاهم درنگاه مادر مات شد .مادر اخمی کرد:
_چی گفتی ؟!
لبام رو محکم روی هم فشردم که مادر با صدایی بلندتر گفت :
_همسرش ؟!همسرش کیه ؟!
نگاهم روی سفیدی ملحفه ی رویم ماند:
_هومن با یه دختری عقد کرده و تونسته با این عقد ،اعتمادشرو جلب کنه و بره سوئد .
لبان مادر از هم فاصله گرفت . چند ثانیهای خشکش زد که یکدفعه فریاد زد:
_چرا به من نگفتی ؟
_مادر! توروخدا ...تمنا خوابه .
عصبی فریاد زد :
_واسه چی بهم نگفتی ؟!
_هیس ..چی می گفتم ...همه ی کاراش رو کرده بود، نخواستم شما ...
عصبی گفت :
_به خدا اگه می دونستم چنان گوشش رو می کشیدم که حالش جا بیاد ....چه خوش اشتها...دوتا دوتا زن عقد می کنه ؟!
آه دیگری کشیدم و گفتم :
_ما عقد نیستم .
_چی ؟!
_عقد دایم نیستیم ..ما عقد موقتیم .
پاهای مادر لرزید ... به سختی تا کنار صندلی تختم آمد و افتاد و گریست :
_منوچهر ...منوچهر بیا ببین چی میشنوم ...منوچهر ببین هومن چه غلطی کرده !
وای خدای من !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
۱۵ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
۱۶ دی ۱۴۰۰