eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
۱۳ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت352 اما یه حسی داشتم که هر وقت نگران می‌شدم ،دستم را بی‌اراده روی شکمم می‌گذاشتم و کوچولوی فسقلی من ،با آن دست و پای کوچکش تکانی می‌خورد و مرا آرام می‌کرد. انگار هر ضربه‌اش ،به من می‌گفت : _ مامان ..من باهاتم ..آروم باش . قلبا از این احساس خوشایند آرام می‌شدم . بعد از سه مرتبه سونوگرافی که جنسیت جنین مشخص نشد . اول هفت ماهگی جنسیت آن مشخص شد. همان چیزی که آرزویش را داشتم... دختر بود. مادر چقدر ذوق کرد ! حتی خانم جان و آقاجان . با ذوق مادر و دیگران ،بعد از هفت ماه دنبال خرید سیسمونی رفتم . شاید کمی دیرشده بود ولی هنوز کاملا دیر نبود. گوشه ی اتاق خودم را با سیسمونی اش پر کردم و شبها با حرف زدن با دخترم که حالا مصمم بودم اسمش را "تمنا" بگذارم ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته یا حتی شایعات و کنایه‌های دیگران را از یاد می‌بردم . در هتل هم با کمک پارسا کاملی سرآشپز هتل،کارهایم را کمتر کردم . نمی‌دانم از کجا و چطور خبر رفتن هومن حتی در بین هتل و کارکنانش هم پیچید ! حالا نگاه سایه برایم طعنه دار بود و از آن بدتر حرف‌هایی بود که پشت سرم می‌زدند . واسه پول ببین چه کارایی که نکرده ، صیغه‌ی یه مردی شده که هتل رو بگیره و بعد با یه بچه بی پدر مونده چکار کنه ... پول چه کارایی که نمی کنه ! پارسا تنها کسی بود که این میان حمایتم کرد و در مقابل این شایعات با قدرت ایستاد و دیگران را بخاطر قضاوت‌هایشان تحقیر کرد، حتی یکبار که برای سرزدن به آشپزخانه سمت زیر زمین می رفتم ،صدای فریادش راشنیدم که گفت : _ چتونه شماها...به شما چه ربطی داره که خانم افراز واسه چی با آقای رادمان عقد کرده ؟ اینقدر فضول توی آشپزخونه من جایی ندارد...هرکسی پشت سر خانم افراز بخواد حرفی بزنه ،بره حسابداری و تسویه کنه ...من توی آشپزخونه ام ،به یه مشت کارگر فضول احتیاجی ندارم. ابعاد مختلف رفتن هومن هرماه و هر ماه بیشتر و بیشتر ظاهر می شد . انگار این شایعات پایانی نداشت ! انگار مردم خسته نمی شدند ! انگار از صبح تا شب هر روز و هر ماه از هم می پرسیدند : _ شوهرش چی شد ؟ کجا رفت ؟چرا رفت ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۳ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت353 روزها چه سخت می‌گذشت بی تو. صبح‌ها خورشید سَرَکی بر زندگیم می‌کشید و ساعتها چشمهایشان را می‌بستند و می‌دویدند و تنها خاطرات گذشته بود که چشم بند ساعت‌هایم را می‌گشود تا تو را در دقیقه‌های خاطراتم ببینم . هیچ فکر نمی‌کردم در نبودت ،اینقدر با زمان و زمانه بجنگم ! دیگر هیچ روز یا ساعت خاصی برایم وجود نداشت جز همان روزها و ساعت‌هایی که در خاطرم با تو سپری شده بود . شب یلدا و شب عید، حتی روز تولدم هم هیچ لطفی نداشت . روزها گذشت و من تنها با خرید لباس‌های دخترانه و اسباب‌بازی‌هایی که فقط چند ساعتی از روزم را پر می‌کرد ،جای خالی تو را پر کردم . شب‌هایی که بی‌خوابی ،مرض مسری من و مادر می‌شد، عطرت دوای دردم بود. همه‌ی روزهای سرد و یخ‌زده‌ی سال 87 سپری شد و در ماه آخر،ماه اسفند ،ماه تولدم ،تنها منتظر آمدن آن موجود کوچک و دوست داشتنی بودم که بتواند مرا آرام کند . شب عید بود... خسته از هتل برگشتم و باقی کارها را به پارسا سپردم ...مادر میز شام عید را چیده بود. سبزی پلو با ماهی که غذای مورد علاقه‌ی هومن بود. پشت میز نشستم و سرم را ازآنهمه دردی که از خستگی و دوری تو بود گرفتم . که تلفن زنگ خورد! مادر سراغ تلفن رفت : _الو... یک کلمه گفت و بلند گریست ! گریه‌اش ،چنان چنگی به قلبم زد که خراش چنگ‌هایی عمیق را روی سطح قلبم حس کردم : _مادر! مادر فقط می‌گرسیت ! جلو آمدم و گوشی را بی‌هیچ حرفی به من داد! با ترس و دلهره از اتفاقی که نمی‌خواستم بشنوم و بدانم گفتم : _بله ! سکوت بود و از پشت خط صدایی نمی‌آمد که بلندتر گفتم : _الو ... صدایی آشنا که با همان یک کلمه‌ی سلامش، ضربان را دوباره به قلبم داد: _هو...هومن! _خوبی؟ نفسم قطع شد...حس کردم سرم یکدفعه چنان تیری کشید که چشم بستم و فقط گوش‌هایم را برای شنیدن لحن صدایش تیز کردم . _حرف بزن نسیم ..زنگ نزدم که سکوتت رو بشنوم . صدایم لرزید و به سختی گفتم : _تو ...خوبی ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۳ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
۱۴ دی ۱۴۰۰
. . بالاۍمنبر‌گفت‌:‌بوے‌سوختن‌میاد رفتند‌و‌گفتند‌چیزے‌نیست ... دوباره‌‌گفت‌؛رفتند‌گشتند گفتند: خبرے‌نیست محڪم‌زد‌روۍ‌زانویش‌و‌گفت‌:‌منِ‌شیخ‌عباس قمۍ‌سه‌بار‌گفتم‌بوۍ‌سوختن‌میاد‌ رفتید‌و گشتید محمد‌و‌آلش‌هزار‌سال‌است‌مےگویند‌: جهنم است .. ولۍ‌توجه‌ای‌نمیڪنید . .(: •••━━━━━━━━━ 𝙹𝙾𝙸𝙽→ ⁦🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت354 _منو ولش کن ...تو چطوری ؟کوچولوم دختر شد یا پسر ؟ اشکانم تند و تند می‌بارید : _دختر . خندید : _عجب ! پس همونی شد که گفتی ...! اسمش رو چی می‌ذاری ؟ به سختی توده‌ی بزرگ بغض توی گلویم را پایین دادم و گفتم : _تمنا. _تمنا! تمنای چی داری که اسمش رو می‌ذاری تمنا ! آهسته جواب دادم : _برگرد....هومن. سکوت کرد و من ادامه دادم : _حالم بده ...دوریت سخته ... حاضرم ... از همه چی بگذرم ..از حساب بانکیم، از هتل، از خونه ...ولی تو... فریاد زد: _دیوونه! تو نباید بگذری، مادر باید بگذره .... از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی ؟... در ثانی صد دفعه بهت گفتم همه چی رو هم که بدیم ،خسارت شرکت کوفتی جور نمی شه . هر دو سکوت کردیم .حالم اصلا خوش نبود. ست من بود.همان تلفن بی سیم ساده !نتوانستم آنرا کنار گوشم نگه دارم و گذاشتم روی میز! مادر آهسته و پشت به من می گریست و صدای هومن از پشت تلفن شنیده می‌شد : _نسیم ! از پشت میز برخاستم و گفتم : _مادر...حالم بده . سرش چرخید به عقب: _چی شده ؟! حس کردم حالا تمام خستگی آنرور یکدفعه روی شانه‌هایم نشست و کمرم از درد تحمل اینهمه خستگی داشت می‌شکست : _درد دارم . مادر هول شد و گفت : _درد داری ؟!چرا زودتر نگفتی ؟ _گفتم شاید از خستگیه . _برو حاضر شو می‌ریم بیمارستان . من سمت اتاقم رفتم و شنیدم مادر جواب فریادهای هومن را داد: _حالش خوب نیست... می‌بریمش بیمارستان ... هنوز چند روزی تا وقتش مونده ولی شایدم این مثل باباش کله شقه و می‌خواد سر سال تحویل به دنیا بیاد...واسش دعا کن ..حالش خوب نیست ...باشه ،به موبایلم زنگ بزن ...فعلا خداحافظ . و تلفن قطع شد و من حتی نتوانستم از دردی که قلبم را احاطه کرده بود،حرفی بزنم . تمنای من دست و پا می‌زد تا آرامم کند ولی نتوانست . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت355 شلوغی شب عید ،توی ترافیک خیابان‌ها ، پشت هیاهوی یک شهر برای سال نو ، راهی بیمارستان شدم و فکر می‌کردم با یک قرص یا آمپول یا سفارش به استراحت دوباره به خانه برمی‌گردم ولی نه...بسته می شدم .و دردم کم کم بیشتر و بیشتر شد .ونیمه های شب زایمان کردم . وقتی بعد از یک شب پردرد، تمنا را در آغوش کشیدم ،حس کردم چقدر تنهام. گریستم و در میان گریه‌های تمنا ، در آغوشم ، بی اندازه از هومن به دل گرفتم . باورم نمی شد که در عرض دوسال ونیم اینهمه بلا سرم آمده بود، عقدموقت ، بارداری‌ام ، رفتن هومن ، عقدش با نگین ... و به دنیا آمدن تمنا! اما وقتی تمنا با صدای من آرام گرفت : _جانم عزیزم ...دختر نازم ... جانم ... نترس ... من پیشت هستم . حس کردم که تمام غم هایم را فراموش کردم . مادر ذوق زده بود و نمی‌توانست جلوی اشکانش را بگیرد. درست لحظه ی سال تحویل وقتی تمنا در آغوشم بود و نزدیک‌های ساعت 8 صبح بود، هومن زنگ زد . مادر با ذوق از تمنا می‌گفت و من خیره به صورت تمنایی که در آغوشم بود،به حرفهایش گوش می‌دادم . _بیا نسیم ...هومن می‌خواد باهات حرف بزنه . یه لحظه فقط به مادر نگاه کردم و دل گرفته از کسی که باید کنارم می بود و نبود گفتم : _بهش بگید من باهاش حرفی ندارم . مادر هم متعجب شد : _چی ؟! سکوت کردم که مادر حرفم را برای هومن تکرار کرد: _هومن ...الان نمی‌خواد باهات حرف بزنه . صدای فریادش تا کنار گوشم آمد : _یعنی چی ؟!گوشی رو بذارید روی آیفون ؟ مادر گوشی‌اش را روی آیفون گذاشت و گرفت سمت من: _الو ...نسیم ..چت شده دیوونه قهر کردی ؟ جوابی ندادم که عصبی نیست هم به فریادش اضافه شد : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۴ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
۱۵ دی ۱۴۰۰
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۵ دی ۱۴۰۰
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت356 احمق جان ...چرا نمی فهمی نمی تونم برگردم خب ...دلم پیش توئه ولی کاری از دستم برنمی آد. نگاهم روی چشمان کوچک تمنا بود که آسوده بسته بود و خواب .چه خوابی می دید که اینقدر آرام خوابیده بود. _نسیم با توام . خونسرد گفتم : _مامان ....لطفا تماس روقطع کنید ...تمنا رو بیدار می کنه . مادر لحظه ای مردد شد ولی فریادهای بلند هومن مجبور شد تماس را قطع کند. تماس که قطع شد انگار آرام شدم .فقط شنیدم : _کاش باهاش حرف می زدی . _ما دیگه حرفی با هم نداریم. _نسیم ! آهسته تمنا را روی تخت کوچکش که کنار تخت من بود گذاشتم و به مادر نگاهی کردم : می‌دونید واسم چقدر سخت بود که دیشب توی اونهمه درد به حال خودم اشک بریزم که همسرم کنارم نیست ؟ مادر آهی کشید : _می‌دونم . _چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که همسرم توی سخت ترین شرایط زندگیم پیشم نباشد و با همسرش اون سر دنیا ... یه لحظه خشکم زد .نگاهم درنگاه مادر مات شد .مادر اخمی کرد: _چی گفتی ؟! لبام رو محکم روی هم فشردم که مادر با صدایی بلندتر گفت : _همسرش ؟!همسرش کیه ؟! نگاهم روی سفیدی ملحفه ی رویم ماند: _هومن با یه دختری عقد کرده و تونسته با این عقد ،اعتمادش‌رو جلب کنه و بره سوئد . لبان مادر از هم فاصله گرفت . چند ثانیه‌ای خشکش زد که یکدفعه فریاد زد: _چرا به من نگفتی ؟ _مادر! توروخدا ...تمنا خوابه . عصبی فریاد زد : _واسه چی بهم نگفتی ؟! _هیس ..چی می گفتم ...همه ی کاراش رو کرده بود، نخواستم شما ... عصبی گفت : _به خدا اگه می دونستم چنان گوشش رو می کشیدم که حالش جا بیاد ....چه خوش اشتها...دوتا دوتا زن عقد می کنه ؟! آه دیگری کشیدم و گفتم : _ما عقد نیستم . _چی ؟! _عقد دایم نیستیم ..ما عقد موقتیم . پاهای مادر لرزید ... به سختی تا کنار صندلی تختم آمد و افتاد و گریست : _منوچهر ...منوچهر بیا ببین چی می‌شنوم ...منوچهر ببین هومن چه غلطی کرده ! وای خدای من ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۱۵ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
۱۶ دی ۱۴۰۰