5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگی💔🌦
#یااباصالحالمهدی
#ارسالیاعضا🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫
تــ♥️ـو و انتخاب من نبودۍ!
سرنوشٺم بودۍ :)🖇"
🎞¦↫#استورے'
🖇¦↫#عاشقانھحلال'
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت363
باز خبری از هومن نشد .
ماهها گذشت ... تابستان تمام شد و سال آخر دانشگاه هم فرا رسید .
تمنا شش ماهه شده بود.
حالا راحت میتوانستم او را پیش مادر بگذارم .
مادر با غذاهای کمکی، او را تا شب نگه میداشت اما همین که من از راه میرسیدم و صدایم را میشنید ،برای آغوشم بیقراری میکرد.
همین فسقلی کوچولو شده بود تمام امید و آرزو و زندگیم .
اونقدر که بعد از دو سال و نیم از رفتن هومن ، آنقدر که روزهای اول برایش دلتنگی میکردم ،دلتنگ نبودم .
حالا تمام وقتم شده بود،درس ،هتل و تمنا .
خنده هایش سر حالم می کرد و حتی گاهی از یادم میبرد که این تمنای کوچولو، پدری هم دارد.
آنقدر خوب بلد بود خودش را برایم لوس کند.
که قلبم برای دیدارش تند میزد .
وقتی در آغوشش میگرفتم ،بعد از یک روز دلتنگی ،سرش را به سینهام میچسباند و تمنای نوازشی مادرانه داشت .
بودن تمنا زندگیم را جانی دوباره داد.
مادر دیگر غصهدار و غمگین نبود، مخصوصا وقتی دیگر خبری از هومن نشد ...اما درست سر سال ،یعنی اولین سال تولد تمنا ،بعد از چندین ماه بیخبری از هومن ،یک بستهی پستی در خانه آمد.
خودم بسته را تحویل گرفتم .
بسته از طرف هومن بود .
یک دست لباس دخترانه به همراه یک بلوز ساده برای مادر و یک جعبه شکلات برای من ...خندهدار بود !
حتما هنوز فکر میکرد اول صبح حالت تهوع دارم و دو نامه یکی برای مادر و یکی با جمله ی "اختصاصی برای نسیم " برای من !
مادر سرگرم تن کردن لباس تمنا بود که از او و تمنا فاصله گرفتم و سراغ نامه رفتم .
"سلام ...
ازت دلخورم و عصبانی ...اگه دیده بودمت یک کشیده ی آبدار نوش جانت می کردم ."
پوزخندی زدم و درحالیکه سمت حیاط می رفتم بقیه ی نامه را خواندم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت364
"اما بیشتر از دلخوری و عصبانیت ،برای توی احمق دیوونه ....دلم تنگ شده .
اما دیگه اجازه ی تماس ندارم .این شرکت کوفتی ،به قول تو ،دست و پام رو بدجوری بسته ،خونه ای که از طرف شرکت به من داده شده ،تحت نظره ،حتی تلفن هایش ...حتی دوربین هاش ...همه چی !
حس می کنم یه زندانی هستم .شاید باورت نشه! ولی برای اینکه با دلتنگی تو کنار بیام ساعت کاریم رو بیشتر کردم تا لااقل وقتی خونه هستم ،فقط بخوابم اما تو مثل کنه حتی توی خواب هم رهام نمی کنی ...شدی حسرت ،شدی آرزو...شدی همون سنگی که باید به سرم می خورد و خورد...!
نسیم ازت خواهش می کنم دست به اقدامی عجولانه نزن ...بهم مهلت بده .. به خدا دلم واسه تو و اون فسقلی که حتی هنوز ندیدمش ،تنگ شده ...حتی خوابشو می بینم .
خواب یه دختر ده ساله که به من می گن این دختر توئه ...دور و بر میلاد نچرخ ..بهت قول می دم برمیگردم ... اینو بهت قول می دم ،شاید ده سال طول بکشه ولی برمیگردم ."
سرم را از روی نامه بلند کردم و به حیاط چشم دوختم .
به همان درختان بی برگی که در روزهای آخر اسفند منتظر جوانه های کوچک بندی بودند که شروع دوباره زندگی باشه .
نمی خواستم حتی به حرف های هومن فکر کنم و بعد باز ناامید شدم .نامه را تا کردم و به خانه برگشتم .مادرپرسید :
_چی نوشته بود؟
بی هیچ حرفی سمت شومینه رفتم و نامه را درون شومینه انداختم و همراه با نفسی بلند گفتم :
_وعدههای بیخودی .
_ولی دلش پیش تو و تمناست .
یکدفعه عصبی فریاد زدم :
_من دلشو میخوام چکار؟! تمنا داره روز به روز بزرگتر میشه ...وقتی اونقدر بزرگ شد که بفهمه پدر یعنی چی ،بهش چی بگم ؟! بگم تو پدر نداری یا پدرت یه آدم خودخواه بود که من و تورو تنها گذاشت تا به آرزوهایش برسه ؟
کاش یه سرسوزن مسئولیت سرش میشد .
مادر آهسته گفت :
_پشیمونه...می دونم که حالا پشیمونه .
زیرلب گفتم :
_چه فایده !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
فردا و فرداهایم را
میسپارم به دستانم
که در دستان توست
به رحمتت ایمان دارم🙏
آنگونه که میپسندی
رهنمایم باش
که رضایم به رضایت...🙏
#شبتون_به_نور_الهی_روشن ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پـندانه🌱
حسرتنخور...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت365
ترم آخر بود... خداروشکر کردم که از شر نگاه ها ،کنایه ها ،تهمت های همه ی بچههای دانشگاه خلاص می شدم و از همه مهمتر از شر آدم لجوجی چون میلاد! وسوسه هایش، تمام امیدم را از بین میبرد .
"یه وکیل خوب سراغ دارم ،می گه میتونه ثابت کنه که هومن سرت رو کلاه گذاشته تا بتونی راحت ازش جدا شی ."
"هیچ فکر کردی می خوای تا ده سال دیگه چطوری زندگی کنی ؟تا کی صبرکنی ؟که هومن خان بره تا 15 سال دیگه و پشت گوششم نگاه نکنه ."
"اصلا می خوای به دخترت چی بگی ؟بگی پدرش کجاست ؟"
با امتحانات ترم ،از رفتن به دانشگاه خلاص شدم و تمام وقتم را صرف هتل کردم .
فریبا هم با اصرار از من خواست که در هتل کاری به او بدهم و من برای خلاصی از دستش به او گفتم :
_"فقط توی آشپزخونه جا خالی داریم ...می خوای ؟"
فکر نمی کردم ولی قبول کرد!
با خودم گفتم ،دو روز توی آشپزخونه کار کنه فرار می کنه ولی انگار اینطور نبود!
فریبا پای ثابت آشپزخانه شد .
گاهی وقتا از کارش می گفت و یه طوری از همه تعریف می کرد که حتی خودمم شک می کردم که فریبا واقعا داره توی آشپزخانه کار میکنه؟!
مخصوصا از پارسا فریاد حرف می زد .یه طوری که حس کردم در همان یه ماه اول ،دلباخته ی پارسا شده .
حقیقتا پارسا پسر خوبی بود و برای من فقط یک سر آشپز ساده نبود.
توی همهی کارها کمکم می کرد و در مقابل سروصدای شایعات کارمندان هتل ایستاد و یه طوری با همه برخورد کرد که همه مجبور به سکوت شدند.
از همه اتفاقات مهمتر ،به دنیا آمدن پسر سیما بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت366
با آنکه مادر می گفت باید حتما به دیدن بچه ی سیما بروم ولی هیچ دلم نمیخواست باز کنایه ها را بشنوم واقعا دیگر تاب تحمل شنیدنش را نداشتم .
اما یک روز با آمدن عمه مهتاب به هتل ،انگار مجبور به رویارویی با او شدم !
_بهبه سلام ...چه عجب ما شما رو دیدیم !
باید ما بیاییم خدمت شما انگار،شما که انگار اصلا اهل سرزدن نیستی ...چی بگم دیگه ولش کن اینارو اومدم درمورد مراسم مهران باهات صحبت کنم .
_سلام خوش آمدید ..بفرمایید ...مهران کی هست ؟
_پسر سیما و بهنام دیگه.
_به سلامتی چه مراسمی هست ؟
_ختنه سرونه ...خواستم تو هتل برادرم بگیرم .
لبخندی از کلام در لفافهاش زدم .
حتی به روی مبارکش هم نیاورد که پدر هتل را به نام هومن کرده و حالا در نبودش ، من مالک و مدیر هتل هستم.
فقط بالبخند نگاهش کردم که ادامه داد:
_ببین می خواستم این مراسم رو شب بگیرم . یه ساعتی که شام مهمان های هتل رو دادن باشه که کسی از مهمان ها توی رستوران نباشه ،تا مراسممون رو اونجا بگیرم ،چند نوع ژله و دسر میخواستم با سالاد ماکارانی و اندونزی و کلم ،با غذایی مثل قورمه سبزی و ماکارانی و میرزا قاسمی و مرغ ،البته سوپم حتما باشه .
نگاهم روی صورت عمه بود که همچنان داشت دستور می داد و من فقط خدا خدا می کردم لااقل نخواهد هزینه ی هتل را هم فاتحه ای حساب کند که انگار کرد.
_بالاخره هتل خدابیامرز برادرم بوده و فکر کنم بتونم یه مراسم توی هتلش بگیرم و در عوض براش یه فاتحه بخونم .
لبخندم را با دوانگشت شست و اشاره مهار کردم و عمه باز گفت :
_خدا رحمتش کنه چقدر مهربون بود... همیشه به من می گفت ،مهتاب جان اگه مراسمی چیزی داشتی به من بگو،خودم توی هتل برات می گیرم ....ولی خب قسمت نبود خودش باشه ...دیگه سفارش نکنم نسیم جان ،می خوام سنگ تموم بذاری واسم ...جاریهام هم هستن میخوام جلوی اونا پز حسابی بدم ...دیگه خودت میدونی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت367
صدای عصبی مادر متعجبم کرد:
_خدای من !چقدر پررو !اینهمه خرج و مخارج که فاتحه ای نمی شه !
_شما می تونی بهش بگو این فاکتورهای خرید ختنه سرونه پسر بهنامه .
مادر آهی سرداد و به تمنا که دوماهی میشد راه افتاده بود و حالا داشت توی خانه فضولی می کرد خیره شد :
_از هومن هم خبری نشده ...کاش یه زنگ می زد لااقل .
خودم را به نشنیدن زدم و گفتم :
_می گم می تونیم یکی از دسرهاش رو کم کنیم ...چه خبره هم دسر هم ژله ... یکی از سالادها هم همینطور.
مادر یه طوری نگاهم کرد که انگار فهمید عمدا گوش کر شده ام و من بی توجه به نگاهش ادامه دادم :
_خدایی خیلی بی انصافیه آخه!پنجاه نفر دعوت کرده ،اندازه 100 نفر غذا سفارش داده ،فکر هزینه اش رو نکرده !
مادر از پشت میز برخاست و بلند گفت :
_بیا بریم تمنا جان وقت خوابته عزیزم ...بذار مامانت تنها باشه بلکه گوش هاش باز شه و حرف مارو شنید .
مادر که رفت خودکارم را روی لیست کاغذ جلوی رویم گذاشتم و بی اختیار محو شدم در خاطر هومن.
باز ذهنم مشغول شد .واقعا اگر قرارداد 15 ساله ی دیگری امضا کرده بود،باید از او جدا می شدم. ولی فعلا نمی خواستم تنها با نشان دادن کپی یک برگه که میلاد به من داده بود ،خاطر مادر را هم آزرده کنم .
فردای آنروز در تدارک خریدهای لیست عمه مهتاب با آقای کاملی یا همان پارسا صحبت کردم .
_این لیست غذاها و دسرها و سالادهاست .. این عمه خانوم ما خیلی پز عالی داره ...البته جیبش مثل پزش عالی نیست ،خالی خالیه .
پارسا خندید و من ادامه دادم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت368
_حوصله ی شنیدن کنایههاشو ندارم ، دقت کنید چیزی کم نباشه .
نگاه پارسا روی لیست خرید بود که با لبخند گفت :
_حتما همه چی رو هم فاتحه ای زده ؟
همراه با آه غلیظی گفتم :
_فعلا که بله .
سرش از روی لیست بالا آمد و نگاهش به من خیره ماند :
_چرا بهش نگفتید لااقل پول خریدهاش رو بده .
_واقعا دیگه توان یه دعوای خانوادگی یا شنیدن یه کنایه رو از طرف عمه خانم ندارم ..حس می کنم صبرم لبریز شده ،با کوچکترین چیزی اعصابم بهم می ریزه .
_از آقای رادمان خبری شد ؟
انتظار این سوال را از پارسا نداشتم .
سرم را پایین گرفتم و با خودکار میان دستم بازی کردم :
_نه ...آخرین باری که با هم حرف زدیم تمنا سه ماهش بود ...الان تمنا 16 ماهشه .
_می خوای هنوز صبر کنی یا ...
بعد یا را نگفت و من هم سکوت کردم .
حس می کردم دارم زیر نگاهش از خجالت آب می شوم .
نگاهش هیز و هرز نبود ولی هیچ دلم نمیخواست کسی این سوال را از من بپرسد .
انگار یه تعهد غیر معقول با خودم کرده بودم که تا سر ده سال صبر کنم .
سکوتم که طولانی شد پارسا بحث را دوباره سمت مهمانی عمه برگرداند:
_باشه می دم تهیه کنند...بدم نمی آد این عمه خانم شما رو ببینم و چند تا کلمه ی درست و حسابی بهش بگم که همه چی رو فاتحه ای حساب نکنه ،مگه خرما و حلوا است ! لیست داده در حد شام یه عروسی، بعد یه فاتحه میخواد بخونه !
به خدا اگه ختم قرآن هم می کرد کم بود.
خندیدم و گفتم :
_ممنون .. ببخشید که زحمتت رو زیاد کردم .
منتظرجوابش نشدم و چرخیدم سمت پلهها که گفت :
_اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم حتی اگه در مسایل خانوادگی باشه .
پشتم به او بود که لحظه ای ایست کردم و بعد یکدفعه تمام پله ها را دویدم و برگشتم به اتاقم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝